با هر ترانه ای که برقصی
جای دست هایت
دور گردن من
خالی ست…
با هر ترانه ای که برقصی
جای دست هایت
دور گردن من
خالی ست…
می بینی
شمشادها هم، سبز شده اند
ما هنوز…
پشت چراغ قرمزیم....
شب شده چشمم تو را دائم تمنا مي کند
دل اسير درد تنهاييست حاشا مي کند
نازنين، آرام جان! اين غصه ها از بهر چيست؟
يا ز بهر چيست دل امروز و فردا مي کند
پشت پلکت مينشينم پلک بر هم ميزني
عاقبت عشق است ما را زود رسوا مي کند
اين غم دوريت جا نم را به لب آورده است
دل اسير درد تنهاييست حاشا مي کند
ز. امیری
طوفان شده بود و من نمي دانستم
ويران شده بود و من نمي دانستم
بر مزرعه ی خشك دلم بي وقفه
باران شده بود و من نمي دانستم
عكس دل او بود كه بر موج نگاه
رقصان شده بود و من نمي دانستم
باز آمده بود و بعد از آن سرسختي
آسان شده بود و من نمي دانستم
يك بيت از او خواستم او يكباره
ديوان شده بود و من نمي دانستم
بر سفره ی خالي دلم بي تعارف
مهمان شده بود و من نمي دانستم
اين آتش عشق زير خاكستر دل
پنهان شده بود و من نمي دانستم
پيشتر يا مثل هميشه
با انتظاري از خيال تو آكنده
مرور مي كنم: پنج شنبه، پنج عصر
بانگ مي زند كسي
آقا تعطيله!
صندلي ها وارونه مي شوند روي ميزهاشان
كلاغ هم برگشته است به خانه اش...
شايد كه بيائي
يا ... آمده بودي
گوش کن!
به نُت هایی که
پشت ِ پنجره ات می خورند:
با...را...
باران باش!
کسی به باران عادت نمی کند
هر بار که ببارد ٬
خیس می شوی.
*
اینجا پس از باران است! یازدهُ سی دقیقه ی صبح.
نه
تقصیر ِ تو نبود
اصلآ
تقصیر ِ کسی نبود!
نه تو
نه من...
عشق که
دنبال ِ مقصر نمی گردد
عاشق بودیم
همین.
دخترم بـــاران ٬
گاهی موهایش دُم ِ اسبی ست
گاهی سیاه و کوتاه
گاهی بلند و خرمایی.
امروز رفتم دبستان دنبالش
همه بچه ها دویدند سمت ِ مادرشان
دخترم بـــاران
موهایش
بور و سیاه و خرمایی
کوتاه و بلند
فِری و صاف و دُم ِ اسبی بود
خیلی حرف داشتیم!
دخترم بــــاران
مهربان است...
دیر رسیدم خانه٬
شانه هایم خیس ِ بـــاران بود.
گفت با این یقه ی باز
چرا خم می شوم روی دست نوشته های او؟
حوصله ی این حرفها را نداشتم!
رفتم بالکن هوایی بخورم ٬ داد زد بیایَم تو...
انگار همان هنگام
مرد ِ داستانش هم به بهانه ی آب دادن گلها ٬
آمده بود بالکن روبرویی!
سوگند میخورم نمی خواستم اتفاق بدی بیفتد!
موهایم را بستم و سرم را به شستن ظرفها گرم کردم ٬ اما...
اما او ستمگرانه با چند جمله ی کوتاه و
به کمک ِ یک قید " ناگهان " ٬
مرد ِ داستان را به دردناکترین وضع ممکن در تصادفی کُشت!
وحشتناک بود...
روی کاغذها بالا آوردم!
بعد
مستخدم ِ خانه در دادگاه اعتراف کرد که
مرا با آن مردک ِ بخت برگشته دیده است...
آقای دکتر!
او نویسنده ی بی نظیریست...
همین روزها عکس ها و نامه ها را پیدا خواهد کرد!
فکر نمی کنید بهتر باشد وکیل بگیرم؟
این لبخند بر لب من ٬
رُژ ِ " بورژوا " نیست!
مژه هایم طبیعی برگشته اند
رژ گونه نزده ام
برق چشمهایم نیــــز
در چشم هیچ رقاصه ای پیدا نمی شود!
وقتی بروی
چراغها خاموش می شوند
و سیندرلا یت
شستن زمین را
از سر خواهــــد گرفت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)