تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 190 از 212 اولاول ... 90140180186187188189190191192193194200 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,891 به 1,900 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1891
    حـــــرفـه ای ask_bl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    4,872

    پيش فرض پسرک فقیر

    در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!
    دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
    پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"

    سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.

    دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.

    سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.

    از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.


    آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.

    زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی

  2. 2 کاربر از ask_bl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1892
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    جایگاهی کوچک وگاو
    فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های استاد
    تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند .به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.
    در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود.معذالک ظاهری بسیار حقیرانه داشت.
    شاگرد گفت :
    -این مکان را ببینید.شما حق داشتید.من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ،در بهشت بسر می بردند،اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.
    استاد گفت:
    -من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد،کافی نمی باشد.
    بایستی دلایل را بررسی کرد.پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشو یم.
    سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند.یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند ،با لباسهای پاره و کثیف.
    استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:
    -شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید،در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟
    و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:
    -دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ،چند لیتر شیر به ما می دهد.یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم.با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر ،کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم.و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.
    استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد.در میان راه،رو به شاگرد کرد وگفت:
    آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.
    - اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
    و فیلسوف نیز ساکت ماند ...آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد،همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و ان گاو نیز در آن حادثه مرد.
    این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها ،زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود،تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و و به ایشان کمک مالی نماید.
    اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده،ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند.با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند،مایوس و ناامید گردید.لذا در را هل دادووارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.
    سوال کرد:
    -آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟
    جوابی که دریافت کرد،این بود:
    -آنها همچنان صاحب این مکان هستند.
    وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد.صاحب خانه اورا شناخت واز احوالات استاد فیلسوفش پرسید.اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان .زندگی به آن خوبی شده اند.
    آن مرد گفت:
    -ما دارای یک گاو بودیم،اما وی از صخره پرت شد و مرد.در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم..گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از ان به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم ،و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم.به این ترتیب یکسال سخت گذشت،اما وقتی خرمن محصولات رسید،من در حال فروش و صدور حبوبات ،پنبه و سبزیجات معطر بودم ..هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که :چه خوب شد آن گاو مرد.
    پائولوکوئیلو

  4. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1893
    داره خودمونی میشه farshadzah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    كرج خيلي بزرگ
    پست ها
    35

    پيش فرض

    دختر فداکار

    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
    عصبانی بودم.

    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

    تقاضای او همین بود.

    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"

    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
    مسخره ش کنن .

    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
    نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

    سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

    نکته اخلاقی داستان : خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

  6. 3 کاربر از farshadzah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1894
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    داستان سیب زمینی
    معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند
    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود
    معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

    معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
    بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا باخود حمل کنند شکایت داشتند
    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد
    این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید
    پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

  8. 7 کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1895
    داره خودمونی میشه farshadzah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    كرج خيلي بزرگ
    پست ها
    35

    پيش فرض

    نجار پیر
    نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
    پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
    صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
    سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .



    نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
    او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
    زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
    نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
    در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
    این داستان ماست .
    ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
    شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
    مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .

  10. 4 کاربر از farshadzah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1896
    حـــــرفـه ای ask_bl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    4,872

    پيش فرض

    جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
    یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
    مادرش گفت:
    خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
    من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
    جنی قبول کرد...
    او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.
    بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
    وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
    همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
    کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
    پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.
    هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.
    یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:
    جینی ! تو من رو دوست داری؟
    - اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
    - پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
    - نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
    - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
    پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: " شب بخیر عزیزم."
    هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:
    - جینی ! تو من رو دوست داری؟
    - اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
    - پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
    - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
    - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
    و دوباره روی او را بوسید و گفت:
    " خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. "
    چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
    جینی گفت : "پدر، بیا اینجا " ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
    پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
    او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...
    « این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم ... سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است»

  12. 4 کاربر از ask_bl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1897
    در آغاز فعالیت jostojo0's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    یه جائی همین نزدیکی ها
    پست ها
    8

    پيش فرض

    salam. khaste nabashid.
    mikhastam bebinam che jo0ri mito0nam ye post to forum baraye khodam dorost konam?
    mamno0n misham age rahnamaEm konin.

  14. #1898
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    salam. khaste nabashid.
    mikhastam bebinam che jo0ri mito0nam ye post to forum baraye khodam dorost konam?
    mamno0n misham age rahnamaEm konin.
    منظورتون پست هست یا تاپیک ؟ شما الان یک پست دادین ولی اگه میخواین تاپیک درست کنین بالای هر انجمن نوشته ایجاد گفتگوی جدید ! در ضمن انگلیسی هم نباید تو این فروم تایپ کنین !

    طناب يا خدا!
    کوهنوردي می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود...
    او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

    شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...
    همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...
    در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...
    همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...

    ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
    " خدایا کمکم کن"

    ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
    " از من چه می خواهی؟ "
    - ای خدا نجاتم بده!
    - واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
    - البته که باور دارم.
    - اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!

    یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

    چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
    او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

  15. 3 کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1899
    در آغاز فعالیت **pishi**'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    kheyli dur...kheyli nazdik.....hamin dor o bara
    پست ها
    17

    پيش فرض

    آنیوتا
    نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف
    برگردان: احمد گلشیری





    استپان‌ كلوچكف‌، دانشجوی‌ سال‌ سوم‌، توی‌ ارزان‌ترین‌ اتاق‌ یك‌مجتمع‌ بزرگ‌ آپارتمانی‌ مبله‌ می‌رفت‌ و می‌آمد و سرگرم‌ حاضر كردن‌درس‌ آناتومی‌ بود. دهانش‌ خشك‌ شده‌ بود و پیشانی‌اش‌ از فرط تلاش‌بی‌وقفه‌ برای‌ به‌ خاطر سپردن‌ مطالب‌ به‌ عرق‌ افتاده‌ بود.
    هم‌اتاقش‌، آنیوتا، دختری‌ بیست‌ و پنج‌ساله‌، سبزه‌، ریزاندام‌،لاغر، رنگپریده‌ با چشمان‌ خاكستری‌ روشن‌، جلو پنجره‌ای‌ نشسته‌ بودكه‌ شیشه‌هایش‌ را نقش‌ و نگار شبنم‌های‌ یخزده‌ پوشانده‌ بود. پشتش‌را خم‌ كرده‌ بود و با نخ‌ قرمز یقه‌ پیراهن‌ مردی‌ را برودری‌دوزی‌می‌كرد. در كارش‌ عجله‌ای‌ نشان‌ نمی‌داد. ساعت‌ دیواری‌ راهروخواب‌آلود دو ضربه‌ نواخت‌. .....



    ..... با وجود این‌، اتاق‌ را برای‌ صبح‌ سر وسامان‌ نداده‌ بودند، لباس‌های‌ خواب‌ مچاله‌ شده‌ بود; بالش‌ها،كتاب‌ها و لباس‌ها همه‌ جا پر و پخش‌ بود. روی‌ سطل‌ بزرگ‌ پسابی‌ كه‌لبالب‌ از كف‌ صابون‌ بود، ته‌سیگارهای‌ زیادی‌ شناور بود و آت‌ وآشغال‌های‌ كف‌ اتاق‌ گویی‌ به‌عمد روی‌ هم‌ تلنبار شده‌ بود.
    كلوچكف‌ تكرار كرد: «ریه‌ راست‌ از سه‌ قسمت‌ تشكیل‌ شده‌...حدود آن‌: قسمت‌ قدامی‌، در جداره‌ داخلی‌ قفسه‌ صدری‌، به‌ دنده‌چهارم‌ یا پنجم‌ می‌رسد; از پهلو به‌ دنده‌ چهارم‌ و از پشت‌ به‌ استخوان‌كتف‌... .»

    كلوچكف‌ چشمانش‌ را به‌ سقف‌ دوخت‌ و سعی‌ كرد آنچه‌ راخوانده‌ مجسم‌ كند، و چون‌ نتوانست‌ تصویر روشنی‌ پیش‌ نظر بیاورد،دستش‌ را بالا آورد تا از روی‌ جلیقه‌ دنده‌های‌ فوقانی‌اش‌ را لمس‌ كند.

    گفت‌: «این‌ دنده‌ها حال‌ كلیدهای‌ پیانو را دارند. آدم‌ اگر می‌خواهدگیج‌ نشود باید به‌ نحوی‌ دانه‌دانه‌شان‌ را بشناسد. برای‌ این‌ كار یا بایداسكلت‌ دم‌ دست‌ آدم‌ باشد یا یك‌ بدن‌ زنده‌... آهای‌، آنیوتا، بگذارببینم‌ اوضاع‌ از چه‌ قرار است‌.»

    آنیوتا دوختنی‌اش‌ را زمین‌ گذاشت‌، بلوزش‌ را درآورد و خودش‌ راراست‌ گرفت‌. كلوچكف‌ اخم‌ كرد، روبه‌رویش‌ نشست‌ و شروع‌ به‌شمردن‌ دنده‌ها كرد.

    «اوهوم‌... دنده‌ اول‌ را نمی‌شود پیدا كرد، پشت‌ استخوان‌ كتف‌است‌ ... این‌ یكی‌ حتما دنده‌ دوم‌ است‌ ... آره‌... این‌ سومی‌ است‌...این‌ چهارمی‌ است‌... اوهوم‌!... آره‌... چرا وول‌ می‌خوری‌؟»

    «آخر، انگشت‌هاتان‌ یخ‌ كرده‌!»

    «آرام‌ بایست‌... نترس‌، نمی‌میری‌. جم‌ نخور. این‌ حتما دنده‌ سوم‌است‌، پس‌... این‌ یكی‌ چهارمی‌ است‌... چقدر پوست‌ و استخوانی‌،اما آدم‌ نمی‌تواند دنده‌هایت‌ را پیدا كند. این‌ دومی‌ است‌... این‌ سومی‌است‌... انگار قاطی‌ شد... درست‌ معلوم‌ نیست‌... باید بكشم‌شان‌...قلم‌ من‌ كجاست‌؟»

    كلوچكف‌ قلمش‌ را برداشت‌ و روی‌ سینه‌ آنیوتا خطوطی‌ موازی‌هم‌، در امتداد دنده‌ها، كشید.

    «عالی‌ است‌. حالا كار ساده‌ می‌شود... می‌شود فهمید جای‌هركدام‌ كجاست‌. پاشو بایست‌!»

    آنیوتا از جا بلند شد و چانه‌اش‌ را بالا برد. كلوچكف‌ شروع‌ كرد، باكشیدن‌ خط، جای‌ دنده‌ها را مشخص‌ كند. چنان‌ غرق‌ كار بود كه‌ پی‌نبرد لب‌ها، بینی‌ و انگشتان‌ آنیوتا از سرما دارد كبود می‌شود. آنیوتامی‌لرزید و در عین‌ حال‌ می‌ترسید كه‌ دانشجو به‌ صرافت‌ بیفتد و كار رانیمه‌تمام‌ بگذارد و بعد، احتمالا، در امتحان‌ مردود شود.

    كلوچكف‌ كه‌ كارش‌ تمام‌ شد، گفت‌: «حالا كاملا مشخص‌ است‌.همین‌طور بنشین‌ تا خطوط پاك‌ نشود، و من‌ هم‌ خوب‌ حالیم‌ بشود.»

    و دانشجو باز شروع‌ كرد توی‌ اتاق‌ قدم‌ بزند و پیش‌ خود مطالب‌ راتكرار كند. آنیوتا، با آن‌ خطوط سیاه‌ روی‌ سینه‌، حال‌ آدمی‌ را پیداكرده‌ بود كه‌ خال‌ كوبیده‌ باشد. كز كرده‌ بود، از سرما می‌لرزید و توی‌فكر بود. معمولا خیلی‌ كم‌ حرف‌ می‌زد، همیشه‌ ساكت‌ بود و توی‌فكر بود...

    در طول‌ شش‌ هفت‌ سال‌ سرگردانی‌ و، از یك‌ اتاق‌ مبله‌ به‌ اتاق‌ مبله‌دیگر رفتن‌، با پنج‌ دانشجو مثل‌ كلوچكف‌، آشنا شده‌ بود. هر پنج‌ نفردرس‌شان‌ را تمام‌ كرده‌ بودند و وارد جامعه‌ شده‌ بودند; و البته‌، مثل‌آدم‌های‌ محترم‌ مدت‌ها پیش‌ فراموشش‌ كرده‌ بودند. یكی‌ از آن‌هاتوی‌ پاریس‌ زندگی‌ می‌كرد; دو نفر پزشك‌ شده‌ بودند; چهارمی‌ نقاش‌بود; و پنجمی‌ گفته‌ می‌شد كه‌ استاد دانشگاه‌ شده‌ است‌. كلوچكف‌دانشجوی‌ ششم‌ بود... چیزی‌ نمی‌گذشت‌ كه‌ او هم‌ درسش‌ را تمام‌می‌كرد و وارد جامعه‌ می‌شد. بی‌تردید، آینده‌ درخشانی‌ در انتظارش‌بود و احتمالا انسان‌ بزرگی‌ می‌شد. اما با این‌ وضع‌ كه‌ نمی‌شد زندگی‌كرد; كلوچكف‌ نه‌ توتون‌ داشت‌ و نه‌ چای‌، و فقط چهار حبه‌ قندبرایش‌ مانده‌ بود. آنیوتا باید عجله‌ می‌كرد و برودری‌دوزی‌اش‌ را به‌آخر می‌رساند، می‌برد به‌ دست‌ زنی‌ می‌داد كه‌ سفارش‌ آن‌ را داده‌ بودو آن‌وقت‌ با یك‌ ربع‌ روبلی‌ كه‌ می‌گرفت‌ چای‌ و توتون‌ می‌خرید.

    صدایی‌ از پشت‌ در گفت‌: «می‌شود بیایم‌ تو؟»

    آنیوتا به‌سرعت‌ یك‌ شال‌ پشمی‌ روی‌ شانه‌هایش‌ انداخت‌.فتیسف‌ نقاش‌ پا به‌ اتاق‌ گذاشت‌.

    فتیسف‌ مثل‌ حیوانی‌ وحشی‌، همان‌طور كه‌ با آن‌ طره‌های‌ بلندموها كه‌ تا روی‌ ابروها ریخته‌ بود، خیره‌ نگاه‌ می‌كرد، خطاب‌ به‌كلوچكف‌ گفت‌: «آمده‌ام‌ لطفی‌ در حقم‌ بكنی‌. آره‌، لطفی‌ در حقم‌بكنی‌ و آنیوتا را یكی‌ دو ساعت‌ در اختیارم‌ بگذاری‌. آخر، دارم‌ تابلومی‌كشم‌ و بدون‌ مدل‌ كارم‌ پیش‌ نمی‌رود.»

    كلوچكف‌ موافقت‌ كرد: «البته‌، با كمال‌ میل‌، آنیوتا، بیا برو.»

    آنیوتا زیر لب‌ آرام‌ گفت‌: «كارهایی‌ كه‌ زمین‌ مانده‌ چه‌ می‌شود؟»

    مزخرف‌ نگو! این‌ بابا كاری‌ كه‌ با تو دارد به‌خاطر هنر است‌، نه‌به‌خاطر چیزهای‌ پیش‌ پا افتاده‌. حالا كه‌ می‌توانی‌ چرا كمكش‌نمی‌كنی‌؟»

    آنیوتا شروع‌ كرد به‌ لباس‌ پوشیدن‌.

    كلوچكف‌ گفت‌: «حالا این‌ تابلو چی‌ هست‌؟»

    «سایكی‌ است‌، موضوع‌ جالبی‌ است‌. اما، راستش‌، پیش‌ نمی‌ره‌.به‌ مدل‌های‌ مختلفی‌ نیاز دارم‌. دیروز یك‌ مدل‌ داشتم‌ كه‌ پاهاش‌ آبی‌بود. پرسیدم‌: ,چرا پاهات‌ آبی‌ان‌؟، و او گفت‌، ,از جوراب‌هایم‌ رنگی‌شده‌اند.، تو هنوز داری‌ خرخوانی‌ می‌كنی‌! خیلی‌ خوشبختی‌! چه‌حوصله‌ای‌ داری‌!»

    «طب‌ كاری‌ است‌ كه‌ آدم‌ بدون‌ خرخوانی‌ نتیجه‌ نمی‌گیرد.»

    «اوهوم‌... عذر می‌خواهم‌، كلوچكف‌، توراستی‌راستی‌ مثل‌ خوك‌زندگی‌ می‌كنی‌! توی‌ آشغالدانی‌ داری‌ دست‌ و پا می‌زنی‌!»

    «منظورت‌ چیست‌! من‌ چاره‌ای‌ ندارم‌... ماهی‌ دوازده‌ روبل‌ كه‌پدرم‌ بیش‌تر برایم‌ نمی‌فرستد، و با این‌ مبلغ‌ هم‌ نمی‌شود خوب‌زندگی‌ كرد.»

    نقاش‌، كه‌ با احساس‌ انزجار ابرو در هم‌ كرده‌ بود، گفت‌: >خوب‌،آره‌... آره‌... اما با وجود این‌ تو بهتر هم‌ می‌توانی‌ زندگی‌ كنی‌. آدم‌تحصیل‌كرده‌ وظیفه‌ دارد كه‌ خوش‌سلیقه‌ باشد، عاشق‌ زیبایی‌ باشد،غیر از این‌ است‌؟ آن‌وقت‌ این‌جا معلوم‌ نیست‌ چه‌ جای‌ لجن‌مالی‌است‌! این‌ تختخواب‌، این‌ سطل‌ پساب‌، این‌ كثافت‌ها... آن‌ ظرف‌های‌نشسته‌... گندش‌ را بالا آورده‌ای‌!»

    دانشجو با حال‌ گیج‌ و منگ‌ گفت‌: «راست‌ می‌گویی‌، اما آخر آنیوتاامروز دستش‌ نرسیده‌ تمیزكاری‌ كند; صبح‌ تا حالا دستش‌ بند بوده‌.»

    پس‌ از رفتن‌ نقاش‌ و آنیوتا، كلوچكف‌ روی‌ كاناپه‌ دراز كشید وهمان‌طور درازكش‌ شروع‌ به‌ حاضر كردن‌ درس‌ كرد; سپس‌ تصادفاخوابش‌ برد، ساعتی‌ بعد كه‌ بیدار شد سرش‌ را روی‌ مشت‌هایش‌گذاشت‌ و با حالی‌ اندوهگین‌ توی‌ فكر فرو رفت‌. به‌ یاد حرف‌ نقاش‌افتاد كه‌ گفته‌ بود آدم‌ تحصیل‌كرده‌ وظیفه‌ دارد خوش‌سلیقه‌ باشد ودور و اطرافش‌ به‌راستی‌ برایش‌ مهوع‌ و مشمئزكننده‌ بود. آینده‌اش‌ را،همان‌طور كه‌ در ذهنش‌ بود، در نظر آورد. به‌ یاد زمانی‌ افتاد كه‌، دراتاق‌ مشاوره‌، بیمارانش‌ را می‌بیند و در اتاق‌ ناهارخوری‌ بزرگی‌ درمصاحبت‌ همسرش‌، كه‌ خانمی‌ به‌ تمام‌ معناست‌، چای‌ می‌نوشد. وحالا این‌ سطل‌ پساب‌ كه‌ ته‌ سیگارها تویش‌ شناور بود حالش‌ را به‌ هم‌می‌زد. آنیوتا هم‌ پیش‌ نظرش‌ آمد، چهره‌ای‌ بی‌نمك‌، نامرتب‌،ترحم‌انگیز... و عزمش‌ را جزم‌ كرد كه‌، به‌ هر قیمتی‌ هست‌، بی‌درنگ‌از او جدا شود.

    وقتی‌ آنیوتا از خانه‌ نقاش‌ برگشت‌ و كتش‌ را درآورد، كلوچكف‌ ازجایش‌ بلند شد و به‌طور جدی‌ گفت‌:

    «نگاه‌ كن‌، دختر خوب‌... بگیر بنشین‌ و گوش‌ بده‌ چه‌ می‌گویم‌. ماباید جدا بشویم‌! راستش‌، من‌ دیگر نمی‌خواهم‌ با تو زندگی‌ كنم‌.»

    آنیوتا خسته‌ و كوفته‌ از خانه‌ نقاش‌ برگشته‌ بود. در آن‌جا در نقش‌مدل‌ آن‌قدر روی‌ پا ایستاده‌ بود كه‌ رنگ‌ به‌ چهره‌اش‌ نمانده‌ بود،چشمانش‌ گود افتاده‌ بود و چانه‌ نوك‌درازش‌ درازتر شده‌ بود. درجواب‌ حرف‌های‌ دانشجو چیزی‌ نگفت‌، فقط لب‌هایش‌ شروع‌ به‌لرزیدن‌ كرد.

    دانشجو گفت‌: «به‌ هر حال‌، ما هرچه‌ زودتر باید از هم‌ جدا بشویم‌.تو دختر خوب‌ و نازی‌ هستی‌; بی‌عقل‌ نیستی‌، درك‌ می‌كنی‌... .»

    آنیوتا كتش‌ را پوشید و بی‌آن‌كه‌ حرفی‌ بزند برودری‌دوزی‌اش‌ راتوی‌ كاغذ پیچید، سوزن‌ و نخ‌هایش‌ را برداشت‌. سپس‌، توی‌ طاقچه‌پنجره‌، چشمش‌ به‌ چهار حبه‌ قندی‌ افتاد كه‌ لای‌ كاغذ پیچیده‌ شده‌بود، آن‌ را هم‌ برداشت‌ و كنار كتاب‌ها روی‌ میز گذاشت‌.

    با لحنی‌ آرام‌ و همان‌طور كه‌ رویش‌ را برمی‌گرداند تا اشك‌هایش‌دیده‌ نشود، گفت‌: «این‌ هم‌... قندهاتان‌... .»

    كلوچكف‌ پرسید: «حالا چرا اشك‌ می‌ریزی‌؟»

    با ناراحتی‌ توی‌ اتاق‌ قدم‌ می‌زد، سپس‌ گفت‌:

    «تو راستی‌راستی‌ دختر عجیبی‌ هستی‌... راستش‌، ما باید از هم‌جدا بشویم‌. برای‌ همیشه‌ كه‌ نمی‌توانیم‌ با هم‌ زندگی‌ كنیم‌.»

    دختر چیزهایش‌ را جمع‌ كرد و سرش‌ را برگرداند تا خداحافظی‌كند. كلوچكف‌ دلش‌ به‌ حال‌ او سوخت‌. پیش‌ خود فكر كرد: «چطوراست‌ یك‌ هفته‌ دیگر هم‌ بگذارم‌ بماند؟ ممكن‌ است‌ خودش‌ بخواهدبماند و آخر هفته‌ می‌گویم‌ برود.» و خشمگین‌ از این‌كه‌ ضعف‌ نشان‌داده‌ بود، با خشونت‌ داد زد:

    «بیا، چرا همین‌طور آن‌جا ایستاده‌ای‌؟ اگر می‌خواهی‌ بروی‌ برو واگر دلت‌ نمی‌خواهد، كتت‌ را در بیاور و بمان‌! می‌توانی‌ بمانی‌!»آنیوتا آرام‌ و دزدانه‌ كتش‌ را درآورد، بعد بینی‌اش‌ را هم‌ دزدانه‌گرفت‌ و، بی‌آن‌كه‌ سروصدا كند، سر جای‌ همیشگی‌اش‌، روی‌چهارپایه‌ كنار پنجره‌، نشست‌.

    دانشجو كتاب‌ درسی‌اش‌ را برداشت‌ و شروع‌ كرد ازین‌ گوشه‌ اتاق‌به‌ آن‌ گوشه‌ برود و بیاید. گفت‌: «ریه‌ راست‌ از سه‌ قسمت‌ تشكیل‌شده‌: قسمت‌ قدامی‌، در جداره‌ داخلی‌ قفسه‌ صدری‌، تا دنده‌ چهارم‌یا پنجم‌ می‌رسد... .»

    توی‌ راهرو یك‌ نفر نعره‌ می‌زد: >گریگوری‌، این‌ سماور كه‌ بی‌آب‌مانده‌!»


    ---------- Post added at 01:25 PM ---------- Previous post was at 01:24 PM ----------




    ---------- Post added at 01:26 PM ---------- Previous post was at 01:25 PM ----------



  17. 6 کاربر از **pishi** بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1900
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    4

    پيش فرض

    بیت های آتشین لوسیفر

    رقص نور قرمز تاریکی غلیظ را به چالش دعوت می کرد.
    تالار پر بود از بوی ویسکی های چند صد ساله و بیت های آتشین که در ذهن فرو می رفتند و حاضران بی اختیار دستان خود را بالا می بردند شروع به رقصیدن می کردند.گاهی نور از رویشان می گذشت و بدن های برهنه اشان را نمایان می کرد.
    بیت ها ذهن آن هارا به بازی گرفته بود .انگار جز بالا و پایین بردن دست هایشان قادرنبودند کاره دیگری انجام دهند،حتی نمی توانستند فکر کنند تا جایی که ویسکی ها و قرص ها را فراموش کرده بودند.گیلاس ها ی پر روی میز بود و گارسون ها به جای آن که آن ها را در سینی بگذارند و به گردش در آیند مشغول رقصیدن بودند.صدای حاضران در نمی آمد .با چهره های تهی از احساس می رقصیدند...
    در سقف بلند تالار رقص نور هایی قرار داشت که فقط نور قرمز را به بازی می گرفت.نور با سرعت بالایی می چرخید و بدنهای لخت حاضران را نمایان می کرد.آنها بی خیال مشغول رقصیدن بودند.با این که صدای مویسقی بیش از حد بلند بود کسی اعتراض نمی کرد.انگار همه از حال طبیعی خارج شده بودند.انگار بدون خوردن مشروب مست کرده بودند.انگار نوره قرمز و بیت آتشین آن ها را مست کرده بود.

    ارسلان اما تنها مهمانی بود که هوشیاردر حیاط،کنار استخر ایستاده بود و با خود کلنجار می رفت که به داخل عمارت برود یا نه.دستی بر موهای سینه اش کشید،خجالت زده از این که چرا لباس هایش را در آورده تصمیم گرفت به داخل نرود.تصمیم سختی بود،او از معدود مهمان ها بود.چه قدر دلش می خواست دعوت شود... . نگاهی به درون استخر انداخت. ماه نارنجی رنگ درون استخر سایه انداخته بود .آبش چه قدر زلال بود.با لامپ هایی که از درون استخر را روشن می کرد...بدش نمی آمد تنی به آب بزند ولی ترجیه داد روی یکی از صندلی های روبروی استخر بنشیند.طوری که مشرف به پنجره ی کنار در ورودی هم باشد.اولش نگاهی با آسمان انداخت و دید هم نشینان ماه همه رفته اند و ماه،بی ستاره ،تنها و کامل است.فکر کرد الان خودش هم مثله ماه است...
    نوار های قرمز رنگ نور گاهی از پنجره ها به بیرون می آمدند و کنجکاوی ارسلان را تحریک می کردند.اما مشکلی وجود داشت.
    ارسلان گوش هایش را تیز کرده بود تا صدای موسقی را بشنود ولی هیچ چیز جز صدای برخورد آب اسختر با دیواره ها را نمی شنید.رقص نور ها نشانه از آن بود که موسیقی در حال پخش شدن است و مهمان ها مشغول رقصیدن ولی صدایی به گوش نمی رسید.
    یکی از شایعه هایی که در مورد مهمانی بود این بود، صدا موسیقی آن قدر زیاد است که اگر چند لحظه بیش از وقت معمول نواخته شود،شنونده شنوایی اش را از دست می دهد ولی صدایی از خانه بیرون نمی آمد.انگار همه اش دروغ بوده...

    ناگهان نگران شد،نکند شنوایی اش را از دست داده باشد؟بلافاصله در گوشش بشکنی زد و فهمید مشکل از گوش هایش نیست.

    ارسلان کمی خودش را روی صندلی پلاستیکی تکان داد.کمرش اذیت می شد ولی تحمل کرد.مغزش انگار خالی بود.متعجب ،عصبانی،خوش حال ...
    دستانش رو روی چشمانش گذاشت و آهی کشید.

    ارسلان با آن موهای کوتاه و حالت دارش،با آن ته ریش دو روزه اش،با آن صورت گرد و دماغ کوچکش می خواست دل همه ی دختر هایه مهمانی را ببرد.مشکل لباس نداشت،چون یکی از قوانین ورد به عمارت این بود که بی لباس وارد شوند،مهمان ها هم که مشکلی نداشتند.
    اکثرا خواننده یا آهنگ ساز بودند،اگر کارشان گل می کرد به مهمانی بیت های آتشین لوسیفر که هر پنج سال بر گزار میشد دعوت میشدند.دعوت شش ماه قبل از روز موعود صورت می گرفت و مهمان ها با ایمیل اطلاعاتی از مهمانی دریافت می کردند.ارسلان وقتی اولین میل را با موضوع دعوت دریافت کرده بود،از ته دل خوش حال بود ولی...

    یادش آمد که چرا دعوت شده است.بعد از بیت هایی که برای 50 سنت و امینم ساخت کارش کلی گل کرد و به ال اف بی شهرت یافت .به آن روزها فکر کرد ،روز هایی که باعث شده بود به خاطره کاره بیش از حد با سارا ،نامزدش به هم بزند و بعد از آن به یک پسر دختر باز و به قول خودش عوضی تبدیل شود.قسم خورد که با هیچ دختری هم بستر نشود،به اعتقاد او دختر ها کثیف ترین موجودات روی زمین بودند و قصد او از ایجاد رابطه ی عاشقانه با آن ها این بود که آخرش دل آن ها را بشکند طوری که چند بار اسمش تیتر روزنامه ها شد و بعضی ها او را همجنس گرا خوانده بودند و گفته بودند او از جنس مخالف متنفر و عاشق هم جنس اش است.الته دورغ وبود ولی زندگی با شهرت...

    تا موسیقی به اتمام نمی رسید اجازه ی بیرون رفتن نداشت،منتظر بود که موسیقی به پایان برسد...


    ارسلان دیگر اعصابش به هم ریخته بود،خود را می زد.آرام با دستش بر گونه هایش می کوبید،به بدن ورزیده اش،به دهانش ...

    شرع به قدم زدن کرد،دوره استخر می چرخید و به معدود درخت های حیاط کوچک عمارت نگاه می کرد.حیات مربعی بود که استخری در وسطش داشت و چند درخت که کنار عمارت سر به فلک کشیده بودند.سعی کرد با شمردن پنجره ها تعداد طبقات را حدس بزند اما هر بار رشته ی اعداد پاره می شد.

    قدم زنان به وقتی فکر کرد که چشم بسته او را به این جا می آوردند،در جلو ی در وردوی مجبورش کردند چشم بسته لباس هایش را در آورد و بعد از داخل شدن چشم هایش را باز کردند.

    وقتی قدم زنان ،بی اختیار ه جلو ی پله های عمارت رسیده بود و رو به استخر نگاه می کرد به این فکر می کرد که با چشم های بسته بر می گردد یا ...

    صدای جیغی بسیار مهیب سکوت را راند و رشته ی افکارش را پاره کرد،اول فکر کرد موسیقی تازه دارد شروع می شود ولی وقتی بی اراده به سمت عمارت بر گشت دید یک دختر زیبا رو و مثل بقیه بی لباس ،دست به سینه و در حالی که خود را جمع می کند و کمی سرخ شده ،متعجب رو به رویش ایستاده .پوستش از خجالت یا ترس،آن قدر قرمز شده که به رنگ موهای بلندش در آمده بود.

    اولین کسی بود که ارسلان میدید،چرا که کمی دیر تر از بقیه رسیده بود،وقتی او به حیاط عمارت وارد شده بود همه داخل بودند،هنوز نمی دانست چرا به داخل نرفت.
    ارسلان هم متعجب نگاهش می کرد،تازه یادش می افتد خودش هم برهنه است.اما ارسلان پر رو تر از آن بود که خجالت بکشد،اگر هم خجالتی در کار بود،از خودش خجالت می کشید نه دیگران.اصلا این شرط مهمانی بود،او همین الان بین کلی آدم لخت بود،چرا باید خجالت بکشد؟

    همان طور که خیره به هم نگاه می کردند و سخنی نمی گفتند،چهره ی زیبای دختر ،آرایش و بدن فریبنده اش،موهای بلند و سرخ رنگش و خال کوبی کوچکی رو بازویش باعث شد ارسلان آن تنفر از دختر ها را از دست بدهد و شهوت جایش را بگیرد.شهوت آن قدر زیاد بود که قدمی به جلو برداشت اما خیلی سریع،وقتی یاده سارا افتاد دوباره نفرت وجودش را پر کرد.

    رویش را بر گرداند و رفت تا روی صندلی که تا همین چند لحظه پیش رویش نشسته بود بنشیند.

    اما صدای لطیف و دوست داشتنی گفت:ببخشد

    ارسلان برگشت،رو به دختر ایستاد.نگاهی به پاهای دختر انداخت ولی اجازه نداد که دوباره تنفر به شهوت تبدیل شود.دختر کمی شبیه سارا بود ولی خیلی زیبا تر...
    ابرویش را به نشانه ی بله گفتن بالا انداخت.

    او که منظور ارسلان را از این کار فهمیده بود همچنان دست به سینه خواست ادامه دهد اما ارسلان پیش دستی کرد و متعجب گفت:شما فارسی حرف میزنید؟ایرانی هستید؟

    دختر لبخند زد،ارسلان نگاهش را روی زمین انداخت.دختر چنان با آن لبخند زیبا بود که نمی توانست به او نگاه کند.

    با همان صدای لطیف گفت:بله،ایرانی هستم .اسمم مهتابه.
    کمی مکث کرد و ادامه داد:

    با دوست پسرم،محسن(!)به مهمانی اومدیم.

    ارسلان بی اراده حرفش را قطع کرد و گفت:تو صدای موسقی میشنوی؟میشنیدی؟

    مهتاب دوباره لبخند زد و بی توجه به سوال ارسلان ادامه داد:

    وقتی رفیتم تو و ناگهان موسیسقی شروع شد و بی اراده شروع کردیم به رقصیدن اما یک لحظه دیگر صدای نشنیدم،محسن و دیگران هنوز داشتند می رقصیدند.محسن را صدا زدم،در گوشش زدم ولی او بی توجه بود،انگار هنوز موسیقی پخش میشد،نگران شدم که نکند شنوایی ام را از دست دادم اما...خب شما صدای مرا می شنوید درسته؟

    ارسلان راضی از این که جوابش را گرفته لبخندی شیطانی زد و گفت:نه،تو داری حرف میزنی؟

    مهتاب خندید،هم چنان مثل مجسمه ایستاده بود.

    برای این که مهتاب راحت باشد ،ارسلان رویش را بر گرداند و پشت به او روی لبه ی استخر نشست و پایش را در آب ولرم آن فرو کرد.عجب لذتی داشت،با خود گفت کاش زود تر این کار را می کردم...

    مهتاب اما انگار از خجالت سرخ نشده بود چرا که بعد از چند لحظه آمد و کنار ارسلان نشست،پاهایشان فقط چند سانت با هم فاصله داشت.مهتاب هم پایش را در آب فرو کرد و دستش را روی ران پایش گذاشت.انگار تصمیم گرفته بود از دست به سینه ایستادن دست بکشد.
    در آب ،مدام پایش را به پای ارسلان میزد.

    ارسلان فقط به کف آب نگاه می کرد.این دختر با همه ی دختر ها یی که دیده بود فرق داشت به همین دلیل تصمیم گرفت دختر را ندیده بگیرد.

    مهتاب اما اجازه نداد ندیده گرفته شود،او گفت :

    اصلا انتظار نداشتم ببینمت،فکر می کردم همه تو تالارن و کسی تو حیاط نیست،به خاطره همین جیغ زدم!تو منو دیدی تعجب نکردی؟

    لحن مهتاب عوض شده بود، داشت با عشوه ی فراون سخن می گفت.

    ارسلان جواب نداد.

    مهتاب هم منتظر جواب نماند وادامه داد:

    نکنه خجالت می کشی جواب بدی؟هه هه،اصلا فکر نمی کنم خجالتی باشی.

    مهتاب خودش را به جلو کشید ،به سمت ارسلان .طوری که پایش با پای او در تماس بود.

    هوای راکد و آسمان کدر که گاه با نور قرمز که از پنجره ها به بیرون می آمد ،ماه نارنجی و شهوت داشت حاله ارسلان را به هم میزد.

    برای اولین بار،داشت با کسی حرف می زد که اصلا به او اعتقاد نداشت.در درون خود،با صدای بلند می گفت:

    خدا،کمکم کن.می خواهم عوض شوم.

    بارها این جله را تکرار کرد ولی ولی وقتی مهتاب دستش را روی شانه اش گذاشت،کاملا خالی شد از هر احساسی و کم کم شهوت وجودش را پر کرد.حتی یاده سارا هم نمی توانست باعث شود که ارسلان به قسمش پایبند بماند.

    دست نرم مهتاب را از روی شانه اش برداشت و کمی فشار داد،گفت:خوش به حاله محسن که تو را دارد.

    بعد از این جمله،گردنش را به جلو حرکت داد و هم چنان که دست مهتاب را فشار می داد لبانش را به لب های او نزدیک تر می کرد.

    بوسه ای کوچک از لب او گرفت و سرش را عقب برگرداند.انگار کاملا راضی بود.چشمانش را بست و باز گفت:خوش به حاله محسن.

    سرش را دوباره جلو برد،این بار داشت گردن مهتاب می رفت،اما متوقف شد،مهتاب که چشمانش را بسته بود را باز کرد.
    ارسلان به عقب برگشته بود و دست مهتاب را ول کرده بود.مهتاب متعجب نگاهش کرد،ارسلان گفت :

    اولین کلمه ات ببخشید بود،از کجا می دونستی من ایرانی ام؟

    مهتاب که عصبانی شده بودگفت:
    واسه این سوال مسخره ادامه نمی دی؟
    گردنش را کج کرد و همه ی مو هایش را به یک طرف چرخ داد.لبانش رابازکرد گفت:من منتظرم..

    ارسلان گفت:اول جواب

    مهتاب که خیلی عصبانی بود،گفت:
    مسخره،خوب چه می دونم؟همین جوری.گیر نده.اصلا شاید به خاطره موهای بدنت.واسه قیافت.چه میدونم؟

    با صدای عصبانی گفت: چرت نگو،می دونستی ایرانی ام.

    -خوب،تو ارسلان معروفی،همه می دونن ایرانیی
    -من رو میشناسی؟
    -آره عزیزم،همه میشناسنت.حالا...

    با تمام وجود فریاد زد:
    حرفات یکی نیست.داری دروغ می گی.

    ارسلان ناگهان به خالکوبی روی بازوی نگاه کرد،شکلش آشنا بود.انگار قبلا دیده بودتش ولی این،نصفه بود...

    بازوی مهتاب را گرفت و فشار داد،شاید فکر می کرد اگر فشار دهد خالکوبی را مشناسد.

    مهتاب از درد بلند شد .ارسلان نگاهی سرسری به کله بدن مهتاب انداخت و همین نگاه سرسری باعث شد همه چیز را بفهمد.بفهمد که چرا مهتاب سینه اش پوشانده بود،خالکوبی کامل آن جا بود.

    مهتاب سریع دوباره دست به سینه ایستاد ولی دیگر بود.

    ارسلان به میلی که برایش آمده بود فکر کرد.از طرف بر گزار کننده های مهمانی بود.در اطلاعاتی از مهمانی عکس خالکوبی بود و زیرش نوشته شده بود:

    همه ی کار کنان مهمانی این خالکوبی را دارند.

    خالکوبی به شکل مردی بی چهره بود که یک لباس بلند داشت و به رنگ قرمز هم بود.


    هم چنان که با مهتاب نگاه می کرد بلند شد و به سمت او هجوم برد ولی قبل از این که به او برسد،مهتاب با صدای ضعیفی غیب شد،نا پدید شد.ارسلان گیج خود را روی زمین انداخت،مهتاب نه با یک نوره کور کننده جابه جا شده باشد،بلکه در یک لحظه دیگر نبود.ارسلان داشت فکر می کرد.
    چه اتفاقی بود؟احساس کرد دیوانه شده است
    ساعت ها فکر کردن...هم چنان شب بود
    هم چنان فکر می کرد که چه شد؟
    اصلا این جایه مرموز کجاست؟آیا واقعه ای است؟

    هر چه می گذشت از زیبای عمارت کاسته میشد و ارسلان بیش تر رو به دبوانگی می رفت

    صدای خشن،مرموز و شیطانی از پشت آمد: او اصلا وجود نداشت.

    ارسلان برگشت،کسی نبود.فکرد کرد دیوانه شده است.برگشت

    به جلو نگاه کرد.انسانی را دید که با ردای قرمز رنگی سر تا پایش را پوشانده بود و با کلاهی که تا چانه اش می آمد صورتش را نا پیدا کرده بود.چنان ابهتی داشت که ارسلان لکنت گرفت،خیلی بلند قامت به نظر می رسید.
    از دستانش هیچ چیز معلوم نبود و اگر آستین های ردا نبودند انگار دست نداشت.

    ارسلان با تعجب گفت:تو....

    او را شناخت،همان مرده خالکوبی ها بود.
    مرد با همان صدا ولی تیز تر گفت:من لوسیفر هستم
    با کمی مکث که باعث شد بهتش بیش تر شود،با صدایی پر اطمینان ادامه داد:
    معنی اش را می دانی؟

    بعد از این که جوابش فقط چهره ی کنجکاوه ارسلان بود ادامه داد:
    لوسیفر یعنی شیطان.گردنش را با سرعت بالا برد و کلاه چند لحظه عقب رفت،فقط برق چشمانش دیده شد،کلاه سریع به جایه خود برگشت.

    ارسلان انگار انرژی گرفته باشد بلند شد،ولی حرفی نزد.

    لوسیفر کمی خندید ،از آن هیبت افتاده بود . ادامه داد:
    شما انسان ها،چه قدر جالبید،موسیقی گوش نمی دهید و می رقصید،زنی نمی بینید وزنا می کنید.

    شما،خاکی ها.ذهن طلایی دارید.

    ارسلان که گیج شده بود به سختی پرسد:منظورت چیست؟

    -حدس می زدم نفهمی.
    مامور هایه من،چه زیبا شما را به سخره گرفته اند.ولی حیف آن ها هم انسانند.

    شروع به قدم زدن کرد،ارسلان احساس کرد همه ی ابهت او ردایش است و بدون او موجودی ظریف و بی جان است.
    لوسیفر که باز ایستاده بود،پشت به ارسلان ادامه داد:
    هر پنج سال،بد تر ها می آیند و بدترین ها میشوند.فقط با یک سری ایمل.آه

    ارسلان فکر می کرد آن موجود ،آن انسان خطر ناک است.از موقعیتش استفاده کرد و به موجود حمله ور شد،از پشت روی او پرید شروع کرد به زدنش،با مشت های قوی اش ناله ی لوسیفر را در آورده بود.آخر سر او را بلند کرد و محکم به زمین کوبید.
    وقتی احساس کرد کارش تمام شده، بلند شد .داشت به حرف های او فکر می کرد که همان صدا باعث شد خشکش بزند.
    -شیطان را می کشی؟هه ه هه

    ارسلان به سختی برگشت،لوسیفر پشت سرش بود.

    لوسیفر بی آن که تکان بخور،با همان ابهت و هیبت قبلی اش گفت:
    آن قدر احمقی که حرف هایم را شوخی فرض کردی.

    ارسلان به چیزی که کشته بود نگاه کرد،حالا دیگر چیزی جز یک تکه پارچه ی سرخ نبود.

    ارسلان بی حرف،بدون حرکت ایستاده بود.حالا فهمیده بود با موجودی ماورایی سر و کار دارد.

    لوسیفر گفت:حرف نزن.فقط حرف نزن،عمر تو به سر آمده،به خاطره همین یک راز را به تو می گویم.

    ارسلان هیچ واکنشی نشان نداد.

    لوسیفر دستانش را به هم مالید و با صدای خشن ولی همراه با خنده گفت:

    شش ماه،شایعه میشنوید و کلی ایمل از طرف ما،باور می کنید وقتی به این جا می آیید موسیقی شما را از حاله خود خارج می کنند.این جا .ها ها ها،کلی عکس از یک عمارت در ایمل ها دیده اید.ذهنتان باور کرده به این جا می آیید ،در یک مخروبه اید و عمارت را میبینید.
    ها ها ها.
    ذهنتان میبیند نه چشمتان،.گشوتان موسیقی را میشنود که نواخته نمی شود و از حاله طبیعی خارج میشوید.کمی بعد،کمی بعد هم مرد ها با مرد ها در اتاق هایی که وجود ندارند و زن ها با زن ها.فقط با یک جرقه ی کوچک از من.فقط یک بار در گوشتان می گویم بعد شروع می کنید.کثیف ها!خوک ها!
    و تو!ذهن تو آن قدر چرت و پرت دارد که موسیقی را نشنیدی،چون کمی شک داشتی به آن عالیی باشد که می گویند.اجازه ندادن وار بشوی کار را خراب کنی.البته کاره مرا خراب کنی؟تو؟تو خودت با خودت مشکل داری.

    به جایش مهتاب را در ذهنت به وجود آوردم و تو به آن بال و پر بخشیدی.من فقط در گوشت توصیف کردم و تو این همه کار کردی.تو ساخته ی ذهنت را بوسیدی.ها ها ها.ولی ذهن مزخرفت باعث شد که یه اتفاقاتی که درست کردی فکر کنی،باعث شد بفهمی آن زن الکی است.
    ذهن جالبی داری،ایراد های خودش را می گیرد
    بازیچه ی خوب.

    ارسلان با بی میلی و پر از تعجب بود.نمی فهمید یعنی چه؟ گفت:ولی من گناهی نکردم...

    شیطان با صدای زننده این خندید و گفت:کردی
    ناگهان جدی شد و صاف ایستاد و گفت:و اگر نکرده باشی می کنی،خود کشی یک گناه بزرگ است.

    نا گهان نا پدید شد.نه مثل مهتاب،او طوری ناپدید شد که انگار جایش را عوض کرده...ارسلان نمی توانست حرف های او را بفهمد.فکر کرد همه اش الکی بوده.فکر می کرد همه اش راست است.

    قدرت تفکیک نداشت...

    ارسلان دیوانه شده بود.شاید نه،حقیقت معلوم نیست.شاید عقلش کاملا سر جایش بود ولی چیزی که واضح است،این است که او حرف های لوسیفر را نفهمیده بود.

    نمی دانست دارد چه کار می کند....

    به درون استخر پرید که حالش بهتر شود،می رفت زیره آب و بالا می آمد،به سارا فکر می کرد ،به خنده هایش،به خیانتی که کرد.او کارش را ترجیح داد و با یکی از همکارانش ارتباط بر قرار کرده بود..سارا او را ترک کرده بود.دختری که واقعا دوستش داشت.
    به زندگی اش فکر کرد،فقط پول و شهرت و دختر هایی که با آن ها بازی میکند...جه زندگیه کثیفی...
    تصمیم گرفت از زیره آب بالا نیاید.سخت بود ولی سختی را تحمل کرد،دست و پا زنان ... به روی آب آمد ولی نفس نگرفت .خود را دوباه به کف آب رساند،احساساتش غیر قابل توصیف بود،احساس گناه،احساس پوچی....
    ___

    آب او را خفه نکرد،کسی او را خفه نکرد.او با ذهنش خودش را کشت.یک ذهن کثیف
    یک ذهن آلوده....

    ---------- Post added at 04:35 PM ---------- Previous post was at 04:30 PM ----------

    مردی که جهنم را خرید!
    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
    فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...

    به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
    به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست
    بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!

  19. 6 کاربر از salehali622 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •