زنی آرام گذشت
پسر کوچک او
سیب در دستش بود
گوشه چادر مادر را داشت
منتها بر می گشت
پشت سر را می دید
رهگذر را هم دید
مادرش با عجله
دست او را که کشید
مهربان بادی بود
که به رختی نمناک
روی یک بند وزید
رهگذر در یادش
روی دیوار هنوز
جمله ای را می دید
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری...
در سرش چیزی بود
بغضش آخر ترکید