در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پيدا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پيدا نبود
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
تو با من كاري كردي دشمنم با من نكرد
تو من را با خودم بيگانه كردي
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
دانی که را سزد صفت پاکی؟
آن کاو وجود پاک نیالاید
تا خلق ازو رسند به آسایش
هرگز به عمر خویش نیاساید
تا دیگران گرسنه و مسکین اند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی شاید
از پروین اعتصامی
ديگر اسير آن من بيگانه نيستم
از خود چه عاشقانه برونم کشيد و رفت
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
اينجا دلم خون است باور کن عزيز من
اينجا دلم خون است از اين دلهاي سيماني
مردان اين سامان زبانم را نمي دانند
من مانده ام اي عشق و سنگستان ناداني
مي خواهم امشب با تو باشم هرچه بادا باد
چون روزقي کوچک در اين درياي طوفاني
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
----------
سلامیدم
فرانک خانوم
من از دشمن نمی ترسم ** که دشمن های و هو داره
تو میدون جرات و جان ** نبرد از رو به رو داره
از اون دوست هراس من ** که مظلوم سر به تو داره
به عشق و صلح بی تزویر** تظاهر تا گلو داره
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)