تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 19 از 27 اولاول ... 9151617181920212223 ... آخرآخر
نمايش نتايج 181 به 190 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #181
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تى‌لنگ سوار

    مردى دو تا زن گرفت ولى از هيچ‌کدام صاحب اولاد نشد، يک روز رفت پيش درويشى و ماجرا را تعريف کرد. درويش دو تا سيب به او داد و گفت: بده به زن‌ها بخورند تا حامله شوند.
    مرد سيب‌ها را برد به خانه و به زن‌ها داد. زن اولى بلافاصله سيب را خورد، اما زن دومى سيب را گذاشت توى طاقچه که برود دست و رويش را بشويد بعد بخورد. در همين فاصله بز آمد و نصف سيب را خورد، نصف باقى مانده را هم زن خورد.
    زن اول شروع کردن به زائيدن و شير به شير شش تا پسر به دنيا آورد. اما زن دوم حامله شد و بعد از ده پانزده ماه يک پسر يک نصفى زائيد مثل اينکه يک نفر را از وسط به دو نيم کرده باشند. به همين دليل او را ”تى‌لنگي“ صدا مى‌زدند.
    يک روز شش تا برادر به پدرشان گفتند ما مى‌خواهيم برويم مال ”الله زنگي“ را غارت کنيم. هر چه تى‌لنگى اصرار کرد که او هم همراهشان برود قبول نکردند و رفتند.
    رفتند تا رسيدند به يک چوپان، چوپان پرسيد: کجا مى‌رويد؟
    گفتند: مى‌خواهيم بريم مال الله زنگى را غارت کنيم.
    چوپان گفت: از شما برنمى‌آيد اگر هم برويد زنده برنمى‌گرديد.
    اما شش برادر به حرف چوپان توجهى نکردند و رفتند.
    رفتند تا رسيدند به يک گاوچران، گاوچران پرسيد: کجا مى‌رويد.
    گفتند: مى‌خواهيم برويم مال الله زنگى را غارت کنيم.
    گاوچران‌ گفت: من دو تا ”ورزاو“ـ گاو کارى ـ دارم، مى‌اندازمشون به جنگ هم، اگر تونستيد اونها را از هم سِوا کنيد، مال الله زندگى را هم مى‌تونيد غارت کنيد.
    شش برادر هر کارى کردند نتوانستند ورزاوها را از هم جدا کنند ما با اين حال از تصميم‌شان برنگشتند و به راهشان ادامه دادند.
    دختر الله زنگى روز بام ايستاده و اطراف را تماشا مى‌کرد، پدرش را صدا زد و گفت:
    باد ايا، گرد ايا، خاک ايا شش کر شوار بالا ايا
    (باد مياد، گرد مياد، خاک مياد شش پسر سوار از بالا مياد)
    شش برادر وارد باغ الله زنگى شدند ولى تا آمدند به خودشان بجنبند، الله زنگى هر شش نفرشان را انداختند توى چاه و يک سنگ آسياب هفتاد من هم گذاشت درش.
    هفت روز گذشت، تى‌لنگى ديد خبرى از برادراش نشده و آه و فغان بابا و زن بابايش هم به آسمون رفته.
    گفت: من مى‌رم دنبال برادرانم.
    پدرش اول خواست اجازه نده، اما با خودش گفت: من شش تا پسر سالم از دست دادم اينکه ديگه يک نصف آدم بيشتر نيست: يک اسب زين کرد و به پسر داد که برود دنبال برادراش.
    تى‌لنگى رفت تا رسيد به چوپان، چوپان به او گفت: کجا مى‌خواهى بري؟
    گفت: مى‌خواهم برم برادراما بيارم.
    چوپان گفت: اونا که شش تا آدم سالم بودن، رفتن و برنگشتن تو که يک نصفه آدمي، مى‌خواى برى اونارو بياري؟ من دو تا ”نرميش“ نى‌اندازم به جنگ، اگر تونستى اونارو از هم سوا کنى برادرات را هم مى‌تونى نجات بدي.
    گوسفندها تا چشمشان به تى‌لنگى افتاد رم کردند و پا به فرار گذاشتند.
    تى‌لنگى به راه افتاد و رفت، تا رسيد به گاوچران، گاوچران گفت: کجا ميري؟
    گفت: مى‌خوام برم برادرام بيارم.
    گفت: تو که يه نصفه بيشتر نيستى چطور مى‌خواى اين کار را بکني.
    تى‌لنگى گفت: چطور نمى‌تونم؟
    گاوچران گفت: من دو تا ورزاو دارم، ميندازمشون به جون هم اگر تونستى سواشون کنى برادرهات را هم مى‌تونى نجات بدي.
    گاوها هم تا چشمشان به تى‌لنگى افتاد، رم کردند و از هم جدا شدند.
    تى‌لنگى رفت تا رسيد به نزديکى قلعه‌ الله زنگي، دختر الله زنگى صدا زد.
    باد ايا و باد ايا بوم، دردت، تى‌لنگ سوار و بال ايا
    باد مى‌آيد باد مى‌آيد پدرم، دردت به‌جانم، تى‌لنگ سوار با بال مى‌آيد.
    الله زنگى گفت: وايستا بيرون اگر اومد بگو، ننه‌ام رفته مال برادراش، بابام هم رفته شکار. تى‌لنگى از دختر پرسيد: نديدى شش نفر از اينجا رد بشن؟
    گفت: نه.
    گفت: بابات کجا رفته.
    گفت: رفته شکار.
    گفت: ننه‌ات؟
    گفت: رفته خونه برادراش.
    تى‌لنگى که مى‌دانست دختر دروغ مى‌گويد تنور را روشن کرد و سر دختر را گرفت روى آتش.
    دختر گفت: بابام تو تاپو قايم شده ننه‌ام تو کاهدون.
    تى‌لنگه هر دو را پيدا کرد و کشت، برادرهايش را نجات داد و قلعه الله زنگى را غارت کرد و برد

  2. #182
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تات‌محمد لُر

    يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. در روزگار قديم يک تات‌محمد لُرى بود که از مال دنيا چيزى کم نداشت؛ سکه‌هاى زر، گله‌ٔ گوسفند، اثاثيهٔ منزل و چيزهاى ديگر؛ اما چند تا همسايهٔ بد داشت که اين همسايه‌ها تمام دارائى او را به غارت بردند و تنها چيزى که برايش باقى گذاشتند يک گوساله بود.
    اين تات‌محمد مرد باخدائى بود که هيچ‌وقت حق کسى را ضايع نمى‌کرد و تا آنجا که از دستش برمى‌آمد به ديگران کمک مى‌کرد. ولى همسايه‌هاى بد تا مى‌توانستند در حق او بدى مى‌کردند.
    يک روز تات‌محمد تصميم گرفت براى آخرين بار به همسايه‌ها خوبى کند، اگر آنها هم خوب شدند که هيچ ولى اگر رفتار خود را عوض نکردند تات‌محمد هم مثل آنها رفتار کند. به‌همين خاطر به زن خود گفت: همسر عزير و دلبندم! ما از مال دنيا چيزى برايمان نمانده، بيا اين گوساله را هم بکشيم و همهٔ همسايه‌ها را مهمان کنيم و بعد از آن هر شب مهمان يکى از همسايه‌ها باشيم. زن تات‌محمد هم قبول کرد. گوساله را کشتند و با گوشت آن آبگوشت لذيذى درست کردند و همهٔ همسايه‌ها را دعوت کردند.
    فرداى آن روز رفتند و درِ خانهٔ يکى از همسايه‌ها را زدند. اما همسايه که مى‌دانست تات‌محمد و زن او پشت در هستند در را باز نکرد. آنها يکى يکى در خانهٔ همه را به صدا درآوردند ولى هيچ‌کس آنها را به خانه‌اش راه نداد.
    تات‌محمد که خيلى ناراحت شده بود با نااميدى به خانه برگشت و آن شب را با گرسنگى گذراندند. صبح روز بعد پوست گوساله را برداشت تا ببرد و بفروشد. در راه سه مرد را ديد که هرکدام يک کوله‌بار بر دوش خود گذاشته بودند و مى‌رفتند. تات‌محمد طورى که آن سه نفر متوجه نشوند دنبال آنها رفت، بالاخره اين سه مرد کنار چشمه‌اى نشستند و زير سايه يک درخت به استراحت پرداختند. تات‌محمد پوست گوساله را از سنگ پر کرد و رفت بالاى درخت تا ببيند اينها چه‌کار مى‌کنند.
    ساعتى بعد آنها بيدار شدند و پس از خوردن عصرانه کوله‌بارها را باز کردند و کلّى سکه ريختند وسط تا تقسيم کنند. سر تقسيم اموال دزدى بين آنها حرف شد و کار آنها به دعوا کشيد. در حالى‌که دو نفر از آنها با هم گلاويز بودند سومى که ضعيف‌تر بود دست به آسمان برداشت و گفت: اى کاش خدا شما نارفيقان را سنگ کند! در همين حال تات‌محمد سنگ‌ها را از بالاى درخت بر سر آنها ريخت و هر سه نفر بيهوش شدند. تات‌محمد از درخت پائين آمد و کيسه‌هاى زر را برداشت و رفت.
    وقتى به خانه رسيد متوجه شد که اين کيسه‌ها و سکه‌هاى درون آنها همه مالِ خود او بوده که قبلاً دزديده شده. تات‌محمد که از همسايه‌ها خيلى بدى ديده بود تصميم گرفت آنها را تنبيه کند براى همين همهٔ آنها را دعوت کرد و جلوى چشم همه سکه‌ها را ريخت وسط اتاق و گفت: ببينيد پروردگار عالم چه نعمتى به من بخشيده است! همسايه‌ها که از حسادت چشم‌هاى آنها چهارتا شده بود گفتند: تاته! تو چکار کردى که اين قدر مال‌دار شدي؟ گفت: از شما چه پنهان، وقتى مرا راه نداديد من هم پوست گوساله را برداشتم بردم شهر فروختم و در ازاء هر تکه از يک سکهٔ طلا گرفتم. همسايه‌هاى حسود و پرطمع همگى رفتند گاوهاى خود را کشتند و پوست آنها را به شهر بردند تا بفروشند اما در شهر هيچ‌کس به آنها نگفت خرتان به چند. همسايه‌ها که خيلى از دست تات‌محمد عصبانى شده بودند تصميم گرفتند خانهٔ تات‌محمد را آتش بزنند. تات‌محمد که پيشاپيش مى‌دانست همسايه‌ها به سراغ آن خواهند آمد آن شب را با زن خود در يک کلبهٔ کوچک در کوهستان سپرى کرد. همسايه‌هاى خشمگين به‌محض رسيدن، خانهٔ تات‌محمد را به آتش کشيدند و آن را به تلّى از خاکستر تبديل کردند.
    شب بعد تات‌محمد پنهانى آمد و خاکسترهاى خانه‌ خود را جمع کرد و راهى شهر شد. در بين راه وارد يک کاروانسرا شد که چند تا تاجر مال‌دار هم آنجا بودند. يکى از تاجرها به او گفت: بار تو چيست؟ تات‌محمد گفت: اول بفرمائيد شما کى هستيد و اهل کجا هستيد تا بعد من خودم را معرفى کنم. گفتند: ما اهل فلان شهر هستيم و بارهايمان را از فلان آبادى خريده‌ايم. تات‌محمد فهميد که اينها اموال غارت‌شدهٔ او را با قيمت ارزان از دزدها خريده‌اند، گفت: بار من ماليات‌هاى فلان شهر است که براى پادشاه مى‌برم.
    نيمه‌هاى شب تات‌محمد خاکسترها را برد بيرون کاروانسرا ريخت و شروع کرد به داد و فرياد که: مردم! به دادم برسيد، اينها بارهاى مالياتى پادشاه را دزديدند. تاجرها که مى‌دانستند بارها، مال دزدى است از ترس اينکه گير بى‌افتند همهٔ اموال خود را براى تات‌محمد گذاشتند و فرار کردند. تات‌محمد هم پارچه‌ها و فرش‌ها و ساير اموال آنها را که در واقع از خودش بود، برداشت و به خانه برگشت. وقتى تات‌محمد جنس‌ها را به خانه آورد همسايه‌ها جمع شدند و گفتند: اينها را از کجا آوردي؟ گفت: وقتى شما خانهٔ مرا سوزانديد من خاکستر آن را به شهر بردم و با فروش خاکسترها اين اجناس را خريدم. همسايه‌ها از حرص و طمع رفتند خانه‌هاى خود را آتش زدند و خاکسترها را به شهر بردند تا بفروشند ولى با خفت و خوارى برگشتند و اين بار تصميم گرفتند که تات‌محمد را بکشند. آنها با بيل و کلنگ افتادند دنبال او. تات‌محمد فرار کرد اما همسايه‌ها دست‌بردار نبودند. تات‌محمد رفت تا رسيد به يک رودخانه که چوپانى در کنار آن مشغول گله‌چرانى بود. خوب که دقت کرد ديد اين چوپان همان کسى است که گوسفندهاى او را دزديده. وقتى نزديک شد، چوپان که او را نشناخته بود گفت: کجا با اين عجله؟ تات‌محمد گفت: مى‌خواهند دختر پادشاه را به من بدهند ولى من نمى‌خواهم، مى‌خواهم يک چوپان ساده باشم ولى اينها به‌ زور مى‌گويند بايد داماد پادشاه شوي. چوپان طمعکار گفت: اين که کارى ندارد، تو لباس‌هاى مرا بپوش من هم لباس‌هاى تو را مى‌پوشم. تات‌محمد فورى قبول کرد و لباس‌هاى خود را عوض کرد. وقتى مردم رسيدند چوپان را به‌جاى تات‌محمد گرفتند انداختند توى رودخانه و رفتند.
    وقتى همسايه‌ها رفتند تات‌محمد گله را برداشت و روانهٔ ده شد. به خانه که رسيد همه تعجب کردند و گفتند: تاته! پس تو که غرق شده بودى اين گله را از کجا آوردي؟ گفت: زير آب پر بود از گوسفند؛ من فقط توانستم همين‌قدر جمع کنم شما جوان‌تريد، برويد شايد بيشتر جمع کنيد.
    همسايه‌ها با عجله به‌طرف رودخانه رفتند و به طمع گرفتن گوسفند درون آب پريدند و همگى غرق شدند.
    تات‌محمد لُر پس از اينکه همهٔ دشمنان وى نابود شدند با خيال آسوده با خانه برگشت و زندگى آرامى را در کنار همسر خود آغاز کرد.

  3. #183
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تاجرى که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد

    تاجرى بود، زنى داشت. يک روز زن مى‌خواست نمک بکوبد، همين‌که دسته هاون را روى نمک‌ها کوبيد، ته هاون گردتا گرد درآمد. شب ماجرا را براى تاجر تعريف کرد. تاجر گفت:
    اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش. خرجى چهل روز زن را به او داد. صبح پاشد از زن حلاليت طلبيد و رفت به سوى بيابان. در راه از دکان کله‌پزي، يک کله و دو تا پاچه پخته و از نانوائى نان خريد. پاچه‌ها را خورد و کله را لاى نان پيچيد و گذاشت توى خورجينش و از دروازدهٔ شهر بيرون رفت. دو فرسخ که از شهر دور شد، ديد غلام‌هاى شاه تو بيابان مثل اينکه دنبال چيزى مى‌گردند. يکى از غلام‌ها از تاجر پرسيد: کجا مى‌روي؟ تاجر گفت: خودم هم نمى‌دانم تا چه پيش آيد. بعد از آنها پرسيد: شما دنبال چه مى‌گرديد؟ گفتند: پسر پادشاه گم شده، از مردم سئوال مى‌کنيم، شايد خبرى از او داشته باشند. تاجر خواست يک مقدار از کله را به آنها بدهد، بخورند. همينکه در خورجين‌اش را باز کرد، مأمورها ديدند سر پسر پادشاه تو خورجين تاجر است. او را گرفتند. تاجر گفت: من اصلاً پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اين اقبال من است که از من برگشته. مأمورها سر پسر پادشاه را به‌همراه مرد به دربار بردند. پادشاه دستور داد سر تاجر را از بدنش جدا کنند. تاجر التماس مى‌کرد او را نکشند. مى‌گفت: من پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اقبال از من برگشته و اين از قدرت خداست. وزير از پادشاه خواهش کرد تاجر را نکشد. او را چهل روز زندانى کند. اگر پسر پيدا نشد، آن‌وقت سر او را ببرد.
    پادشاه قبول کرد. مرد تاجر را به زندان بردند. تاجر نشانى منزل خود را به دوستانش داد تا به زنش خبر بدهند. زن تاجر آمد. تاجر به او گفت: هر وقت توى خانه چيزى از دستت افتاد و نشکست مرا خبر کن. چهل روز مرد تاجر در زندان ماند. روز چهلم زن تاجر شيشه سرکه از دستش افتاد و نشکست. فورى به زندان رفت و به شوهرش خبر داد.
    روز چهل و يکم بود که شاه دستور داد تاجر را بياورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: مرا نکشيد، اقبال به من رو آورده، پشيمان مى‌شويد. اما شاه عصبانى بود و به جلاد گفت او را بکشد. درست موقعى که جلاد مى‌خواست سر تاجر را ببرد، از دم در فرياد زدند: نکشيد! شاهزاده آمد. شاه از ديدن پسر خود تعجب کرد. تاجر گفت: قبله‌عالم، بگوئيد خورجين مرا بياورند. وقتى خورجين تاجر را آوردند، ديدند نان سنگک و کله گرم توى آن است. شاه از وزير حکايت را پرسيد. وزير گفت: اين نشان قدرت خداست. پادشاه دستور داد خلعتى به تاجر دادند و او را آزاد کردند.

  4. #184
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو

    يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن.

    رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم".

    پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي".

    پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند.

    پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم.

    شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام.

    خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم.

    خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند.

    نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم.

    اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه.

    نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.

    خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم.

    ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيم. پادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم.

    ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.

    به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.

    اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد.

    سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد.

    چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند. تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود.

    ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم.

    خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.

  5. #185
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش

    مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مى‌برد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلان‌شدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو. اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمال‌باشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مى‌خواهم برايم به جائى ببري. حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخده‌هاى مليله‌دوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مى‌خواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مى‌کردى من مى‌دهم. بنشين و گوش کن.
    حمال‌باشى قليانى را برايش آورده‌ بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت:
    من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحت‌هاى او گوش مى‌کردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريک‌هايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتى‌هايمان روى آب مى‌رفت و مى‌آمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائى‌ام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيره‌اى رساندم. چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوه‌ها سير مى‌کردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمه‌اش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمى‌کنيم.
    از توى جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانه‌اش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مى‌کرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مى‌خواهى پيش‌کش‌ات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.
    بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مى‌اندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مى‌تواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتاده‌ام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايده‌اى نکرد.
    وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشته‌اند به روز چهارم نمى‌رسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بى‌اندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوان‌ها را يک طرف جمع کردم، لباس‌ها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.
    بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد.
    خلاصه هفت سال ته چام بودم و مرده‌خورى مى‌کردم، هرکس را که پائين مى‌انداختند اگر مى‌مرد که هيچ اگر نمى‌مرد او را خفه مى‌کردم و آب و نانش را بر مى‌داشتم.
    يک روز ديدم گربه‌اى آمد و رفت سر وقت گوشت يک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمى‌گشت، من دنبالش رفتم، يک وقت چشمم به يک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسيدم کنار دريا از خوشحالى زمين را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.
    دو شبانه‌روز کنار دريا نشستم تا اينکه ديدم يک کشتى مى‌آيد، وقتى جلوتر آمد، ديدم از کشتى‌هاى خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباس‌هاى مرده‌ها را فروختم. در اين نه سالى هم که نبودم، شاگردان و ميرزاها، همه درآمد مرا جمع کرده‌ بودند. اين باغ را بيست و پنج روز است که خريده‌ام. مقصودم اين است که تا رنج نبرى و زحمت نکشي، مال‌دار نمى‌شوي.

  6. #186
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تاجر و غلام سياه

    تاجرى بود غلام سياهى داشت. در يکى از سفرهاى خود به بندرى رسيدند و متوجه شدند که وضع شهر غير عادى است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از اين بپرس و از آن بپرس فهميدند که پادشاه شهر مرده است و امروز قرار است براى انتخاب پادشاه جديد باز را پرواز دهند. تاجر و غلام سياه براى تماشا به‌سوى ميدان شهر راه افتادند. غلام سياه از تاجر پرسيد: اگر باز بر سر شما بنشيند و پادشاه شويد چه‌کار مى‌کنيد؟
    تاجر گفت: طورى با مردم رفتار مى‌کنم که در آسايش و رفاه و امنيت به‌سر ببرند. اگر باز بر سر تو بنشيند چه‌طور رفتار مى‌کني؟ غلام سياه گفت: مردم هيچ وقت مرا به پادشاهى قبول نمى‌کنند. تاجر گفت: آمديم و باز بر سر تو نشست. چه مى‌کني؟ غلام سياه گفت: کارى مى‌کنم که روزگار مردم سياه شود، طورى‌که هر هفت خانه يک چراغ داشته باشد. تاجر گفت: با من چه‌طور رفتار مى‌کني؟
    غلام سياه گفت: بهترين خانه و بهترين وضع را برايت درست مى‌کنم و تو هم‌چنان ارباب من خواهى بود. ولى اگر براى شفاعت مردم بيابى تو را مى‌کشم. تاجر و غلام سياه روى سکوئى کنار ميدان نشستند. مردم باز را رها کردند. باز در آسمان چرخى زد و آمد و آمد و روى سر غلام سياه نشست. مردم هياهو کردند و گفتند: ما هيچ‌وقت نمى‌گذاريم يک غلام سياه پادشاه ما بشود. حتماً باز اشتباه کرده است. اين بود که دوباره باز را به پرواز درآوردند. باز در آسمان چرخى زد و دوباره روى سر غلام سياه نشست. مردم عصبانى شدند و غلام سياه را به حمامى انداختند و در آن را بستند و براى بار سوم باز به پرواز درآمد، چرخيد و چرخيد و روى نورگير بالاى حمام نشست. مردم ناچار پذيرفتند که غلام سياه پادشاه شود. پادشاه جديد از همان روز کارى کرد که هنوز مدتى نگذشته مردم به بيچارگى و بدبختى افتادند و هر هفت خانه يک چراخ داشت.
    روزى غلام سياه براى اينکه مطمئن شود مردم آه در بساط ندارند کنيز زيباروئى را به‌دست مأموران خود سپرد و خواست که او را در شهر بگردانند و به بهاى يک سکه او را بفروشند. مأموران هر چه کنيز را در شهر گرداندند و جار زدند کسى حتى يک سکه هم نداشت تا او را بخرد. پسر جوانى عاشق کنيز شد به خانه آمد و از مادر خود يک سکه خواست. مادر گفت: تو که مى‌دانى آه در بساط ندارم. اما موقعى که پدرت مرد يک سکه در کفن او گذاشته‌ام، مى‌خواهى برو آن را بردار. پسر به قبرستان رفت و قبر پدرش را شکافت و سکه را بيرون آورد و رفت سراغ مأموران که: من کنيز را مى‌خرم. مأموران او را گرفتند و به بارگاه پادشاه بردند. پادشاه پرسيد: اين سکه را از کجا آوردي؟ پسر ماجرا را شرح داد. به‌ دستور پادشاه مأموران به قبرستان رفتند و همهٔ گورها را شکافتند و کفن مرده‌ها را گشتند. مردم ديگر به تنگ آمده بودند. تاجر که تا آن زمان شفاعت مردم را نکرده بود.
    از وضع مردم خيلى ناراحت بود، تصميم گرفت نزد پادشاه برود و شفاعت کند. وقتى به بارگاه رسيد ديد غلام سياه مشغول نماز خواندن است و پس از نماز از خدا خواست که کسى براى شفاعت نزد او برود، تاجر شفيع مردم شد و غلام سياه پذيرفت و از آن به‌بعد روش خود را تغيير داد. مردم اوضاع خوبى پيدا کردند. تاجر از غلام سياه پرسيد: حکمت اين کار چه بود؟ غلام سياه گفت: خدا مرا مأمور کرد تا به اين مردم ظلم کنم تا قدر آسايش و رفاه را بدانند. و اگر غير از اين بود باز بر سر تو مى‌نشست که مى‌خواستى به آنها خدمت کني، پس اين خواست خدا بود که من با آن عقيده‌اى که داشتم به پادشاهى برسم. حالا مردم بدى را ديدند و از اين به‌ بعد قدر خوبى را مى‌دانند.

  7. #187
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تاريخ جهان

    پادشاهى از دانشمندى خواست که تاريخ جهان را از روز اول تا به حال براى او بنويسد. دانشمند ده سال تمام زحمت کسيد و نتيجه زحمات و مطالعاتش را در کتاب‌هاى زيادى نوشت و عاقبت آنها را برده شتربار کرد و به خدمت سلطان رسيد.
    پادشاه از دانشمند تشکر کرد و گفت: من وقت مطالعه اين همه کتاب را ندارم. اگر ممکن است آنها را خلاصه کن. دانشمند پنج سال ديگر وقت صرف کرد و اين‌بار کتاب‌ها را بار يک الاغ کرد و مجدداً به نزد سلطان آمد. سلطان با مشاهده آن به دانشمند گفت: از آن زمان تا به حال پانزده سال گذشته و من پير شده‌ام و حوصله خواندن اين کتاب‌ها را ندارم. اگر ممکن است همه را در يک کتاب خلاصه کن.
    دانشمند پذيرفت و پنج سال ديگر زحمت کشيد تا توانست همه کتاب‌ها را در يک کتاب جمع کند. بعد کتاب را برداشت و به خدمت سلطان رسيد. شاه مريض و در بستر افتاده بود. روى به دانشمند کرد و گفت دوست عزيز، من روزهاى آخر عمر را مى‌گذرانم، ممکن است بميرم و نتوانم کتاب را بخوانم خواهش مى‌کنم همه اين کتاب را در يک جمله خلاصه کن. دانشمند مدتى فکر کرد و سرانجام چنين گفت: انسان‌ها به دنيا مى‌آيند، رنج مى‌کشند و سپس مى‌ميرند.

  8. #188
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تاشلى پهلوان

    مردى بود به نام تاشلى که در اوبه‌اى در ترکمن صحرا زندگى مى‌کرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچ‌وقت از زنش دور نمى‌شد. زن که از دست تنبلى و ترس و هم‌چنين لاف‌زدن‌هاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديک‌هاى صبح خوابش برد. مگس‌ها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمى‌داد. بالاخره مگس‌ها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به‌ صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگس‌هاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
    به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را به‌عنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مى‌شناخت و مى‌دانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکست‌ناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را به‌دست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگ‌زده‌اى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوان‌هائى که از او شنيده بودند سخن‌ها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
    رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان به‌‌هم خورد. از صداى برخورد دندان‌ها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانى‌هاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مى‌آئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مى‌رفت. ديوها هم به‌دنبال تاشلي.
    رفتند تا رسيدند به نزديکى‌هاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مى‌ترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخه‌ها نشست. در اين موقع ببر نعره‌کشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آن‌چنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. به‌دنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مى‌گذاشتيد تا من رامش کنم و به‌جاى اسب بر پشت او سوار شوم!
    ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.

  9. #189
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تبر

    روزى تبرى پى هيزم رفت، تراق و تروق به تنه‌هاى پوسيده مى‌زد و مى‌خنديد و با خودش مى‌گفت: ”امروز ميل من است. بخواهم مى‌شکنم. بخواهم رد مى‌شوم و کارى ندارم. صاحب اختيار اينجا من هستم“.
    توى جنگل درخت صنوبر نو رس زيبائى با شاخ و برگ پيچ در پيچ سر به آسمان کشيده، مايه دلخوشى و لذت درختان کهن بود. چشم تبر به آن صنوبر که افتاد از حيرت چرخى زد و گفت: ”آهاى صنوبر فرفري، حالا من تو را دست پيچ پيچ مى‌کنم تا ديگر زياد به زيبائى‌ات ننازي. همين حالا شروع به شکستن تو خواهم کرد. تا تراشه‌هايت به اطراف پراکنده شوند.“
    صنوبر وحشت کرد و با التماس گفت: ”تبر، مرا نينداز. تازه باران براى خواستگارى من آمده بود. من هنوز جوانم. مى‌خواهم زندگى کنم. مرا نينداز خواهش مى‌کنم.“ تبر گفت: ”پس گريه بکن تا من ببينم!“ صنوبر شاخه‌هاى قشنگ خود را خم کرد و اشک زرين باريدن گرفت! تبر آهنى قهقهه‌اى زد و به صنوبر حمله کرد و چنان خود را به آن زد که تراشه‌هاى صنوبر به اطراف پراکنده شد. درخت‌ها همه اخم کرده، غمگين شدند و در سراسر جنگل تاريک صداى پچ‌پچ‌ آنها از آن کار زشت بلند شد، تا آن خبر غم‌انگيز به پلى رسيد که از چوب صنوبر ساخته شده بود.
    تبر درخت را از ريشه زد و کار خود را کرد. صنوبر هم به زمين غلطيد و همان‌طور زيبا و پرچين و شکن، روى علف‌ها و گل‌هاى کبود آسمانى رنگ، دراز شد. تبر آن را گرفت و کشان‌کشان به‌طرف خانه خود برد. اتفاقاً، راه تبر از روى پل چوب صنوبر مى‌گذشت. وقتى که مى‌خواست عبور کند، پل به او گفت: ”چرا تو، توى جنگل فضولى و بدجنسى مى‌کنى و خواهرهاى مرا مى‌بُري؟“ تبر به‌طرف او برگشت و غرش کرد: ”حرف نزن بى‌ادب؟ اگر اوقاتم تلخ بشود، تو را هم قطعه‌قطعه مى‌کنم.“
    پل ديگر طاقت نياورد و به کمر خودش هم رحم نکرد. نفس بلندى کشيد خم شد و شکت و تبر هم توى آب افتاد و شلاپى صدا کرد و غرق شد. صنوبر جوان هم، روى آب‌هاى رود، به طرف دريا و اقيانوس شنا کرد.

  10. #190
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تسبيح گرانبها

    روزى پادشاهى با وزيرش از راهى مى‌گذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزير پياده بود. در راه يک تسبيح گرانبها پيدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را ديده بودند، نمى‌دانستند چه کسى بايد صاحب آن باشد. پادشاه گفت: ”تسبيح را من ديده‌ام مال من است.“ وزير گفت: ”من آن را از زمين برداشته‌ام و بايد مال من باشد.“
    بعد از مدتى گفتگو، قرار شد که هرکدام يک داستان يا خاطره تعريف کنند. داستان هرکدام جالب‌تر بود، تسبيح مال او باشد.
    اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پيش به من خبر دادند که در شهر عده‌اى دزد پيدا شده‌اند و به خانه‌ها و اموال مردم دستبرد مى‌زنند. عده‌اى گزمه را مأمور کردم که دربارهٔ اين قضيه تحقيق کنند و دزدان را گير بياورند. ليکن مدت‌ها گذشت و مأموران نتوانستند کارى از پيش ببرند. ناچار خودم لباس مبدل مى‌پوشيدم و شب‌ها به نقاط مختلف شهر سرکشى مى‌کردم. يک شب لباس درويشى پوشيدم و با کشکولى پر از طعام و يک تبرزين، بيرون رفتم. هم‌چنان که در اطراف شهر گردش مى‌کردم، به خرابه‌اى رسيدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو مى‌کردند. با آنها طرح دوستى ريختم و طعامى را که همراه داشتم به آنها تعارف کردم. چند دقيقه‌اى نگذشت که با هم نان و نمک خورديم و صميمى شديم. از من خواستند که برايشان فال بگيرم. از کتابى که همراه داشتم برايشان فال گرفتم. گفتم نتيجه‌اش بسيار خوب است و چون نسبت به آنها به شک افتاده بودم آنها را در اجراء تصميمى که گرفته بودند، تشويق کردم. آن سه نفر که صداقت مرا ديدند، اقرار کردند که مى‌خواهند به خزانهٔ پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آنها بروم.
    در راه که مى‌رفتيم براى آشنائى من هرکدام از هنرى که داشتند تعريف کردند. نفر اول گفت: ”هنر من اين است که به زبان حيوانات آشنائى دارم.“ دومى گفت: ”من مى‌توانم با يک اشاره همه قفل‌هاى بسته را باز کنم.“ سومى گفت: ”من اگر طفلى را در گهواره ببينم، بعد که بزرگ شد به‌هر صورتى که تغيير شکل بدهد باز هم او را مى‌شناسم.“
    از من پرسيدند: ”اى قلندر تو چه هنرى داري؟“ گفتم: ”من اگر به کسى خشم بگيرم و دست راستم را به ريشم بکشم، دليل اين است که طرف را بخشيده‌ام، ولى اگر دست چپم را به ريشم بکشم علامت اين است که طرف بايد با اين تبرزين کشته شود.“
    البته هنر من در مقايسه با آنچه دزدان داشتند بى‌اهميت بود، ولى چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقيقه بعد در نزديکى قصر پادشاه بوديم. هنوز چند قدم تا پاى ديوار قصر فاصله داشتيم که يکى از سگ‌هاى محافظ بناى عوعو را گذاشت. از اولى پرسيديم: ”تو که به زبان حيوانات آشنائى داري، اين سگ چه مى‌گويد.“ گفت: ”مى‌گويد اينها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اينکه صاحب جواهرات هم همراه آنها است!“
    دزدان ابتدا به من شک کردند، ولى من صحبت را طورى عوض کردم و حرف‌هاى آن دزد را شوخى وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من يک درويش دوره‌گرد بيش نيستم و به راه خود ادامه داديم تا به‌هر کيفيتى بود به خزانهٔ جواهرات رسيديم.
    دزد دوم با اشاره، قفل‌ها را باز مى‌کرد و ما جلو مى‌رفتيم تا به اتفاق وارد خزانه شديم. مقدار زيادى از جواهرات را در کيسه‌هائى که همراه داشتيم ريختيم و بدون آنکه کسى ما را ببيند به خانه برگشتيم و آن را در گوشه‌اى زير خاک پنهان کرديم و قرار شد که چند روزى بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بين خودمان تقسيم کنيم.
    فرداى آن روز با اجازهٔ دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقيقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعى که از کار سياست فارغ شدم، دستور دادم عده‌اى به خرابه رفتند و دزدان را دستگير کردند و با جواهرات به دربار آوردند. به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: ”پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ريشتان بکشيد؟“ با شنيدن اين حرف خنده‌ام گرفت و گفتم: ”بله به شرط آنکه شما هم قول بدهيد که دست از اين کارها برداريد و شرافتمندانه زندگى کنيد.“
    دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هرکدام آنها شغلى که سزاوار بود دادم.
    حالا نوبت وزير بود که داستان يا خاطره‌اى تعريف کند. وزير چنين گفتم: حدود بيست سال پيش زمستان سرد و خشکى گذشت و باران و برف بسيار کمى باريد. به اين جهت در کشور قحطى بروز کرد. من که از خانوادهٔ فقيرى بودم، در جستجوى کار و پيدا کردن يک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظى کردم و راه شهرهاى ديگر را در پيش گرفتم. مدت‌ها به اين طرف و آن طرف رفتم و چه بسا شب‌ها گرسنه خوابيدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر يک حاجى‌آقا زندگى مى‌کند که حاضر است براى يک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تن‌پرورى بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنه‌ام را سير کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم. چند روزى در آن شهر به‌سر بردم تا بالاخره جارچيِ حاجى‌آقا در شهر ندا در داد که: ”ايهاالنّاس، فردا صبح مى‌توانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجى‌آقا ملاقات کنيد.“
    صبح روز بعد با عجله خودم را به ميدان شهر رساندم. مردى که از ظاهرش پيدا بود مال و ثروت فراوانى دارد، روى بلندى ايستاده بود و شرايط قرارداد را مى‌گفت. از ترس اينکه کسى پيشدستى نکند، قبل از آنکه حرف‌هاى حاجى‌آقا تمام شود، آمادگى خود را براى قبول شرايط اعلام کردم. حاجى‌آقا براى اطمينان بيشتر يکبار ديگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانه‌روز غذا، لباس و منزل خوب مى‌دهم و شما در عوض فقط يک روز هر کارى که بخواهم برايم انجام مى‌دهيد.
    تعداد داوطلب‌ها زياد بود، ولى چون من زودتر از ديگران آمادگى خود را به اطلاع حاجى‌آقا رسانده بودم، مرا پذيرفت و به‌خانه برد. در منزلى که برايم فراهم کرده بود همه‌گونه وسايل راحتى آماده بود به‌طورى که در مدت چهل روز چاق و سرحال شدم و حالا روزشمارى مى‌کردم که چه موقع اين چهل روز به پايان خواهد رسيد و چون به من خيلى خوش مى‌گذشت دعا مى‌کردم که هرچه ديرتر روزها و شب‌ها بگذرد. اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب و شب‌ها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسيد. صبح روز چهل و يکم هنوز از خواب بيدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجى‌آقا وارد شد و گفت: ”کار تو امروز شروع مى‌شود. با من بيا.“
    به اتفاق حاجى‌آقا يک گله شتر و يک گاو برداشتيم و به سوى مقصدى که من نمى‌دانستم کجاست، حرکت کرديم. مدت‌ها راه رفتيم تا بالاخره به کنار دريا رسيديم. در آنجا به دستور حاجى‌آقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجى‌آقا بقيه پوست را دوخت و فقط يک سوراخ کوچک به اندازه‌اى که بتوانم نفس بکشم، باقى گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و تعجب بيرون نيامده بودم که احساس کردم از زمين بلند شده‌ام و گوئى در هوا پرواز مى‌کنم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فايده‌اى نداشت. مدتى بعد احساس کردم که مرا روى زمين گذاشته‌اند و چيزى مثل يک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه مى‌زند. کمى بيشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم. پرندگان با ديدن من به هوا پرواز کردند و من حاجى‌آقا را در پائين کوه منتظر ديدم. فرياد زدم: ”معنى اين کار چيست؟“ حاجى‌آقا گفت: چيز مهمى نيست. از جواهرات بالاى کوه پائين بريز تا من شترها را باز کنم. ناراحت نباش. مى‌دانم چگونه تو را پائين بياورم.“
    به اطراف نگاه کردم، ديدم سنگ‌هاى قيمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زيادى از آنها را پائين ريختم تا حاجى‌آقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: ”پس من چه‌کار کنم و چگونه از اين بلندى پائين بيايم؟“
    حاجى‌آقا گفت: ”ناراحت نباش. اگر به اطراف خود دقيق‌تر نگاه کني، استخوان‌هاى زيادى مى‌بيني. آنها هم مثل تو روزى زنده بودند و به طعمه چهل روز غذاى مفت و يک روز کار جان خود را از دست دادند. مى‌بينى که من نمى‌توانم تو را از آن بالا پائين بياورم. ناچار بايد به سرنوشت ديگران دچار شوي. راه فرارى هم وجود ندارد. از يک طرف دريا است و اگر خودت را پرت کنى غرق مى‌شوي. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنى روى سنگلاخ، ذره‌ذره خواهى شد. بهتر است که تسليم سرنوشت شوى و خودت را به پرندگان شکارى بسپاري. آخر اين بيچاره‌ها هم گرسنه‌اند و به‌علاوه به من خيلى خدمت کرده‌اند. فکر مى‌کنم بتوانند يکى دو روز با خوردن تو سير باشند.“
    حاجى‌آقا حرف‌هايش را گفت و حرکت کرد و هرچه آه و زارى کردم، کوچک‌ترين اعتنائى نکرد و مرا به‌حال خود گذاشت. مدت دو شبانه‌روز با پرندگان بزرگ، پيکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از يک طرف امواج خروشان دريا هرلحظه با شدت بيشتر خود را به بدنهٔ کوه مى‌زدند. گوئى انتظار بلعيدن مرا داشتند. از سوى ديگر صخره‌هاى تيز و برنده هم‌چون نيزه‌هاى سربازان سر به آسمان بلند کرده ‌بودند تا اگر سرازير شوم از من پذيرائى کنند. بالاخره تصميم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا يارى کند. بعد توکّلت على‌الله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پائين کوه پرت کردم. ابتدا خيال کردم خواب مى‌بينم. مدتى چشم‌هايم را ماليدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحيح و سالم به پائين کوه رسيده‌ام و صخره‌ها به من آسيبى نرسانده‌اند، زيرا به يارى خداوند بزرگ بين دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بيابان به راه افتادم.
    رفتم و رفتم تا به يک چشمه رسيدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمى آب بنوشم که صداى گوشخراشى مرا به‌خود آورد. ديدم در مقابلم يک ديو وحشتناک به‌صورت پيرزنى قوى هيکل ايستاده است. از ترس سلام کردم ديو گفت: اى آدميزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو يک لقمهٔ من و خون تو يک جرعهٔ من مى‌شد. حالا بگو ببينم کى هستى و اينجا چه‌کار مى‌کني؟
    داستان زندگى‌ام را برايش تعريف کردم. خيلى متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذاى کافى به من داد. ديو دو پسر داشت که به‌ شکار رفته بودند. موقعى که برگشتند پيرزن آنها را قانع کرد تا از خوردن من صر‌ف‌نظر کنند. آنها هرطور بود قبول کردند. چهل‌ روز مهمان آنها بودم. پيرزن با من خوش‌رفتارى مى‌کرد، ولى پسرهايش با من ميانهٔ خوبى نداشتند. روز چهل و يکم که پسرها مى‌خواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کرديم. ديوها يک قاليچه و يک تير و کمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعى که مى‌خواستند قاليچه و تير و کمان را بين خودشان تقسيم کنند کار به دعوا کشيد. من ميانجى شدم و گفتم: تير و کمان را به من بدهيد. يک تير رها مى‌کنم. هرکدام زودتر آن را پيدا کرد و آورد قاليچه مال او خواهد بود.
    ديوها، بدون کوچکترين ترديدى قبول کردند و تير و کمان را به من دادند. من يک تير در چلهٔ کمان گذاشتم. خدا را ياد کردم و زير لب گفتم: يا سليمان، در پى يافتن تير هلاک شوند. آن‌وقت تير را با قدرت هرچه تمام‌تر رها کردم. ديوها به‌سرعت به‌دنبال آن دويدند. من هم تير و کمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوى ديوها فهميده بودم که قاليچهٔ حضرت سليمان است، روى قاليچه نشستم، چشم‌هايم را بستم و زير لب گفتم: يا سليمان نبي، مرا در نزديکى فلان شهر فرود آور.
    موقعى که چشمهايم را گشودم خود را در نزديکى شهر حاجى‌آقا ديدم. خدا را سپاس گفتم. تير و کمان و قاليچه را در جائى پنهان کردم و به‌ شهر رفتم. چند روزى گذشت و من در اين مدت سعى کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغيير دهم و با گذاشتن ريش و سبيل و پوشيدن لباس‌هاى کهنه، کارى کنم که حاجى‌آقا مرا نشناسد. بالاخره يک روز صداى جارچى را شنيدم که مى‌گفت: ايهاالنّاس! فردا صبح مى‌توانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجى‌آقا ملاقات کنيد.
    صبح روز بعد خودم را به ميدان شهر رساندم و مانند دفعهٔ قبل زودتر از ديگران داوطلبب شدم که چهل شبانه‌روز مهمان حاجى‌آقا باشم و يک روز برايش کار کنم. چون مدتى گذشته بود و در قيافه‌ام تغييرات زيادى داده بودم، حاجى‌آقا اصلاً مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانه‌روز همان ماجرا تکرار شد. موقعى که به کنار دريا رسيديم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجى‌آقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نيستم و مى‌خواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجى‌آقا با عصبانيت گفت: احمق چه‌کار مى‌کني؟ مگر مى‌شود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجى‌آقا شما از يک آدم دهاتى چه‌طور توقع داريد چنين کارهائى بلد باشد؟ خواهش‌ مى‌کنم خودتان راهش را به من نشان بدهيد.
    حاجى‌آقا بدون آنکه به شک بى‌افتد جلو آمد. سرش را نزديک پوست گاو برد و گفت: خيلى خوب به من نگاه کنم ببين با سر بايد به داخل آن بروي.
    من نگذاشتم حرف حاجى‌آقا تمام شود. با يک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقيه‌اش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجى‌آقا مدتى دست و پا زد و فحش داد و عربده کشيد، ولى مرغان شکارى خيلى زود آمدند و حاجى‌آقا را به قلهٔ کوه بردند. در آنجا موقعى که حاجى‌آقا از پوست گاو بيرون آمد، باز مدتى به من فحش داد و بد و بيراه گفت. بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا براى جبران گناهانى که مرتکب شده‌اي، مقدارى از آن جواهرات پائين بريز تا اين شترها را بار کنم و موقعى که آنها را فروختم، پولش را به بيچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شايد خداوند گناهانت را ببخشد.
    نمى‌دانم حاجى‌آقا تحت تأثير حرف‌هاى من قرار گرفت يا اميدوار بود که راهى براى فرود آمدن پيدا کند و جواهرات را از من پس بگيرد که بدون معطلى مقدار زيادى سنگ‌هاى قيمتى پائين ريخت و من شترها را بار کردم. وقتى کار تمام شد به حاجى‌آقا گفتم: حالا نوبت من است که با اين جواهرات به شهر برگردم و تو را با سرنوشتى که يک روز براى من پيش‌بينى کرده بودي، تنها بگذارم.
    هرچه حاجى‌آقا ناله و زارى کرد، توجهى نکردم و البته کارى هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تير و کمان و قاليچه‌ام را برداشتم و به يک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجى‌آقا اطلاعى ندارم ولى خودم در شهر جديد زندگى آبرومندانه‌اى درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوش‌رفتارى و عدل و داد مشهور شدم. طولى نکشيد که آوازهٔ خوبى و بخشندگى من در همه‌جا پيچيد و به گوش پادشاه رسيد و شما مرا به وزارت منصوب کرديد.“
    سخن وزير که به اينجا رسيد، پادشاه تصديق کرد که داستان جالب‌ترى تعريف کرده است و تسبيح را به او واگذار کرد.

  11. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •