کاش
خدا یک لحظه پلک بر هم بگذارد
تا
تو لب هایت را بر لب هایم!
کاش
خدا یک لحظه پلک بر هم بگذارد
تا
تو لب هایت را بر لب هایم!
از ازدحام این همه آدم دلم گرفت
دلبسته ام نبودی و کم کم دلم گرفت
از رو اول خلقت به یک نگاه
دیوانه تو گشتم و از غم دلم گرفت
پروانه شدی پر و بالم به باد رفت
در حسرت نگاه تو در برزخ خودم
یک سیب هم نچیدم و ماندم دلم گرفت
من خودم مقصر این ماجرا نبودم
از این همه لجاجت تو دلم گرفت
به کدامین کتاب مقدس دنیا
سوگند بخورم؟
که از یاد عاشقان واقعی ات نخواهی رفت
حتی اگر تو را...
به آخرین صفخات تاریخ تبعید کرده باشند!
کاش میشد قلبها آباد بود کینه وغمها به دست باد بود،
کاش میشد دل فراموشی نداشت نم نم باران هم آغوشی نداشت،
کاش میشد گم شونداین کاشهای زندگی پشت نقاب بندگی،
کاش میشد کاشها مهمان شوند درمیان غصه ها پنهان شوند،
کاش میشد آسمان رنگین نبود ردپای قهروکین رنگین نبود،
کاش میشد روی خط زندگی! باتو باشم تا نهایت سادگی!
کاش وقتي زندگي فرصت دهد
گاهي از پروانه ها يادي کنيم
کاش بخشي از زمان خويش را
وقت قسمت کردن شادي کنيم
کاش وقتي آسمان باراني است
از زلال چشمهايش تر شويم
وقت پائيز از هجوم دست باد
کاش مثل پونه ها پرپر شويم
آيد آنروز گره زلف تو را باز کنيم
از سر شب تا سحر قصه لب ساز کنيم
اشک چينيم و به باغ ملکوتی برويم
واندران باغ برقصيم و دلی باز کنيم
چشمه٬چشمه٬می بنوشيم و بخنديم و بساتی فکنيم
آنگه از روی طرب٬بهر عدو ناز کنيم
بهر خوشبختی عشاق دعايی بکنيم
خرقه زهد ز تن کنده صفايی بکنيم
آسمان را بتراشيم و جلايی بدهيم
ميوه عشق بچينيم٬سخن٬باز کنيم
از زمستان قديمی دگر حرفی نزنيم
چشم بر مهر بدوزيم و دل هوايی بکنيم
سوره عشق بخوانيم
کوکب مهر بخواهيم
صحبت از ليلی و مجنون بکنيم
جان گرفته٬سوز ديده٬با نياز
مهر را بر دار تن پهن کنيم
گوهر دل بپسنديم
چشم روشن بينيم
ساقی از ميکده گيريم٬نيازی بکنيم
آری آيد آنروز
آری آيد آنروز
که بهارش همه رنگی باشد
و من وتو ز هوايش مستی بکنيم............
دختري خوابيده در مهــتاب
چون گُــل نــيلوفــري بـر آب
خواب مي بيــند كه بيمار است دلــدارش
وين سيه رويا، مي شود بيدار او
مي نشيند خسته بر دامن مهتاب
مي كند انديـشه با خود،ازچه كوشيدم به آزارش
ازپشيماني سرشكي گرم
مي درخشد در نگاه چشم بيدارش
روز ديگر باز چون دلداده ،مي ماند به راه او
روي مي تابد ز ديدارش، مي گريزد ازنگاهش
باز مي كوشد به آزارش...
تويي خورشيد و بي تو سردِ سردم
بهاري، بي نفسهاي تو زردم
به دنبالت تمام آسمان را
ستاره در ستاره مي نوردم
زبانم را نمی فهمی٬ نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخن ها خفته در چشمم٬ نگاهم صد زبان دارد
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی؟
سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی؟
پریشانم٬ دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم٬ نگاه عذر خواهم را نمی بینی
گناهم چیست جز عشق تو؟ روی از من چه می پوشی؟
مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟
چشمانم در نگاهش مدتها خیره ماند
حرفی برای هم نداشتیم
زیرا قلب هایمان در حال نجوا بودن
نمی خواستم خلوتشان را بر هم زنم
سکوت را ترجیح دادم
تا قلبهایمان درد دل کنن
چشمهایش عمق عشق را فریاد میزد
هوس بوسیدن لبهایش آزارم میداد
عشق مقدسمان را با هوسی زود گذر آلوده نکردم...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)