تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 19 از 22 اولاول ... 91516171819202122 آخرآخر
نمايش نتايج 181 به 190 از 211

نام تاپيک: معرفي، نقد و شرح کتاب

  1. #181
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض فانتزي در شاهنامه

    خداوند آزادي، دانش، هنر، زيبايي، در بيابان طلب بر سر راهش منتظرند، تا وي كوزه خالي و غبار گرفته خويش را از آب كدامين چشمه پر خواهد كرد.

    نامه حكيم توس كاري بس سترگ و كارستان است. حكيم بلند پايه ايران زمين به هنگام خلق حماسه عظيم خويش، هم بر زبان و تكنيك و فضا و هم بر كشف و شهود مورد نياز وقوفي شايسته و در خور داشته است، او هم بر جريان‌هاي فرهنگي، سياسي روزگار خويش تأمل مي‌نمود، هم از قدر و منزلت بلند زبان آگاهي داشت و هم پاس سخن گرامي مي‌داشت، كه نيك دريافته بود ستايشگران حقير و بي‌مايه، دُر دَري را در پاي خوكان مي‌ريزند و او چنين نمي‌خواست. شاعر گرانقدر ايران زمين با آگاهي شگفتي از شكوه و بلندي سخن، آن را بذر جاودانگي و ناميرايي خويش و ميهن كرد. او بود كه موجب بالندگي و روييدن دوباره فرهنگ و زبان سرزمين ايران شد، و چنين بود كه ناميرا گشت:


    نميرم ازين پس كه من زنده‌ام
    كه تخم سخن را پراكنده‌ام

    اين احياگر بزرگ در هنگامه‌اي به "رنج سال سي" كمر همت بست كه خصم عزم جزم كرده بود كه "ايران" را بميراند و او ايران را زنده كرد "بدين پارسي"! هنگامه زايش شاهنامه ايران به لحاظ انديشه، آرمان و هويت ملي و فرهنگي خويش، در چنبره سقوط و مرگ گرفتار آمده بود، از يك سو گرفتار سياست‌هاي ضد ايراني خلافت عربي و از سويي ديگر اسير حكومت غزنوي بود.
    او در كار اين احياگري و بيداري دو شيوه حكيمانه را برگزيده بود:
    الف) احياي فرهنگ و هويت ملي.
    ب) پيروي و هواداري از تشيع در برابر دين خليفه عربي.
    اوست كه با شهامت در هنگامه خلافت عربي و سلطنت غزنوي از راه "مولاي عدالت" دفاع مي‌كند:
    اگر خلد خواهي به ديگر سراي
    گرت اين بد آيد گناه من است
    برين زادم و هم برين بگذرم
    به نزد نبي و علي گير جاي
    چنين دان كه اين راه، راه من است
    يقين دان كه خاك پي حيدرم
    او شاعري دردآگاه و ژرف‌انديش بود و دريافت عميقي از اوضاع و احوال سرزمين خود داشت و با دانش و بينش عميق‌اش نه تنها معضلات را آشكار ساخت بلكه شيوه مداواي آنها را نيز ارايه داد. او آتشي در سرماي ظلمت برانگيخت كه هرگز خاموشي نگيرد. شعله‌هاي آن آتش كهن هنوز سر برمي‌كشند. اگر هزاران كتاب پيرامون نامه حكيم توس فراهم آمده همه از آن آتشي است كه از ذات شاعر مايه گرفته است و او چنان ققنوسي خويش را خاكستر كرد تا از دل خاكسترش مدام ققنوسي بُرنا برآيد.
    نخستين جرقه‌هاي نگارش اين كتاب در دوران تحصيل مؤلف و در دل كلاسي زده شد و نرم نرمك از آن آتش اهورايي بهره گرفت و فربه شد. اين نوزاد به هنگامه‌اي نطفه‌اش منعقد گشت كه كمتر كسي در حيطه هنر تئاتر به فرهنگ ملي روي خوش نشان مي‌داد. اما او دل سپرد، عاشق شد و پاي در راه نهاد كه سِكه سلطان نمي‌خواست، صِله ارباب حضر را گدايي نمي‌كرد، كه فقط مأمور به پاسخ قلب خويش بود.


    پس پاي در راه نهاد و چاروق آهني پوشيد و به راه افتاد. هر چه پيش‌تر مي‌رفت، راه باريك‌تر و تنگ‌تر ولي پرارز‌ش‌تر مي‌شد. هر چه پيش مي‌رفت هراس‌اش عظيم‌تر كه به چشم سر مي‌ديد درباره نامه شاعر توس بسيار سخن گفته‌اند و همه گرانقدر و ارزشمند، و او شاخه‌اي نازك بيش نيست! اما او نيك مي‌دانست كه كمتر كسي از منظر ترجمان اين اثر به دايره "دراما" نگريسته است. هر چند كه اين اثر جاودانه بارها منبع الهام نمايشنامه‌ها قرار گرفته بود، اما در زمينه‌ي تئوريك و نظريه‌پردازي، كسي به اين اثر عظيم توجه نكرده بود. شايد يكي از علل برگردان ضعيف شاهنامه به درام در همين نكته نهفته باشد. برگرداني كه در بهترين صورتش ديالوگه كردن اثر بود، بي‌آنكه كنش دراماتيك را فهم كرده باشد و دريابد كه "حماسه" با "درام" تفاوت‌هاي صوري و ماهوي دارد و ترديدي نيست كه درام‌نويس نمي تواند حماسه‌اي برتر از حكيم توس رقم زند.
    ترجمان حماسه حكيم به دنياي درام علاوه بر اسلحه "كشف و شهود" نيازمند "فن و تكنيك" هم هست. اغلب علاقه‌مندان و عاشقان بي‌آنكه درباره كارآمدترين منبع الهام خود، بديهي‌ترين اصول تئوري و فلسفي را رعايت كنند، تنها با يك بال "كشف و شهود" مي‌خواستند بر سينه بي‌كران آسمانش بال بگشايند. فرآيند فهم يك اثر نيازمند "فن و تكنيك" همگام "كشف و شهود" است و تنها با يك بال نمي‌توان پرواز كرد. اما در ترجمان اثر از فرمي به فرم ديگر كار صعب‌تر مي‌شود. اين اولين جرقه بود. پس يكي از نخستين هدف‌هاي نويسنده كمك به ايجاد تعادلي سالم در نگرش درام نويسان به برگردان نامه حكيم توس بود، او دلايل زيادي براي اين انتخاب داشت كه مهم‌ترين آنها عبارت از موارد زير بودند:
    الف) ظرفيت بالاي شاهنامه در عرصه تفسير، تبيين و تأويل.
    ب) زهدان شاهنامه بالقوه نوزاد درام را در خود داشت و امكان تبديل و تبد٧ُل را در ظرفيت بالا داشت.
    ج) شاهنامه بر ستون استوار فرهنگ ملي ـ مذهبي ايران كهن بنا شده است.
    د) منظر خالق شاهنامه، منظري شيعي با دامنه گسترده در ژرف ساخت خود بود.
    هـ) عظمت شاهنامه كه هر علاقمندي را به خود جذب مي‌كرد.
    حكيم توس دنيا را كه سرايي سپنجي و زودگذري است وامي‌گذارد و مي‌رود. اما چنان رادمردان رفته كه از نعمت هر دو جهان برخوردار است. او مرد "رنج" است و "رنج مايه" ذات درام است. خالقي كه خود "رنج" را تجربه كرده است بي‌ترديد اثرش اين مايه را در ژرف ساخت و روساخت خود خواهد داشت. حكيم خود گفته است:
    دو گيتي بيايد دلِ مردِ راد
    بدين گيتي، او را بود نام زشت
    شما يكسره داد ياد آوريد
    چنان دان كه خورديم و بر ما گذشت
    نباشد دلِ سِفله يك روز شاد
    بدان گيتي اندر، نيابد بهشت
    بكوشيد و آيين و داد آوريد
    چو مردي همه رنج ما بادگشت
    پس بايد اين دُر٧ را دريافت و نگارنده احساس نياز مي‌كرد. اين نياز زاده نقص بود، اما زاده فقر نبود. اين نياز از جمله نيازهايي بود كه زادة كمال و اقتضاي غني است. چرا كه: آن كه زيبايي دارد، در جستجوي نگاه آشنايي است كه بدان عشق ورزد و شاهنامه زيبا بود. آن كه غني است، نيازمند يافتن نيازمندي است كه ببخشد و شاهنامه غني بود. كتاب چشم به راه خواننده‌اي خاموش نشسته است و شاهنامه كتاب بود.
    گنج در انتظار دست آشنايي است كه از زير آوار بيگانگي بيرونش كشد و شاهنامه گنج بود. دلي كه حرف دارد مشتاق يافتن مخاطبي است تا زندانيان معاني را كه در درون طغيان مي‌كنند و از خاموش مردن مي‌هراسند آزاد كند و شاهنامه حرف داشت.
    اما شاهنامه نيرومند بود و حريفي قَدَر مي‌طلبيد و ميدان سهلي نبود و از آغاز مشخص بود كه اين ميدان حريفي نيرومند مي‌خواهد و اگر چنين نشود ممكن است به سادگي حريف را در هم شكند. باز دلش لرزيد. پا پس كشيد. چرا كه علاوه بر نيرومندي اثر ميراث داراني هم بودند مدعي كه او مي‌دانست از پس آنها بر نمي‌آيد. بايد اين ترس مي‌شكست. او نمي بايد بترسد، او بايد مي‌دانست كه شكست هم از نيرومندان پذيرفتني است. پس نترسيد و به ميدان شد با اميد به نوش داروي شاهنامه كه بي‌مرگي فرهنگي را رقم زده بود.
    خداي را ياد كرد و آغاز شد. گستره شاهنامه گسترده بود. نرم نرمك دايره را محدودتر برگزيد و در نهايت به چشم‌اندازي دست يافت كه در بدايت آشكار نبود. نهايت كار بنا را بر اين نهاد، تا فقط و فقط از منظر "فانتزي" به اين درياي پر گهر بنگرد. با اين پيش‌فرض، فرضيه بنيان‌ گذاشته شد، و او نيك مي‌دانست كه "فانتزي" فراتر از "تخيل" ايستاده است و هنر با تخيل و تقليد آغاز شده است.
    آيا ژرف ساخت شاهنامه گوهر فانتزي را در دل خود نهان كرده است؟ آيا در اين صدف دُر٧ فانتزي نهفته است؟ با اين پرسش در پي پاسخ برآمد. و مي‌دانست كه همه رازهاي جهان در "جامعه آركاييك" نهفته است و هر چه به اين جامعه نزديك‌تر شويم به "جامعه حقيقي" نزديك‌تر شده‌ايم. حكيم در دل "جامعه تاريخي" مي‌زيست اما جانِ جامعه آركائيك را كشف كرده بود. او كار خويش كرده و رفته بود. اكنون نوبت ماست. انسان امروز است كه در آستانه هزاره سوم تاريخ بشر ايستاده و بر پهنه كائناتي كه سهم ما تنها به قاعده گربه‌اي است كه بر اندكي از كائنات خاك باقي‌مانده است و خاك به قدر دهكده‌اي كوچك شده است. فرزندان و نسل آينده ما از گذشته خويش كم مي‌دانند و هنگامه، هنگامه "ارتباطات" است و درام با قدرت شگرفي كه دارد به آساني مي‌تواند در اين "عصر" گهرهاي نهفته در دل شاهنامه را شكار كرده، معرفي كند. جوان من وقتي پاي در راه نهاد، برف سپيد بر من باريدن گرفته بود. من از آغاز راه شاهد و گواه بودم كه چه مشتاق و خستگي‌ناپذير مي‌رود و خرسند مي‌شدم و بر خويش مي‌باليدم كه جوانم پاي در راه نهاده است. مهم اين است كه پاي در راه بگذاري، راه خود مي‌گويدت كه چگونه بايد رفت. اگردر راه به سدي برمي‌خورد، و اژدهايي تهديدش مي‌كرد به قدر وسعم به ياري‌اش مي‌رفتم. كرم شب‌تابي كه به اندازه توانش راه را روشن مي‌كند. امروز كه براي چندمين بار حاصل آن تلاش‌ها و كوشش‌ها را مي‌خوانم، خوشحال و خرسندم كه، آن "رنج‌"ها ثمر داده است.
    ترديد ندارم كه كاستي‌هايي در كارش هست كه از ديدة تيزبين عالمان و انديشمندان مخفي نخواهد ماند و يادآورش خواهند شد. اما چه باك! تنها در ميدان عمل است كه مي‌توان كاستي‌ها را برطرف كرد. يقين دارم كه جرأت پاي در ميدان نهادن را پاداشي عظيم است، چون راه را باز مي‌نماياند و ديگران در پي‌اش خواهند آمد و راه هموار خواهد شد.
    يكي از محاسن اين كتاب "متد" آن است. امروزه بي مدد گرفتن از "متدولوژي" راه به جايي نمي‌توان برد. از ساحتي ديگر دايره نگاه و منابع مورد تحقيق اوست. ارزش يك تحقيق به گستره منابع آن است كه خوشبختانه اين گستره فراخ بوده است. مؤلف به قدر طاقت خود از اين گستردگي بهره گرفته است.
    اين كتاب فن ترجمان "حماسه" به "درام" نيست. اين مهم را در جايي ديگر بايد جست. اين كتاب بررسي عنصر فانتزي در شاهنامه است كه گوهر درام است. او مواد اوليه را فراهم كرده است. حال وظيفه درام‌نويس است كه چگونه از آن بهره ببرد. چگونه آن را در فرم درام جاي دهد و به چه ترفندي ژرف ساخت را به "كنش" مبدل كند.
    من ايدر، همه كار كردم به برگ
    اگر چند هم بگذرد روزگار
    اگر صد بماني و گر صد هزار
    به بيچارگي دل نهادم به مرگ
    نوشته بماند ز ما يادگار
    به خاك اندر آيد سرانجام كار
    اميدم همه اين است كه اين گام، گام اولين و آخرين نباشد و فايدتي براي دنياي درام‌نويسي اين ديار كهن در بر داشته باشد. و توانسته باشد از منظري ديگر به نامه سترگ حكيم توس نگريسته باشد و از درياي آن بهره‌اي گرفته باشد و به آيندگانش نيك بسپرد.
    كه فرجام هم روز تو بگذرد
    خنك آنكه گيتي به بد نسپرد


    انتشارات ترفند، 1385. 240 صفحه

  2. #182
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مرگ كثيف

    دو مرد: يكي چيني و ديگري فرانسوي. مرض و شكست در تمام وجودشان رخنه كرده است. هر دو براي مردن به «هنگ كنگ» آمده اند و در يكي از «هتل- عشرتسرا»هاي آن اقامت گزيده اند... «از مقدمه كتاب»
    آن وقت، «ژان شرالف» بي مقدمه: - چرا پذيرفتيد كه به اينجا بياييد؟ آقاي «ليو» به آرامي جواب مي دهد: - من حق انتخاب كردن نداشتم. آنها مرا اخراج كردند. - علي رغم همه آنچه... - بله. آن چيزها ديگر بحساب نمي آمدند. - حق با آنها بود. من چي شده بودم؟ من حالا چي هستم (خنده اي كوتاه) يكي تقريباً مثل شما!
    بلي، ژان شرال فرانسوي و ليوي چيني هر دو مثل هم شده بودند ولي در دو زمينه متفاوت و بدو گونه رويارو. ژان شرال، در مبارزه سياسي (جنگ بين المللي اسپانيا و نهضت مقاومت فرانسه) شكست خورد. نااميدي از «مردان مبارز» او را بسوي «زنان متفنن» كشاند. اين دو دنيا با هم فاصه زيادي داشتند- هنر نويسندگي در اين فضاي بحراني مه آلود، پيوندي شد. بين يك پرتگاه و يك كوره راه پلي از طناب بسته شد و اين پل در فاصله بسيار كوتاهي از كوره راه، گسست. ژان شرال خود را به كوره راه پرت كرد و ديگر، كوره راه براي او پناهگاه بود...
    بدينسان، «ژان شرال» در دنيائي غوطه خورد كه اهليت آنرا نداشت. «ناتواني جسمي» لاجرم او را به ناتواني مهلكتري سوق داد و توانائي نوشتن را از وي گرفت. او در منتهاي اين ناتواني شوم به زمره نويسندگاني پيوست كه دو راه بيشتر ندارند؛ يا بايد با سايه خود حكايت كنند و يا در جلد قهرمانان اثرهايشان درآيند...
    و لاجرم، او و «ليوي چيني» كه از انتخاب چيزهاي مثبت (بنظر خودشان) وامانده بودند، براي نجات روح محروم از انتخاب، گزيري جز گزينش چيزهاي منفي نداشتند.- آنها مهاجر دنيائي شدند پر از پوسيدگي، تخدير، تحميق، فحشا. و سرانجام قويترين منفي ها و لذيذترين انتخابها يعني مرگ.
    دو شخصيت در زير يك پوشش مشترك- اما در زير اين سقف، تابشها و جريانها متفاوت است. مرد چيني كه هياهوي بسيار گريخته، نيازي بحرف زدن ندارد، و مرد فرانسوي كه فراري فضاهاي بسته و آرام كافه هاي تنگ و سواحل بظاهر گسترده و در نهان بسي محدود است، ميخواهد پهنه جولاني بجويد. اين پهنه براي حرف زدن است و او در طلب گوشي شنوا و پرحوصله است. «شرال» بجاي قلم خشكش، زبان خيس خود را بكار گرفته است و پي در پي مجال مي آفريند كه به گذشته اش برگردد و صحنه هاي آنرا باز گويد، و «ليو» علي رغم پختگي و خونسردي موذيانه اش، در اين كار او را ياوري ميكند.- هر بار كه مجال حرف براي آقاي «شرال» دست ميدهد، پرده ها را پشت هم پاره ميكند و پيش ميرود. در اينجا لازم است برگرديم بمقدمه كتاب. آنجا كه «پياتيه» ميگويد:
    «بازي «گو» بازي بسيار زيركانه ايست و دام گستردن و غافلگير كردن از خصايص بارز آنست. رمان نيز پابپاي اين بازي پيش ميرود.»


    اين دلالت، اندكي مجمل و نارساست و شايد مفسر كه در پاراگراف پيش گفته است «تكه پاره كردن داستان بهيچ وجه، ناخودآگاه و ناخواسته نيست.» و البته منظورش گريزهاي بي مقدمه به گذشته است كه متناوباً و بطور غير عادي د ركتاب از آغاز تا پايان ادامه دارد- متوجه ارتباط و شباهت انشاء متن داستان با خانه هاي متقاطع صفحه بازي «گو» شده است و معلوم نيست كه متوجه اين نكته هم شده است يا نه كه در بازي «گو» معمولاً وقتي كه فرصت گرفتن مهره به يكي دست ميدهد، با پرشهاي پي در پي از روي خانه هاي مختلف، چند مهره حريف را پشت سرهم ميگيرد. نحوه حرف زدن «ژان شرال» چنين است. او يك فرصت را به چند فرصت بدل ميكند تا عقده هاي روح گنك اش را پياپي بازگشايد. ظاهراً در هيچ رمان ديگري، پيوند گذشته و حال بدين صورت نيامده است و اين مناسبتي با نثر ندارد و نويسنده كه دستي در شعر نيز داشته سات از پاره اي امكان ها و امتيازهاي آن از جمله گره خوردگي زمان و مكان، در اين اثر، سود جسته است.
    البته در ادبيات جديد فارسي و در بعضي آثار هدايت و گلشيري و مدرسي و صادقي و يكي دو تن ديگر اين تفنن يا ضرورت به گونه اي رخ نموده است ولي روال كتاب مورد نقد، بطور كلي ديگر گونه و اعجاب انگيز است كه چگونگي آن با خواندن و بازخواندن كتاب، براي خواننده نكته ياب روشن خواهد شد.
    موضوع --- در كتاب، هر چند كه همه جا صحنه هاي بسياري را فرا پوشانيده است، بدان صورت نيست كه در اثرهاي پورنو گرافيك آمده باشد، شاعرانه هم نيست. در حقيقت، سكس، غرغره و تف شده است و بسياري از چهره هاي مبتذل آن نمايان گشته است. در پس اين كرانه بلكه پشت بسياري از نمودها و نهادهاي زندگي روزانه عصر ما، روي بيهودگي و پوسيدگي ضريب گذاري شده كه از نظر انديشگي براي نگارنده اين نقد، تا اين حد پذيرفته نيست ولي منكر مهارت و ابداعي كه در بيان و حتي تحميل اين ايده بكار رفته نميتوان بود و اميد كه اين مثنوي براي نوسوادان، مضل نباشد!...
    - تمثيل ها جابجا زيركانه و ظريفانه جلوه كرده است.- در پايان معاشقه ها بوي رطوبت، جاي پا بر كف راهرو و صداي شير آب دستشوئي كه بازمانده و فرجام همه ماجراها كه مرگ به دو گونه پاك و پليد- از نظر نويسنده- دو نقطه ختم بر دو نامه بي بدرود دو سرنوشت مي نهد:
    «صداي برخورد پاها به كف راهرو. راديوها. آب از شيرآبي درجائي از خانه [زرنگي در كاربرد خاص دو ياء نكرده كه خوشبختانه مترجم آنرا متوجهاً و عيناً نقل كرده] روان است. باران. صداي يك سيفون توالت. و آن بو...»
    جز صداي آب از شير دستشوئي كه بازمانده و در كف خانه ها و مهمانخانه ها جاريست، نم نم هرزه و موذيانه باران، روي باراندازها، تالابها، كانالها و پايگاه تفنگداران و ديگر جاها از اين گونه، در مفصل هاي داستان مداومت دارد.- در دنيائي كه از ديدگاه نويسنده، چه در «ونيز» باختر زمين و چه در «هنگ كنگ» خاور دور، همه چيز نم گرفته و زنگ زده و پوسيده است، زندگي مردم آگاه و آزاده پشت پنجره هاي بخارآلود و فضاهاي پوشيده از مه- و گاهي ديواره هاي رگبار- در گرو تجاهل ها، يا قناعتهاي سنتي، يا شستشوهاي مغزي قرار گرفته است.
    اشاره گذران به آسمان آبي و آفتاب درخشان «پرووانس» كه مسلماً جنبه تمثيلي دارد، به هيچ شخصيتي تعلق نميگيرد و به ضمير خنثاي سوم شخص جمع مي پيوندد، و آنجا كه از فضاي روشن ساحل، سخن ميرود، تبرك يافتگان اين روشنائي، اصحاب عينك هاي دودي و مايوهاي توري و مصرف كنندگان حرفه اي كرم نيوه آ و آدامس هاي وارداتي هستند.
    غير از ويژگيهاي شعر امروز كه پيشتر بدان اشاره شد، در متن رمان شكل خاصي از مكالمه- كه در حدود مطالعه من ابتكاري بنظر ميرسيد و تنها تا حدي در پاره اي از غزلهاي حافظ ديده ام- ارائه شده است، بدين شرح كه پرسنده و پاسخ گوينده گاهي در غبار ابهام در همديگر مستحيل ميشوند و حرف متكلم و حرف مستمع، بدل به حرف مطلق يا مطلق حرف ميگردد.
    خصيصه ديگر رمان، شباهت آن به نمايشنامه است كه آگاهانه و يكدست در سراسر متن جريان مي يابد، جز اينكه در قسمتي از بخش دوم (صفحه 56 كتاب) ظاهراً اين نظم بهم ميخورد و بعبارت ديگر منشي صحنه عوض ميشود يا همان منشي، خارج خواني ميكند:
    «به هنگام مسافرت ژان شرال به هنگ كنگ، هواپيما توقف كوتاهي در بانكوك كرده بود. شب بود. نورافكنهاي عظيمي فرودگاه را روشن كرده بود... [تا آخر قطعه و حدود سي سطر ديگر چنين است].» در اين بريدگي از كتاب، بين نويسنده آن و ژان شرال و منشي صحنه، ديگر آن تثليث توحيدوار، وجود ندارد و خشونت يا لااقل انحراف ناخوشي حتي در طرز نگارش بچشم ميخورد.
    براي رفع اين اشكال و آگاهي كافي از كيفيت ترجمه، به نسخه اصلي مراجعه و معل وم شد كه مترجم نه تنها اين قسمت بلكه ساير قسمتها و قطعات كتاب را با منتهاي احاطه و صداقت و دقت از زبان فرانسوي بزبان فارسي برگردانيده و خلاصه در اين ماجرا گناه ندارد...


    نويسنده در سراسر رمان خواسته است كه از زبان مكالمه- البته زبان مكالمه خواص نكته سنج- بدور نيفتد و در موارد لزوم از استعاره و كنايه و تمثيل بهره گرفته و از تشبيه كناره گرفته است و هر گاه كه تشبيهي يا تعبيري معادل آن در مقام اظهار وضعي يا حالي آورده، زيبائي آن توجيه كننده است:
    «ماشين تحرير، بي حركت، چون حشره اي غول پيكر و وحشتناك كه در وسط ميزش به چهار ميخ كشيده باشند، او را هم به طرف خود جذب ميكند و هم از خود مي راند.»
    وسواس مترجم در رعايت امانت، گاهي ترجمه را تحت اللفظي و دور از قاعده و سياق زبان فارسي نشان ميدهد:
    «خيلي از شما معذرت ميخواهم، همه اينها به من ارتباطي ندارد.» كه بهتر است نوشته شود: هيچيك يا هيچكدام از اينها بمن ارتباطي ندارد. و يا: «كلود، سرش را تكان ميدهد»
    كه جمله اشتباه دستوري ندارد ولي بايد عبارتي بآن اضافه شود تا براي ايراني مفهوم باشد:
    «كلود سرش را بعلامت منفي تكان ميدهد» و همچنين:
    «هرچه بيشتر دستم را دراز ميكنم، بيشتر آنچه مورد علاقه من است از من دور ميشود»
    چاپ كتاب خوب و كاغذ و جلد ن مرغوب است، مثل همه كتابهائي كه اخيراً «آگاه» منتشر كرده است- غلط هاي چاپ اندك و بي اهميت است، جز اينكه در مقدمه كتاب عبارت «شهوت بصور مختلف» اشتباهاً «شهوت بصورت مختلف» چاپ شده كه در اوايل فروش كتاب، به راحتي و دستي قابل اصلاح است.
    كتاب «مرگ كثيف» از آن نوع كتابها نيست كه در فاصله كمي پس از انتشار، گروه زيادي از خوانندگان را بخود جلب كند، بايد بمرور زماني نه چندان دراز جاي خود را بگشايد. بايد بارها خوانده شود، تا هر بار نكته اي از آن دانسته آيد.
    خلاصه اينكه كتاب، خواندني، شناختني و شناساندني است، خصوصاً براي شاعران و نويسندگان آموزنده است. تأكيد من روي تكنيك شگرف و تجربه هاي تازه است و بيشتر روي تقطيع طول زمان و طول تقرير و پاره اي جريانهاي عمقي. انتخاب اين كتاب و نظاير آن براي ترجمه، نمايانگر اين است كه مترجم بمدد ذوق مدني و احاطه زباني و همت پيگير خود، به منابع بركتمندي از ادبيات دو قرن اخير فرانسه دست يافته است.
    توفيق هرچه بيشتر او را در انتقال و عرضه ارزشهاي فرهنگي جديد خواستار باشيم....

  3. #183
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    با تشکر فراوان از دوستانی که در این تاپیک فعالیت میکنند

    ====

    دوباره از همان خيابان‌ها
    مجموعه داستان‌
    بيژن نجدي‌
    نشر مركز
    اسفند 79
    قيمت 1250 تومان‌
    199 صفحه‌

    وقتي اولين كتاب بيژن نجدي، يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند، در سال 1373 منتشر شد، بسياري تاسف خوردند كه چرا نويسنده‌اي همچون او اين‌قدر دير كارهايش را به جامعه‌ي ادبي و دوست‌داران ادبيات داستاني عرضه كرده است؛ اما تقدير اين جور رقم خورده بود كه چندي بعد در سال 76، بدون اين كه موفق شود كتاب ديگري منتشر كند دار فاني را وداع گويد.
    حالا مجموعه‌ي بيست داستان ديگر او به همت همسرش و باز هم توسط نشر مركز با نام دوباره از همان خيابان‌ها منتشر شده است.
    تنهايي، درون‌مايه‌ي اصلي قصه‌هاي او است. هم‌چنين سعي مي‌كند در زمينه‌ي فرم و خلق فضاهاي تازه به تجربه‌هاي جديدي دست پيدا كند. مثلا در داستاني كه نام كتاب از آن گرفته شده است، نويسنده نيز وارد فضاي قصه مي‌شود و همراه با آدم‌هاي داستانش نقشي بر عهده مي‌گيرد، يا در داستان تن آبي، تنابي يكي از شخصيت‌هاي او دختركي است كه از توي شيشه‌ي نوشابه بيرون ميآيد. نام بعضي داستان‌ها هم مويد همين نكته است؛ مثل زمان نه در ساعت، تن آبي، تنابي، بي‌فصل و نادرخت و... او راحت مي‌نويسد؛ چرا كه توانسته هر اتفاق ساده‌اي را به قالب داستان درآورد.
    نجدي شاعر هم بود و طبيعي است كه داستان‌هايش نيز رنگ و بويي از شاعرانگي داشته باشند. اين تلاش البته آن‌قدر به ثمر ننشسته كه بتوان عنوان كلي و تعريف‌ناشده‌ي داستان‌هاي شاعرانه را به آثارش اطلاق كرد؛ ولي در عين حال سبكي به وجود آورده كه مختص خود او است و هرگونه تقليدي را ناممكن مي‌كند. اين تلاش در بسياري جاها به نوعي جملات كاريكلماتورگونه ختم شده كه در بعضي موارد افراط در اين كار باعث نوعي پيچيدگي مي‌شود كه حتي خواننده‌ي جدي را نيز به سختي به دنبال خودش مي‌كشد.
    نوشتن او جور غريبي است. مثلا مي‌گويد: <عطر باقلوا روي لجن جوي كنار پياده‌رو لم داده بود.>
    او مبهوت زبان است و مجنون نوشتن. هنجارشكني‌هاي زباني او در اين دو مجموعه و همين‌طور بالابودن سطح داستان‌ها و شعرهاي منتشره‌اش مويد اين نكته است. اين از اشعار خود او است كه: <تو زاده خواهي شد، به خاطر كلمه/ با گوزن خواهي ريخت بر روي قالي و سنگ/ رنگ، رنگ، رنگ، به خاطر كلمه/ در خاطرات شيشه خواهي شد/ و هرگز نخواهي مرد>
    بيژن نجدي به خاطر انتشار همين دو مجموعه داستانش، در خاطرات ادبيات داستاني ما خواهد ماند و هرگز نخواهد مرد.

  4. #184
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 هری پاتر و سنگ جادو

    نوشته : جی.کی.رولینگ


    «هری پاتر» پسر بچه ای است که پدر و مادرش را در سانحه رانندگی از دست داده است و نزد خاله و شوهرخاله اش که پسری چاق و کودن دارند، زندگی می کند. آنها به هری تعمداً بی توجهی می کنند و او را از خود می رانند و به طرز خاصی بین او و دادلی – پسر خاله اش، فرق می گذارند و دادلی نیز به آزار و اذیت هری می پردازد. اما واقعیت چیز دیگری است، هری در سن 12 سالگی به طور ناگهانی در می یابد که یک جادوگر است و پدر و مادرش نیز درحین مبارزه با یک جادوگر بدنام و سیاه به نام لرد ولدمرت کشته شده اند اما هری که در آن زمان کودکی بیش نبود، از طلسم ولدمرت جان سالم بدر برده و تنها اثری که طلسم بر جای گذاشته زخم صاعقه مانندی است که بر روی پیشانی اش وجود دارد.

    در دوازدهمین سالروز تولدش از طرف مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز برای او توسط جغدی نامه ای می آید و زمان شروع تحصیلش را به او در این مدرسه یادآوری می شوند اما به دلیل اینکه شوهرخاله اش از رفتن او جلوگیری می کند هاگرید شکاربان مدرسه برای بردن او می آید و هری را وارد دنیای جادویی می کند جایی که همه چیز شگفت آور و اعجاب انگیز است: جغدها که پست بین المللی جادوگران را به عهده دارند، چوب دستی های جادویی، کتاب مربوط به علوم جادوگری و...

    هری با خوشحالی تمام به دلیل فاصله گرفتن از خانواده دورسلی به این دنیا وارد می شود و به آن خو می گیرد و در هاگوارتز دوستان خوبی پیدا می کند. «رونالد دیزلی» و «هرمیون لگ نجر». در مدرسه هاگوارتز است که هری و دوستانش به وجود سنگ جادویی پی می برند که خاصیت اکسیر جوانی را دارد و عمر جاودانه می بخشد هرچند که مدیر با درایت مدرسه یعنی «آلبوس دامبلدور» به وسیله راه ها و وردهای مختلف جادویی از این سنگ محافظت می کند، آن در معرض خطری جدی قرار داد و آن خطر چیزی نیست و یا کسی نیست به جز «لرد ولدمورت» جادوگر بدی که پس از کشتن پدر و مادر «هری» تمام قوا و نیرویش را از دست داده بود و حالا درصدد به دست گرفتن مجدد قدرت توسط سنگ جادو است.

    زمانی که هری و دوستانش به این مسأله پی می برند درصدد بر می آیند تا سنگ را از دسترس «ولدمورت» خارج کنند اما حوادثی که رخ می دهد راه را برای آنان بسیار دشوار می کند و...

  5. #185
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض ژان کریستف

    نوشته : رومن رولان
    منبع : Iketab


    ژان کریستف یکی از بزرگترین رمان های قرن بیستم است. ژان کریستف کتابی است در ده جلد که خلاصه کردن آن «غیرممکن» است. آنچه در زیر می آید تنها اشاره ای است به هریک از جلدهای این کتاب عظیم و انسانی قرن ما:

    جلد اول: سپیده دم – دوران کودکی ژان کریستف که در یکی از شهرهای کوچک و قدیمی کرانه رودخانه راین می گذرد. ژان کریستف در خانواده ای که همه اهل موسیقی و هنر بودند متولد می شود. پدربزرگش ژان – میشل نخستین معلم او در موسیقی است. مادرش لوئیزا زنی ساده و دوست داشتنی است. ژان در 12 سالگی پدرش را از دست می دهد و مجبور به کار کردن می گردد. از همان اوان درد تلخ فقر و رنج را می چشد.

    جلد دوم: بامداد – دنباله زندگی ژان گریستف در دوره نوجوانی در شهر زادگاهش. نخستین دوستش اوتو، نخستین عشقش مینا، باز دردها و رنج ها....

    جلد سوم: نوجوان – ژان کریستف در دربار دوک شهر، نوازنده مخصوص می شود و با «سابین» بیوه جوان که زندگی غم انگیزی دارد، آشنا می شود. چندی بعد سابین می میرد.

    جلد چهارم: طغیان – آهنگ های ژان کریستف انقلابی و برخلاف سنت کهنه شهرش است، به این دلیل با مخالفت شدید روبه رو می شود. در این زمان کریستف به خاطر دفاع از دختری دهاتی، سربازی را می کشد و مجبور به فرار می شود و به پاریس می رود.

    جلد پنجم: بازار سر میدان – در پاریس تنها و سرگردان با فقر و گرسنگی دست به گریبان می شود و کم کم با محافل هنری پاریس و موسیقی آنجا آشنا می گردد. در این قسمت رومن رولان انتقاد شدیدی از هنر منحط اواخر قرن نوزدهم کرده است. کریستف با گراتسیا آشنا می شود، او را گم می کند و بعدها در دوران پیر و کهولت بار دیگر او را می یابد با اولیویه نیز آشنا می گردد.

    جلد ششم: آنتوانت – در زمانی که کریستف در زادگاهش بود با دختری به نام آنتوانت آشنا شد. در این جلد زندگی دردناک آنتوانت و برادرش اولیویه در یکی از شهرهای کوچک فرانسه و پاریس شرح داده شده. آنتوانت در جوانی می میرد.

    جلد هفتم: در خانه – دوستی کریستف با اولیویه دوستی فرانسه و آلمان است. هر دو از ابتدال هنر و تعصب ملی برکنارند. کریستف از طریق اولیویه با مردم حقیقی و ساده فرانسه آشنا می شود.

    جلد هشتم: دوستان – اولیویه به تشویق کریستف به سرودن شعر می پردازد، ازدواج می کند ولی از ارتش به زودی جدا می گردد. انقلابی در فرانسه به وقوع می پیوندد. اولیویه کشته می شود و کریستف به سویس فرار می کند.

    جلد نهم: بوته آتشین – زندگی کریستف در سویس در خانه دوستش – کریستف عاشق زن دوستش لیزا می شود. این عشق دوجانبه است. لیزا دست به خودکشی می زند، ولی نجات می یابد و کریستف از خانه دوستش فرار می کند تا دیگر لیزا را نبیند و زندگی دوستش را تباه نکند.

    جلد دهم: روز نو – کریستف دیگر آهنگسازی بزرگ و معروف شده است. زندگیش به تنهایی می گذرد. در این زمان گراتسیا را دوباره می بیند و عشقی عمیق که از سال ها پیش بین آنها وجود داشت، دوباره شعله می کشد، عشقی افلاطونی. گراتسیا چندی بعد می میرد و کریستف را کاملاً تنها می گذارد. ژان کریستف پسر دوستش اولیویه و دختر گراتسیا را نزد خود نگه می دارد. آنها با هم ازدواج می کنند و باز کریستف تنها می ماند. کتاب با مرگ کریستف پایان می یابد.

    «ژان کریستف» درحقیقت دائره المعارفی است از هنر و موسیقی و فرهنگ اروپایی. زندگی نسل هایی است که با تلاش ابدی بار سخت زندگی را به دوش دارند.

  6. #186
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض عشق زندگی

    نوشته : جک لندن


    قهرمان این داستان آموزنده سمبل انسان های با اراده و امیدوار و صحرای پوشیده از برف و یخ اطراف او سمبل دنیای پر رنج و عذاب و کیسه طلای خام که با زحمت و مرارت بدست آورده بود و عاقبت هم آن را بر خاک می ریزد سمبل هوی و هوس ها و خواسته های بیهوده زندگی است. مردی از گروه طلاجویان در شمال کانادا در استپ های پر برف و سرمای کانادا گرفتار می شود و درحین نبرد با حیوانات وحشی خودش هم مانندی حیوانی درنده به شکار پرنده ها و ماهی ها می پردازد و درنهایت بعد از آنکه تمام طلاهایی را که با مشقت جمع آوری کرده بود از دست می دهد، توسط سرنشینان یک قایق نجات پیدا می کند.



    .

  7. #187
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض معرفی کتاب ۱۰۰۰ سال ۱۰۰۰ نفر و شخصیتهای ایرانی آن

    معرفی کتاب ۱۰۰۰ سال ۱۰۰۰ نفر و شخصیتهای ایرانی آن
    مژگان معدن‌دار

    کتاب ۱۰۰۰ سال ۱۰۰۰ نفر کتابی‌ است که به معرفی مردان و زنانی که به گونه ای در هزاره اخیر نقش داشته اند می پردازد. نویسنده، این ۱۰۰۰ نفر را به طریقه ی یک سیستم بیوگرافی، دسته بندی می کند. به عنوان مثال یوهانس گوتنبرگ با کسب ۲۱۷۶۸ از ۲۴۰۰۰ رتبه اول را به خود اختصاص داده است یا مثلا نیوتن با کسب ۲۱۷۰۶ امتیاز در رده ششم قرار دارد. امتیاز هر فرد بر پایه جوابهایی که به پنج سوال زیر داده می شود مشخص می گردد: تاثیر این شخص بر هزاره چیست و این شخص چگونه تاریخ را رقم زده است؟ ۱۰۰۰ امتیاز

    چه مقدار از کاری که این شخص انجام داده به نفع بشریت بوده است؟ ۵۰۰۰ امتیاز

    تاثیر این فرد بر دنیای معاصر خود چه بوده است؟۴۰۰۰ امتیاز

    موفقیت این شخص تا چه اندازه از استعداد و نبوغ او سرچشمه می گیرد؟ ۳۰۰۰ امتیاز

    این شخص چقدر مشهور بوده است؟ ۲۰۰۰ امتیاز

    بر اساس این روش امتیاز بندی نیوتون با امتیاز ۲۱۷۰۶ نفر ششم، داوینچی با امتیاز ۲۱۶۳۴ نفر نهم، ابوعلی‌سینا با امتیاز ۱۸۱۹۳ نفر صدوشصت‌یکم و فردوسی با امتیاز ۱۳۲۸۸ نفر سیصدوپنچاه‌ و هفتم، مولوی با ۹۲۸۰ امتیاز نفر پانصدوشصت‌وهفتم، خیام با امتیاز ۹۲۳۳ نفر پانصدوهفتادو‌ یکم و سلطان محمود غزنوی با کسب ۹۰۰۱ امتیاز نفر پانصدوهشتادوسوم می‌باشد.

    این هزار نفر از بین ۵۹ کشور مختلف انتخاب شده اند. تعیین محل تولد آنها کار ساده ای نبوده است چرا که بسیاری از آنها در کشوری غیر از کشور خود زندگی می‌کردند.در اینجا نویسنده یک طنز قدیمی درمورد اطریش و آلمان بیان می کند که آیا می دانید که چرا اطریشی ها باهوش تلقی می شوند؟ دلیل آن این است که آنها دنیا را متقاعد کردند که بتهون متولد شده درآلمان اطریشی است در حالی که هیتلر متولد شده در اطریش آلمانی است .

    این نکته که هر یک از این افراد در چه زمینه‌‌ای فعالیت داشته‌اند نیز مورد بررسی قرار گرفته‌است. مثلا ۳۱۲ نفر در زمینه هنر، نویسندگی و موسیقی فعالیت داشته‌اند و ۲۱۹ نفر از آنها دانشمند و مخترع بوده‌اند.۲۵۶ نفر سیاستمدار و ۱۰۷ نفر فیلسوف بوده‌اند. ۳۱ نفر کاشف و ماجراجو و ۱۸ نفر تاریخ‌دان و وکیل بوده‌اند.

    از میان ایرانیانی که در این کتاب از آنها نام برده شده مختصرا به شرح زندگی فردوسی و ابوعلی سینا می‌پردازیم.

    فردوسی (۱۰۲۰- ۹۴۰ ) در این کتاب فردوسی با کسب ۱۳۲۷۶ امتیاز در ردیف سیصد و پنجاه‌ و هفتم می‌باشد.

    حکیم فردوسی در سال ۳۲۹ هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است.

    فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید.

    همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت.

    چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه ی اصلیی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی و پنج سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد.

    او خود می گوبد:

    بسی رنج بردم بدین سال سی
    عجم زنده کردم بدین پارسی
    پی افکندم از نظم کاخی بلند
    که از باد و باران نیابد گزند
    بناهای آباد گردد خراب
    ز باران و از تابش آفتاب

    فردوسی در سال ۳۷۰ یا ۳۷۱ به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.

    اَلا ای برآورده چرخ بلند
    چه داری به پیری مرا مستمند
    چو بودم جوان برترم داشتی
    به پیری مرا خوار بگذاشتی
    به جای عنانم عصا داد سال
    پراکنده شد مال و برگشت حال

    بر خلاف آن چه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را صرفاً به خاطر علاقه خودش و حتی سالها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار رفته رفته ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاهی بزرگ کند و به گمان اینکه سلطان محمود چنان که باید قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت.

    اما سلطان محمود که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود تشویق نکرد.

    علت این که شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست.

    عضی گفته اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد (در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد.

    ظاهراً بعضی از شاعران دربار سلطان محمود به فردوسی حسد می بردند و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم ایران را در نظر سلطان محمود پست و ناچیز جلوه داده بودند.

    به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: «شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست».

    گفته اند که فردوسی از این بی اعتنائی سلطان محمود بر آشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود گفت و سپس از ترس مجازات او غزنین را ترک کرد و چندی در شهرهائی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود، طوس درگذشت.

    فردوسی در هجوی که در مورد سلطان محمود نوشت به خساست او اشاره کرد.بیتی که می‌نویسم را ۱۳ سال پیش از یکی از معلم‌هایم شنید‌ه‌ام که ظاهرا یکی از ابیات همان شعری‌است که فردوسی در مقام تمسخر از سلطان محمود نوشته و اشاره مستقیم به خساست وی کرده است(از صحت شعر اطلاعی ندارم)

    کف دست محمود والا تبار
    نه اندر نه آمدسه اندر چهار

    در این بیت این شاعر عظیم الشان به طور غیر مستقیم به خسیس بودن سلطان محمود اشاره کرده است. در ایران خسیس بودن یک نفر را با بسته بودن دست او مثال می‌زنند. وقتی که که کف دست شخصی بسته باشد، می‌توان به راحتی آن را به عدد ۹ فارسی تشبیه کرد. نه اندر نه منظورهمان بسته بودن دست سلطان محمود است. در تجزیه معنای سه اندر چهارمی‌توان گفت که هر انگشت سه بند دارد و وقتی که کسی کف دست خود را ببندد ۴ انگشت در کنار هم قرار می‌گیرندکه می‌شود سه بند اندر چهارانگشت.

    در تاریخ آمده است که چند سال بعد، محمود به مناسبتی فردوسی را به یاد آورد و از رفتاری که با آن شاعر آزاده کرده بود پشیمان شد و به فکر جبران گذشته افتاد و فرمان داد تا ثروت فراوانی را برای او از غزنین به طوس بفرستند و از او دلجوئی کنند.

    اما چنان که نوشته اند، روزی که هدیه سلطان را از غزنین به طوس می آوردند، جنازه شاعر را از طوس بیرون می بردند.

    از فردوسی تنها یک دختر به جا مانده بود، زیرا پسرش هم در حیات پدر فوت کرده بود و گفته شده است که دختر فردوسی هم این هدیه سلطان محمود را نپذیرفت و آن را پس فرستاد.

    شاهنامه نه فقط بزرگ ترین و پر مایه ترین مجموعه شعر است که از عهد سامانی و غزنوی به یادگار مانده است بلکه مهمترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران قدیم و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسی است.

    فردوسی طبعی لطیف داشته، سخنش از طعنه و هجو و دروغ و تملق خالی بود و تا می توانست الفاظ ناشایست و کلمات دور از اخلاق بکار نمی برد.

    او در وطن دوستی سری پر شور داشت. به داستانهای کهن و به تاریخ و سنن قدیم عشق می ورزید.

    ابو علی سینا

    ابو علی‌سینا که دنیای غرب او را به اسم اوسینا می‌شناسند با کسب ۱۸۱۹۳ امتیازدر رده صد و شصت و یکم قرار دارد. شیخ الرئیس علی سینا در ماه صفر سال ۳۷۰ هجری قمری مطا بق ۹۸۰ میلادی قریه خورمیثن قریه ای میان بلخ و بخاراچشم به جهان گشود .كه نامش را حسین گذاشتند .

    شركت در جلسات بحث از دوران كودكی ، به واسطه پدر كه از پیروان آنها بود، بوعلی را خیلی زود با مباحث و دانش های مختلف زمان خود آشنا ساخت . استعداد وی در فراگیری علوم ، پدر را بر آن داشت تا به توصیه استاد وی ابو عبدالله ابراهیم بن حسین ناتلی ، ابن سینا را به جز تعلیم و دانش اندوزی به كار دیگری مشغول نكند . و چنین شد كه وی به دلیل حافظه قوی و نبوغ خود در ابتدای جوانی در علوم مختلف زمان خود از جمله طب مهارت یافت .

    تا آنجا كه پادشاه بخارا ، نوح بن منصور به علت بیماری خود ، وی را به نزد خود خواست تا او را مداوی نماید ابو علی سینا بعد از تداوی از نوح تقاضا كرد تا به كتابخانه عظیم دربار سامانی دست یابد و از آن استفاده نماید این تقاضا مورد قبول نوح قرار گرفت . به این ترتیب وی توانست با استفاده از این كتابخانه در علوم مختلف از جمله حكمت ،‌ منطق و‌ ریاضیات تسلط یابد

    وی با وجود پرداختن به كار سیاست در دربار منصور ، پادشاه سامانی و دستیابی مقام وزارت ابوطاهر شمس الدوله دیلمی و نیز درگیر شدن با مشكلات ناشی از كشمكش امرا كه سفرهای متعدد و حبس چند ماهه وی توسط تاج الملك ، حاكم همدان ، را به دنبال داشت . بیش از صدها جلد كتاب و تعداد بسیاری رساله نگاشته كه هر یك با توجه به زمان و احوال او به رشته تحریر در آمده است . وقتی در دربار امیر بود و آسایش كافی داشت و دسترسی اش به كتب میسر بود ،‌ به نوشتن كتاب قانون در طب و كتاب الشفا یا دائره المعارف بزرگ فلسفی خود مشغول می شد كه اوج كمال تفكر قرون وسطی است كه بدان دست یافت و در تاریخ تفكر انسانی از تحقیقات معتبر جهان بشمار می رود.

    اما در هنگام سفر فقط یادداشت ها و رساله های كوچك می نوشت از میان تالیفات ابن سینا ،‌ شفا در فلسفه و قانون در طب شهرتی جهانی یافته است. كتاب شفا در هجده جلد در بخش های علوم و فلسفه ، یعنی منطق ، ریاضی ، طبیعیات و الاهیات نوشته شده است . منطق شفا امروز نیز همچنان به عنوان یكی از معتبرترین كتب منطق مطرح است و طبیعیات و الاهیات آن هنوز مورد توجه علاقمندان است . كتاب قانون در طب در هفت جلد نیز كه تا قرن ها از مهمترین كتب طبی به شمار می رفت. شامل مطالبی درباره قوانین كلی طب، دواهای تركیبی و غیر تركیبی و امراض مختلف می باشد.

    ابن سینا در زمینه های مختلف علمی نیز اقداماتی ارزنده به عمل آورده است . او اقلیدس را ترجمه كرد . رصدهای نجومی را به عمل درآورد و در زمینه حركت ، نیرو ، فضای بی‌هوا (خلا) ، نور ، حرارت تحقیقات ابتكاری داشت . رساله وی درباره معادن و مواد معدنی تا قرن سیزدهم در اروپا مهمترین مرجع علم زمین شناسی بود . در یکی از کتاب های او فصلی به نام اصل كوه ها كه بسیار جالب توجه است . در آنجا ابن سینا می گوید: ممكن است كوه ها به دو علت به وجود آمده باشند . یكی برآمدن قشر زمین . چنان كه در زمین لرزه های سخت واقع می شود و دیگر جریان آب كه برای یافتن مجرا ، سبب حفر دره ها و در عین حال سبب برجستگی زمین می شود . زیرا بعضی از زمین ها نرم هستند و بعضی سخت . آب و باد قسمتی را می برند و قسمتی را باقی می گذارند . این است علت برخی از برجستگی های زمین .

    ابن سینا به سال ۴۲۸ هجری قمری و در سن پنجاه و هفت سالگی در شهر همدان از دنیا رفت و در همان جا به خاک سپرده شد.


    ماهنامه آفتاب
    واترلو کانادا

  8. #188
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    67

    پيش فرض نقد

    تهران مخوف، نخستين رمان نقد اجتماعي:
    انقلاب مشروطه، يكي از وقايع مهم يكصد سال اخير در ايران است و در نظر گرفتن اين انقلاب به‌عنوان مبدأ ادبيات و تاريخ معاصر بي علت نيست، چراكه اين انقلاب خود پاية بسياري از حوادث بعدي تاريخ ايران گرديد.
    نغمه‌هاي نابهنگام عدالت خواهی مردم ايران در اواخر دوره سلطنت ناصرالدين‌شاه قاجار بر اثر عواملی نظير: مسافرت و تحصيل بعضی از ايرانيان در كشورهاي اروپايي و تماس ايرانيان با اين تحصيل‌کردگان، گسترش سواد، و چاپ کتاب و روزنامه و... شکل گرفت، اما سريع‌تر از آن که قابل تصور باشد به بيراهه، کشيده شد و ديری نپاييد که، علاوه بر آشکار شدن ماهيت توسعه‌طلبانة مدافع اصلی اين جنبش در ابران (انگلبس) بر ضد روسيه، ناآگاهی مشروطه‌خواهان (اعم از مردم عوام و رهبرانشان) هويدا گرديد. به طوری که، در دورة سلطنت مظفرالدين شاه، پس از دو مهاجرت صغری (تحصن علما و مردم در حرم حضرت عبدالعظم(ع)) و کبری (تحصن مجدد علما و مردم در قم) و تحصن عده‌اي ديگر در باغ سفارت انگليس، «يک شاهد انگليسی حکايت مي‌کند که مجبور شد به تظاهرکنندگان که دارای «ساده لوحی غم‌انگيزی» بودند مفهوم واژة «قانون اساسی» و طرز کار نظام پارلمانی را شرح بدهد. بعدها محمدتقی ‌بنکدارـ يکی از نخستين انقلابيون و متصدی امور مالی بست نشينان اعتراف کرد: ما هنوز درست نمي‌دانستيم چه مي‌خواهيم.» [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    از طرفی، انگليسی‌ها که آموخته‌هاي خود را از قرارداد تالبوت(1267 ه.ش) به ياد داشتند، بدين مسئله واقف بودند که برای جلب نظر مردم، بايد خود را به علما و روحانيون نزديک کنند و برای بهره‌برداری از فرصت پيش آمده ـ عدالت‌خواهی ايرانيان ـ بايد سخنان خود را از زبان روحانيون به مردم برسانند، چرا که می‌دانستند مردم بدانها اعتماد دارند و سخنان آنان را حجت موجه خود مي‌دانند و هرگاه خط ذهنی آنان را علما و روحانيون تعيين کنند، بدون چون و چرا جانبداری بی‌هدف خود را آغاز خواهند نمود. اما متأسفانه، رهبران مشروطه‌خواهان مانند رهبران مبارزه با قرارداد تالبوت، از آگاهی لازم برخوردار نبودند و دودستگی بين آنها کاملاً مشهود بود. به طوری که طباطبايی به عنوان مخالف مي‌گفت که: «مشروطه نمي‌خواهيم. يعنی مردم ايران هنوز به آن درجه تربيت نشده‌اند و قابل مشروطيت و جمهوری نمي‌باشند. زيرا که مشروطيت در وقتی است که افراد يک ملت عالم شوند.» [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    به هر جهت، زمينة انقلاب مشروطه برای استقرار آزادی و حکومت قانون در ايران، از سال‌هاي 1283 به بعد به وجود آمد و پس از مدت‌ها جنگ وخونريزی نيروهای داخلی با مردم ـ بر اثر سياست طفره روی مظفر‌الدين‌شاه، جهت از بين بردن زمينه‌های اين نهضت از ترس کم شدن اختيارات شاه و دربار ـ ‌در نهايت‌ در سال 1285(ه.ش) مجلس ملی افتتاح شد و در آن نظامنامه انتخابات را تدوين کردند. در همان سال انتخابات تهران نيز آغاز شد و اولين مجلس ملی، شروع به کار نمود.
    پس از مظفرالدين‌شاه، فرزندش محمدعلی‌شاه ـ مخالف به ظاهر موافق مشروطه ـ به سلطنت رسيد و از همان آغاز تلاش‌هاي خود را بر آن مبذول مي‌داشت که روزی مجلس را از بين ببرد و خود، در رأس همه امور قرار گيرد. تا اينکه در يک سوءِ قصد ساختگی، زمانی که عازم دوشان‌تپه بود، بهانة لازم، براي انحلال مجلس را به دست آورد و در سال 1287 (هـ.ش) مجلس را به توپ بست که در طی اين اقدامات عدة زيادی کشته و مجروح شدند. طباطبايی و بهبهانی تبعيد شدند، بعضی از نمايندگان به سفارت انگليس پناهنده شدند و...
    اما اين سرکوبی و کشتار محمدعلی‌شاه، قيام عمومي‌چند شهر ايران: از جمله تبريز و گيلان را درپی‌ داشت. و در ادامه تعلل محمدعلی‌شاه، دربارة بازگشايی مجدد مجلس و اعاده مشروطيت، سبب شد که قيام‌کنندگان خود را به تهران برسانند، و پس از دو روز مقاومت با نيروهاي دولتي، در نهايت تهران را فتح‌کنند و در شورايی محمد‌علی‌شاه را از سلطنت خلع کردند و فرزند دوازده ساله‌اش، احمدشاه، را تحت اقتدار يک نايب السلطنه بر تخت نشاندند.
    سال‌ها‌‌ی سلطنت احمدشاه، در واقع سال‌ها‌ی پايانی سلطنت سلسلة قاجاريه در ايران است. احمد‌شاه به دليل جوانی و بی‌تجربگی، عملاً عهده‌دار مسائل کشور نبود و توان تشخيص موقعيت‌های حساس و مهم را نداشت، لذا چندی پس‌از حکومت او، وقوع جنگ‌جهانی‌اول‌(914.م) موقعيت حکومت او را لرزان کرد و در اواخر حکومتش با کودتای سوم اسفند 1299 مواجه گرديد، که در ادامه سلطنتش به کلی از بين رفت.
    بدين نحو كه انگلستان در پي مخالفت ملت ايران با قرارداد 1919ـ كه ايران را عملاً به‌صورت تحت‌الحمايه انگلستان درمي‌آورد ـ و فشار افکار عمومي و از همه مهمتر مخالفت احمدشاه با قرار داد مزبور، وادار شد كه سياستي نوين درپيش گيرد. «این سياست بر استقرار حکومت مرکزی مقتدری که در عين حال خدمت‌گزار امپرياليسم انگلستان باشد مبتنی بود. اجرای اين سياست به دست احمدشاه که به قرارداد 1919 روی خوش نشان نداده بود و با توجه به ضعف و بی اعتبار بودن خاندان قاجاريه مقدور نبود. لذا امپراتوری بريتانيای کبير در صدد انجام کودتا و تغيير سلطنت بر آمد.» [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    انگليسی‌ها، برای انجام کودتايی كه نقشه آن را کشيده بودند، به دو چهرة سياسی و نظامي‌احتياج داشتند.پس از بررسی‌های لازم در ميان چهره‌هاي سياسی سرانجام سيدضياءِالدين طباطبايی، مدير روزنامة رعد و از ميان چهره‌هاي نظامي رضاخان انتخاب شدند.
    پس‌ از انجام كودتا حكم رئيس‌الوزرائي سيد ضياءالدين و سردار سپهي رضاخان به امضاي احمد شاه صادر گرديد. اما پس‌از مدتي در خرداد ماه سال 1300، سيد ضياءالدين از كار بركنار شد و سرانجام پس‌از مدتي در آبان ماه سال 1302 رضاخان از دست احمدشاه فرمان رئيس الوزرائی گرفت.
    پس ‌از انتصاب رضاخان به اين سمت احمدشاه به اروپا رفت رضاخان تأسي از مصطفي كمال پاشا تصميم گرفت كه حكومت سلطنتي ايران را به جمهوري تبديل كند و خود در مقام رياست‌جمهوري فرمانرواي بلامنازع ايران بشود. اما از آنجا كه اين پيشنهاد در سال 1302 به‌شدت با مخالفت روحانيون و مردم روبه‌رو شد، عملاً در كوتاه مدت به نتيجه نرسيد. اما در طول سال‌هاي 1303 و اوايل سال 1304 «رضاخان عملاً تمام اختيارات حکومت را به دست خود گرفت و با سرکوبی غائله شيخخزعل در خوزستان و غائله سيمتيفو در آذربايجان موقعيت خود را مستحکم‌تر ساخت... قانون انقراض سلسلة قاجار (نيز) در جلسة روز نهم آبان (1304) به تصويب رسيد.» [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] رضاخانبا تشکيل مجلس مؤسسان در آذرماه سال 1304 سلسه پهلوي را در ايران پايه‌گذاري كرد.
    نخستين رمان نقد اجتماعي:
    ما بين سالهای 1303و 1304، اولين رمان اجتماعی ايران، با تکيه بر اصول صحيح رمان‌نويسی، با عنوان «تهران مخوف» توسط مرتضی مشفق کاظمی‌‌نوشته شد، که با محور قرار دادن مسألة زن، به مفاسد درونی جامعة ايران در اواخر حکومت قاجار و اوايل پهلوی پرداخت. اين اثر علي‌رغم نثر و ساختار ضعيف ازلحاظ نگرش انتقادی ـ اجتماعی‌اش، تأثير عميقی بر روند رمان اجتماعی ايران داشت.
    مشفق كاظمي همانند بسياري ‌از رمان‌هاي اجتماعي با توصيف فحشا، فساد سياسي و اداري و ناامني اجتماعي سال‌هاي پس‌‌از مشروطيت، يأس عمومي ناشي ‌از به نتيجه نرسيدن انقلاب را منعكس مي‌‌كند. معمولاً فواحش و كارمندان مشخص‌ترين تيپ‌هاي معرفي شده در رمان‌هاي اجتماعي هستند. از نظر سياسي ناآگاهي رهبران مشروطه و از نظر اجتماعي قرارگرفتن شاهزادگان و درباريان قاجار در رأس امور جامعه و ادارات، زمينه‌هاي انحراف انقلاب مشروطه را فراهم نمود به طوري‌كه روابط پنهاني روسپيان با رؤسا جاي اهليت و شايستگي را گرفت و به تدريج زنان روسپي فرمانده مرداني شدند كه خود در رأس امور قرار داشتند.
    «تهران مخوف» نيز به ظاهر داستان عشق فرخ به دختر عمه‌اش، مهين است. اما طي آن نويسنده به علل انحراف انقلاب مشروطه، روسپي شدن زنان، فساد اداره‌جات و ... اشاره مي‌كند. فرخ به عنوان شخصيت اصلی داستان، پسر يکی از درباريان قاجار است که بر اثر حوادث انقلاب مشروطه، مقام و ثروت خود را از دست داده است. از طرفی، ف. السلطنه (پدرمهين)، که از تازه به دوران رسيده های نوکيسه است، سودای رسيدن به وکالت مجلس را در سر می‌پروراند و در صدد است که با ازدوج مهين و سياوش ميرزا، زمينه‌های رسيدن به هدف را، فراهم سازد. در نتيجه با ازدواج فرخ و مهين، به شدت مخالف است.
    سياوش ميرزا (پسر ک.السلطنه) که جوانی بی‌قيد و لاابالی است، هر از چند گاهی توسط پيش خدمت خود، محمدتقی‌خان، به روسپی خانه‌ها قدم نهاده و در بند ازدواج با مهين نيست. و ازدواج با او را صرفاً راهی جهت تأمين هزينه‌های عياشی خود می‌داند. درگيرو دار اين حوادث شبی، سياوش ميرزا در روسپی خانه‌ای بر اثر حوادثی، توسط افسر قزاق مجروح می‌شود. و با کمک فرخ، نجات می‌يابد.
    عفت (زن هم خوابه سياوش ميرزا) پس از ديدن نجات دهنده‌ای چون فرخ در آن شب از او می‌خواهد که، او را با خود ببرد. چرا که عفت، طي صحبت با زنان آن خانه و پس‌ از شنيدن چگونگي روسپي شدن آنان اعتراف مي‌كند كه خود، دختر يکی از خانواده‌های بزرگ تهران است كه در نتيجه ازدواج نافرجامی با علی اشرف‌خان و در نتيجه هم‌خوابه شدن با صاحب‌منصبان جهت ترقی شغلی علی‌اشرف‌خان به تدريج روسپی شده و ناخواسته در روسپی‌خانه‌ها گرفتار شده است. از طرفي فرخ نيز پس‌ از شنيدن سرگذشت عفت، به او قول داد که انتقام او را از علی اشرف خان بگيرد.
    سياوش ميرزا که به طور اتفاقی مجدداً فرخ را ديد، بر قول خود مبنی بر انجام عملی به تلافی خدمت فرخ در آن شب تأکيد کرد، در نتيجه فرخ طی نامه‌ای از او خواست که از ازدواج با مهين صرف‌نظر کند. اما سياوش ميرزا با تمسخر، خواسته او را رد کرد.
    پس از مدتی فرخ، با کمک جوانی به نام جواد، مهين را در راه قم از مادرش ربود. و شبی را با او در شميران گذراند. اما روز بعد، ف. السلطنه، آنها را يافت و به دليل اجتناب از برخورد مستقيم با فرخ، جواد را به عنوان عامل اصلی ماجرا معرفی و به ژاندارم سپرد.
    تلاش فرخ، جهت نجات جواد، راه به جايی نبرد، اما از آنجا که علی رضاخان (برادر علی اشرف خان) بازپرس پرونده جواد است، فرخ تصميم مي‌گيرد که، با اجازه عفت، نزد علی اشرف‌خان رفته و به او بگويد که، حاضر است در عوض فراهم نمودن زمينة آزادی جواد توسط برادرش، از انتقام‌گيری او صرف نظر نمايد. علی اشرف خان، تهديد فرخ را ناديده گرفت و به همراه علی رضاخان، جهت اطلاع اوضاع، نزد ف. السلطنه رفت. فرخ نيز با گروگذاشتن خانه پدری خود نزد ميرزا رضا، پولی فراهم کرد و با آن نامه‌ای از حضرت آقا... مبنی بر بی گناهی جواد گرفت و او را از بند خلاص کرد.
    از طرفی، مراسم عقد سياوش ميرزا با مهين، براثر ضعف شديد جسمی مهين به تأخير افتاد. پزشک پس از معاينه مهين، خبر از بارداری او داد.
    رفتن علی اشرف‌خان و علی‌رضاخان به خانه ف. السلطنه، با آمدن سياوش ميرزا به ملاقات مهين مصادف می شود. پس از مطرح شدن مسئلة نامة فرخ به سياوش ميرزا و تهديد علی‌اشرف‌خان از طرف او، نزد ف. السلطنه، در نهايت تصميم آن مجمع چهار نفره بر آن می‌شود که، فرخ توسط افسری، از دوستان سياوش ميرزا دستگير گردد و به همراه شورشيان تبعيدی، به کلات فرستاده شود.
    از طرفی مهين، در اثر زايمان به بيماری عفونی شديدی مبتلا می‌شود و پس از چند روز می‌ميرد. /پايان جلد اول/
    فرخ در راه، کلات به کمک چند رعيت گريخت و در ده آنان، به کشاورزی پرداخت، اما پس از مدتی مورد توجه صاحب ده قرار گرفت و به عنوان منشی او راهی عشق‌آباد و باکو شد. پس از مدتی نيز با همراهی گروهی که قصد داشتند، ايران را با انقلابی نظير انقلاب روسيه مواجه سازند وارد ايران شد.
    فرخ پس از اختلاف در بين انقلابيون، به قزاقان پيوست و به عنوان يکی از کودتاچيان سال 1299 وارد تهران شد و تصور می‌كرد که رژيم کودتا با رجال فاسد و اشراف به مبارزه برخاسته، با دستور آنان به دستگيری افرادی نظير ف. السلطنه، ک. السلطنه، علی اشرف خان و ... اقدام كرد.
    برخورد مجدد فرخ با سياوش ميرزا، زمانی رخ داد که سياوش ميرزا، پس از ديدن دختری بنام جلالت، عاشق او شد، درصدد دستيابی او برآمد، توسط محمدتقی، وارد عمل شد و جلالت خود را شبی، ناخواسته در برابر او ديد. با رعب و وحشتی که در او ايجاد شده بود فرياد زد و فرخ او را از دست سياوش ميرزا نجات داد. پس‌از اين ماجرا فرخ متوجه شد كه جلالت، خواهان ازدواج با جواد (مستأجر خانه شان) است وجواد به دليل مسايل مالی توان برگزاری ازدواج را ندارد، لذا آنها را به عقد يکديگر درآورد، و زندگی نسبتاً خوبی برای آنان فراهم كرد.
    پس از حدود يکصد روز کابينه سيدضياء (عامل کودتا) سقوط کرد و به دنبال آن تمام زندانيان با دستخط همايونی از زندان آزاد شدند و آزادی‌خواهان روانة زندان گرديدند. ف‌.السلطنه پس از آزادی به زندگی خود پايان داد و سياوش ميرزا به سوی فرنگ رفت و علی اشرف خان به عنوان فردی معتاد و قمار باز، به زندگی بازگشت.
    فرخ نيز که بر اثر سقوط کابينه خانه‌نشين شد، با ازدواج با عفت، تصميم گرفت که با کمک او به تربيت يادگار مهين پرداخته و چشمان خود را به آينده او بدوزد.
    بی گمان هر داستان، پيامی را در خود دارد که می‌خواهد در قالب ماجرايی خاص به مخاطب القا کند. «پيام يا تم، مقصود و غرض، آن انديشة مرکزی و حرف اصلی هنرمند است که در محتوا و قالبی خالص به تعبير کشيده می‌شود. تم در حقيقت جوهر اصلی يک کار ادبی است.»‌ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    بی ترديد رمان تهران مخوف، رمانی اجتماعی است. شايد بتوان آن را نخستين رمان ايرانی دانست که صرفاً به نقد اجتماعی، دست زده است. در پايان رمان تهران مخوف، سرخوردگی انقلابيون واقعی، کاملاً روشن است. اين رمان، بيانگر ثمرات دردآلود انقلابی به انحراف رفته است، از اين رو، شخصيت اصلی داستان، در پايان، خانه‌نشين می‌شود و چشم به آينده می‌دوزد.
    انقلاب مشروطه، بسيار زود از مسير اصلی منحرف شد و انقلابيون راستين، اندک‌اندک از دور خارج شدند.
    سرنوشت فرخ ـ قهرمان تهران مخوف ـ سرنوشت انقلاب نوپای مشروطه است. مسير خصلتی و رفتاری فرخ، خط اصيل انقلاب مشروطه است، که هرچند ضعيف، در ميان آشوب‌های ضدانقلاب و رياکارانِ تغيير ماهيت داده، در حرکت است.
    انتخاب زاويه ديد سوم شخص يا دانای کل از سوی نويسنده، با محوريت قهرمان اصلی، نشان‌دهندة حساسيت نويسنده نسبت به سرنوشت انقلاب است. مهين را می‌توان نماد مامِ وطن دانست که فرخ شيدای اوست.
    اشکال اساسی در رويکرد نويسنده تهران مخوف، اين است که همچون هنرمندان سنتی ايران، بيشتر به ظواهر توجه دارد و معلول‌ها را در محور توجه قرار می‌دهد.
    اصولاً رمان‌های اجتماعی اولية ايران، اکثر رويکردی غير ژرف به مسايل اجتماعی دارند. به بيان ديگر، در داستان تهران مخوف، آسيب‌های اجتماعی مانند، فقر و فحشا و فساد سياسی و دولتی، ريشه‌يابی نمی‌شود بلکه توصيف می‌گردد.
    نکته ديگر اين است که تنها حس کينه مخاطب به ضد قهرمان‌های داستان برانگيخته می شود. به بيان ديگر مخاطب با عامل همزادپنداری، نسبت به اين چهره ها و شخصيت‌های منفی، کينة شخصی پيدا می‌کند و نه اجتماعی. در حالی که رمان‌های واقعگرايانه، حس نقد اجتماعی را در مخاطب، بيدار می‌کنند و او را به سوی ژرف‌انديشی اجتماعی و ريشه‌يابی آسيب ها، می کشانند.
    يکی از ايرادهای وارد بر رمان تهران مخوف، عشق و شيدايی نويسنده، نسبت به قهرمان اصلی‌اش، فرخ است. چنين زاوية ديدی، باعث می‌شود که فرخ، در ترازوی نقد قرار نگيرد و ابعاد منفی او از نظر دور بماند. بنابراين با قهرمان‌سازی به جای شخصيت‌پردازی خوانندة تهران مخوف، متوجه اين امر نمی گردد که چرا انقلاب مشروطه به شکست انجاميد و چرا پس از کابينه سيدضيا و کودتا، انقلابيون اصلی روانه زندان گرديدند.
    به هرجهت تهران مخوف به‌جز چند صحنه كه در آن از چگونگي روسپي شدن زنان صحبت مي‌كند، توصيف خاصي از تهران (آن هم تهران مخوف) ارائه نمي‌دهد و درمقابل آثار اجتماعي نويسندگان چون حجازي و مسعود در ردة پايين‌تري قرارمي‌گيرد.
    ماهنامه رودکی-شماره19






  9. #189
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 فساد در کازابلانکا

    نوشته : طاهر بن جلون


    فساد در کازابلانکا، نموداری کلی از شرایط گذار در کشورهای در حال توسعه است. کشورهای فقیر جهان سوم که در چهار گوشه جهان که در پی انقلاب اطلاعات ـ نظم نوین جهانی ـ گسترش سازمان های تجاری بین المللی و شرکت های چند ملیتی ( مانند بانک جهانی و صندوق بین المللی پول) و رشد جامعه شبکه ای، برای گام برداشتن در مسیر رشد و توسعه با بحران های عظیم اجتماعی ـ اقتصادی ـ فرهنگی و سیاسی روبرو شده اند.



    می دانیم که کشورهای ثروتمند و قدرتمند (مانند ایالات متحده آمریکا یا جامعه اتحادیه اروپا) به دنبال سیر تحولات پی در پی در ساختار داخلی خود به طراحی نظم نوین جهانی پرداختند که در حقیقت امر چیزی جز نمای درشت تحولات داخلی و نیازهای آن در جهان خارج نیست. برای حفظ و حراست این ساختار و نیازهای مرتبط با آن اهرم های مختلف سیاسی ـ اجتماعی و اقتصادی توسط این ابر قدرت های جهان مدرن مورد استفاده قرارمی گیرد و توسط خیل گسترده ای از سازمان های بین المللی اعمال می گردد، مانند سازمان های حقوق بشر ـ دفاتری که برای گسترش لیبرالیسم و دموکراسی لیبرالی فعالیت می کنند یا صندوق بین المللی پول که کشورهای تخطی کننده از خط مشی نظم نوین را تحت فشار اقتصادی قرار می دهد و البته شبکه های خبری و ماهواره ای که جنگ روانی تمام عیار و بی وقفه ای را برعلیه دشمنان فکری لیبرالیسم رهبری و سازماندهی می کنند.

    با سلسله ای از این دست اقدامات مفهوم توسعه و رشد از دستور گفتمان جمعی خارج شده و ارزش ها ـ معیارها و قوانین و روش های دستیابی به آن توسط همان کشورهای ابرقدرت تعریف و فرموله می شود تا استعمار نو در لباس جدید و فریبنده خود یکبار دیگر و اینبار با قدرتی بیشتر و مخرب تر برای بردگی انسان ها و کشتن آزادی و به یغما بردن منابع و امکانات اقتصادی و ملی و فرهنگی آنان، قد علم کند.

    کشورهای فقیر و توسعه نیافته در برابر این سیل بنیان کن دو راه در پیش دارند:

    1) در مقابل این نظم نوین و مجموعه گسترده فرهنگی ـ سیاسی و اقتصادی آن به پا خیزند و با استفاده از تجربیات ملی و بین المللی و با توجه به داشته ها و سرمایه های ملی و بومی از قبیل غنای فرهنگی ـ منابع و امکانات اقتصاد ملی و ... پاسخی منحصر به خود برای مسئله توسعه بیابند. پاسخی که مطابق با نیازهای بومی طراحی شده باشد و درد زایمان تغییر و تحول و شرایط گذار را هموارتر کند و ملت را در راه رسیدن به رشد و افق های نوین ثابت قدم نماید.
    از سرمایه های اجتماعی و فرهنگی برای تعریف مجدد مفهوم توسعه و رشد کمک و مساعدت گرفته شود و بحث و گفت وگو در باب مفهوم توسعه و راه های دستیابی به آن از گفتمان مونولوگ فعلی خارج گردد. مگر نه این است که برای دستیابی به بارگاه خداوند به تعداد مخلوقات جهان هستی، راه و مسیر و نقب وجود دارد!! پس چگونه مفاهیمی مانند توسعه و کمال جامعه بشری می توانند انحصاری و تک مسیر باشند!؟

    روشن است که ابرقدرت های استعمارگر این پاسخ های بدیع و مخالفی را که نتیجه ای جز از میان برداشتن اقتدار و انحصار آنان بر جهان هستی در برندارند، تحمل نخواهند کرد و از اهرم های قدرت نام برده شده برای منکوب کردن این ملت های خاطی و به انقیاد کشیدن و رام کردن این فرهنگ های سرکش سود خواهند برد. گواینکه عمده کشورهای جهان سوم به دلیل برخورداری از حکومت های دیکتاتور و فاسد که از حمایت اجتماعی بی بهره اند و جوامعی ناآگاه که معیارها و استانداردهای آگاهی طبقاتی ـ اجتماعی آنان بسیار کم رنگ و کم رمق است، در مقابل فشارهای غربی بیش از پیش آسیب پذیر هستند. حکومت های این کشورها بیشتر برای بقا خود مبارزه می کنند تا منافع ملی و به دلیل سابقه طولانی در دیکتاتوری و ساختارهای محافظه کار همراه آن (مانند عرف پدرشاهی و مرد سالاری یا حکومت سنت های بدوی و خرافی برافکار عمومی و ...) جوامع این کشورها از نظر اجتماعی و فرهنگی مسلح و سازمان یافته نبوده و از مبارزه پیگیر و اصولی با رژیم های فاسد داخلی و استعمارگران قدرتمند خارجی خود عاجزند.
    احزاب سیاسی یا وجود خارجی ندارند یا کاریکاتوری از احزاب مدرن را به نمایش می گزارند و جوامع مدنی پراکنده و سازمان نیافته اند و قدرت بسیج سرمایه های اجتماعی موجود در کشور به منظور مبارزه و تعدیل حکومت های دیکتاتور حاکم را ندارند. مجموعی از دو شرط فوق ( ضعف داخلی و قدرتمندی و سازمان یافتگی خارجی) مسیر ملت های جهان سوم را به شق دو می گشاید.

    2) مفهوم توسعه و رشد را مطابق با استانداردهای نظم نوین جهانی و سازمان تجارت جهانی بپذیرند و در راه رسیدن به اصول و معیارهای آن بکوشند و از کمک های مالی ـ سیاسی جهان غرب ( که همانا بوسه مرگ است!) برخوردار شوند. نظم نوین جهانی و اصول زیر مجموعه آن ( مانند سکولاریسم ـ لیبرالیسم ـ مصرف گرایی ـ تخصص گرایی ـ فرد گرایی و...)
    با اصول فرهنگی و اجتماعی چندین هزار ساله ملل فقیر تضادهای مهیب و آشتی ناپذیر دارند در صورت اجرا شدن کورکورانه نتیجه ای جز از هم گسیختگی فرهنگی محو شدن خطوط عرف و اخلاق جمعی ـ از دست رفتن هویت ملی و بی ثباتی سیاسی و اجتماعی در پی نخواهند داشت.
    ساختارهای سیاسی توتالیتر و فاسد و اقتصاد بیمار و سنتی این جوامع نیز توان مقابله با امواج متلاطم تحولات جهانی را ندارند و در مقابل فشارهای کنترل شده جوامع غربی بیش از پیش لرزان و شکننده اند و این کتاب دقیقاً تصویری گویا از موقعیت زندگی در چنین جوامعی است.

    مراکشی که طاهر بن جلون در کتاب خود به نمایش می گذارد، کشوری در چنگال استعمار نوین است، مذهب و ارزش های سنتی کارایی خود را از دست داده ولی ارزش های جدیدی جایگزین آن نگردیده، هویت فردی و اجتماعی نیست و نابود گردیده اما هویت جدیدی هنوز آشکار نشده، رشوه ـ ناکارآمدی سیستم بوروکراتیک عریض و طویل اداری ـ از هم گسیختگی اقتصاد ملی ـ افزایش مهاجرت به خارج از کشورـ دربار سلطنتی فاسد و دولت رانت خوار و سوء استفاده کننده از بیت المال و ... انواع و اقسام مشکلات و آسیب های اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی در مراکش طاهر بن جلون بیداد می کند و قهرمان داستان در برابر این هشت پای وحشی و عظیم الجثه که به تک تک ابعاد حیات فردی و اجتماعی اش چنگ می اندازد کاملاً بی دفاع است و مانند غریق در دریای خروشان تقلا می کند و دست و پا می زند.
    دریای خروشان افکار و دنیای درونش که در جدالی نابرابر بین خیر و شر راستی و دروغ و نیک و بد گرفتار شده و حتی قدرت تشخیص این دو را از یکدیگر ندارد. مرز بین دنیای درون و بیرون و خیال و واقعیت بارها بارها و به عمد توسط نویسنده از میان برداشته می شود تا خواننده (بخصوص خوانندگان غربی) بخوبی در جایگاه قهرمان داستان قرارگیرد و با گوشت و پوستش معضلات و تضادهای تمام نشدنی افکارش را لمس کند و به راستی مقاومت و مبارزه در مقابل این معضلات برای افراد چنین جامعه ای (ولو قشر روشنفکر و تحصیل کرده آن) بسیار مشکل و بلکه غیر ممکن است.

    به همین دلیل کتاب با برداشتی آزاد از زندگی قهرمان داستان به پایان می رسد و خواننده نه از تصمیم نهایی مراد (قهرمان داستان) در پیوستن ویا نپیوستن به خیل رشوه خواران و غارتگران بیت المال با خبر می شود و نه قدرت قضاوت قهرمان داستان را دارد و تنها باید به احساس همدردی با شخصیتی که در این موقعیت پارادوکسیکال گرفتار شده، اکتفا کند!

    منبع :
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    , Iketab

  10. #190
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    مقدمة :
    امسال هشت سال از مرگ ويليام فاکنر و سالي بيش از آن از خاموشي همينگ‌وي مي‌گذرد. اما انگار همين چند وقت پيش بود که همينگوي لولة تفنگ را زير چانه گذاشت و ماشه را کشيد و فاکنر از سکته قلبي سر از بيمارستان درآورد و ديگر به خانه برنگشت، چرا که هنوز نام همين دو نفر است که نمايندة ادب اصيل امروز امريکا است و پس از آن‌ها هنوز کسي نيامده است که به اندازة آن‌ها همه‌آشنا و جهان‌پذير باشد.
    فاکنر تمام مدت 65 سال عمرش را (به استثناي سفرهاي گاه‌گاهي به هاليوود و يکي دو سه بار به خارج از آمريکا) در ايالت زادگاهش گذراند. و هميشه تقريباً تنها، منزوي و غمگين. هيچ‌گاه داعية اديب بودن نداشت. جايي گفته است:«من مردي اديب نيستم. فقط مواقعي که هوا براي زراعت مساعد نيست، چيز مي‌نويسم.»
    تنها نويسندة برندة جايزه نوبل امريکايي بود که دعوت دولت را در جشن کاخ سفيد نپذيرفت و مؤدبانه گفت: «مسافت 1600 کيلومتر ، راه درازي است که آدم به‌خاطر خوردن يک ناهار رنج پيمودن آن‌را تحمل کند.» اما به‌خلاف آن‌چه گفته‌اند از مسافرت به خارج از امريکا و صحبت کردن با مردم کشورهاي ديگر لذت مي‌برد. در اين باره گفته است:
    «هدف از اين مسافرت‌‌‌هاي فرهنگي اين است که به ملل ديگر نشان داده شود که هر مسافر امريکايي يکي از اعضاء کنگره يا رئيس شرکت جنرال موتورز نيست.»
    فاکنر در مقابله با منتقدان سطحي، يا خاموش بود يا جواب‌هاي کوتاه طعنه‌آميز و نيش‌دار مي‌داد. در جواب کسي که پرسيده بود: «عده‌اي کتاب‌ها‌ي شما را دو يا سه بار خوانده‌اند و چيزي دستگيرشان نشده، چه بايد بکنند؟» جواب داده بود: «چهار بار بخوانند.» و يا در پاسخ منتقدي که به قسمت‌هايي از نوشته‌هاي او که از زبان آدمي خل‌وضع بيان مي‌شود، ايراد گرفته و گفته بود که قواعد دستوري در آن رعايت نشده و نقطه‌گذاري ندارد و نامفهوم است، صفحه‌اي پر از نقطه ماشين کرده بود و گفته بود: «هر جا که دلتان خواست از اين نقطه‌ها بچسبانيد.»
    از فاکنر، سه چهار ماهي قبل از مرگش، پرسيده بودند:«از دنيا چه مي‌خواهي؟»
    جواب داده بود: «مي‌خواهم مثل دوره‌‌اي از زندگي گذشته‌ام کت کهنة گرمي بپوشم که جيب‌هاي بزرگي داشته باشد و بتوانم جوراب‌هايم، کتابي از منتخبات آثار شکسپير و يک بطر ويسکي در آن‌ها بگذارم. مگر آدم بيش از اين چه مي‌خواهد؟ اما زمانه نمي‌گذارد. زمانه مي‌خواهد من تاجي از شهرت بر سرم بگذارم و چشم‌هايم را مدام به زرق و برق آن بدوزم. زمانه در قالب يک پزشک، مرا از خوردن ويسکي هم محروم کرده است. جوهر و شکوه بشري دارد مي‌ميرد. يايد فکري کرد.»
    «قلمرو خدا» از کتاب «طرح‌هاي نيواورلئان» که از کارهاي اولية فاکنر است، برگردانده شده است

    ماشين به‌سر‌عت از خيابان «دکاتور» سرازير شد و به کوچه که پيچيد توقف کرد. دو مرد پياده شدند اما سومي سر جايش باقي ماند. چهرة مردي که در اتومبيل مانده بود، مات و گرفته بود و لب‌ها‌يش شل و افتاده و چشم‌هايش مثل گل‌گندم، روشن و آبي و کاملاً تهي از انديشه. در هيئتي بي‌شکل و ناساز نشسته بود، زنده‌‌اي بدون ذهن و جسمي بدون شعور، با اين‌همه در صورت تهي و وارفته‌اش، چشم‌هايي بود که با آبي هيجان‌آوري مي‌درخشيد و در يکي از دست‌هايش، گل نرگسي را محکم گرفته بود.
    دو مردي که از ماشين پياده شده بودند به درون آن خم شدند و به‌سرعت به‌کار پرداختند و لحظه‌اي بعد که کمر راست کردند بسته‌اي کرباسي در آستانة در اتومبيل نشسته بود. دري در ديوار مقابل باز شد و براي يک لحظه صورتي خود نمود و پس رفت. يکي از مردها گفت: «يالا، حالا ديگه بايد جنسا رو ببريم بيرون. نه که بگين مي‌ترسم اما وقتي يه ديوونه هم‌راه آدم باشه، حمل جنس زياد خيريت نداره.»
    مرد ديگه جواب داد: «راس مي‌گي، خوب همين‌جا خالي‌شون کنيم. بايد دو سفر ديگه هم بريم.»
    مرد اول سري تکان داد و به کسي که بي‌خبر در اتومبيل قوز کرده بود اشاره کرد و پرسيد: «اينو که ديگه با خودت نمي‌آري، نه؟»
    «چرا، آزارش که به کسي نمي‌رسه، گذشته از اون وجودش شايد خوش‌يمن‌ باشه.»
    «نه براي من، منو که مي‌بيني، مدت درازيه تو اين کارام و تا حالا حتي يه دفعه هم گير نيفتاده‌م. دليلش هم اينه که يه حيوون اين‌جوري واسه خوش يمني هم‌رام نبوده.»
    «مي‌دونم ازش خوشت نمي‌آد. تا حالا خيلي راجع بهش حرف زدي اما از دس من کاري برنمي‌آد. عادت داره هميشه يه گل تو دستش بگيره. ديشب که گلشو گم کرد نتونستم مث يه آدم عادي بذارمش پيش «جيک». امروزم که يه دونه گل براش پيدا کردم، صلاح نديدم بذارمش جايي. شايد مي‌تونست يه‌جا آروم بشينه تا من برگردم اما ترسيدم يه ناکس برسه و اذيتش کنه.»
    مرد ديگر عصبي گفت: «يه آدم مادرفلان با معرفتي. جداً من نمي‌دونم وقتي اين‌همه جاهاي حسابي واسه نگه‌داري اين‌جور آدم‌ها، همه جا هست تو چرا هي اينو، اين در اون در دنبال خودت مي‌کشوني.»
    « گوش کن، اين که مي‌بيني برادرمه، فهميدي؟ هر کاري دلم بخواد مي‌کنم و هر جايي دلم بخواد مي‌برمش. به هيچ‌کسم مربوط نيس. به نصيحت هيچ ناکس مادر فلاني هم احتياجي ندارم.»
    «بسه ديگه، من که نمي‌گم ولش کن. من فقط، وقتي با اين‌جور آدما باشم خرافاتي مي‌شم و دلم شور مي‌زنه، همين.»
    «خبه ديگه. حرفشو نزن. اگه نمي‌خواي با من کار کني رک بگو.»
    «خب ديگه، از کوره در نرو.» و به در بسته نگاه کرد.
    «امروز اين بچه‌ها چشونه؟ لامصبا کجان؟ ما که نمي‌تونيم همين‌جور اينجا معطل بشيم. خوبه راه بيفتيم. نظر تو چيه؟» داشت حرف مي‌زد که در دوباره باز شد و صدايي گفت: «يا‌لا بچه‌ها.»
    مرد دوم ناگهان بازوي او را گرفت و با دلخوري لعنت فرستاد. دو کوچه آن‌طرف‌تر، سر پيچ، پاسباني پيدا شد، لحظه‌اي ايستاد و بعد آهسته به‌طرف آن‌ها پيش آمد.
    «يه پاسبون داره مياد طرفمون، يالا بجنب. يکي از بچه‌ها رو صدا کن. تا کمکت کنه، منم سرگرمش مي‌کنم تا شما جنسارو خالي کنين.» گوينده با شتاب رفت و ديگري که دست‌پاچه به اطراف نگاه مي‌کرد، کيسه‌اي را که روي آستانة در ماشين بود برداشت و با عجله به در خانه برد و برگشت و دوباره خم شد تا کيسه ديگر را بردارد. پاسبان و هم‌کار ديگرش هم‌ديگر را ديده بودند و داشتند با هم حرف مي‌زدند.
    روي صورت مرد، که داشت تلاش مي‌کرد بستة بزرگ را از کف اتومبيل بلند کند، قطره‌هاي عرق راه افتاده بود. بسته از جا تکان خورد اما دوباره سر جايش افتاد.
    مرد، با همة نيرو و کوشش و فشار بدنه ماشين روي سينه‌اش که نفسش را بند آورده بود، بار ديگر بطرف پاسبان نگاه کرد و نفس‌زنان گفت: «چه شانسي، بخشکي شانس!» و دوباره بسته را گرفت. يک دستش را رها کرد و شانه مرد ديوانه را گرفت و آهسته گفت: «يالا پسر، بيا اين‌طرف و کمک کن. زود باش!»
    ديوانه با تماس دست او يکه‌اي خورد و ناله‌اي کرد و مرد او را کمي به‌سوي خود کشيد، به‌طوري که چهرة تهي و گردن نوساني او پشت صندلي آويزان شد. مرد آشفته تکرار کرد: «يالا ديگه يالا، محض رضاي خدا اين‌جا رو بگير و بلند کن!»
    آن چشم‌هاي آبي آسماني، بي‌مقصود و مات به اوخيره ماند و چند قطره آب از دهان خيسش روي پشت دست مرد افتاد. ديوانه گل نرگسش را نزديک صورتش برد.
    مرد با صداي بلند گفت: «گوش کن پسر! مي‌خواي بيفتي زندون! محض رضاي خدا اينجا رو بگير.» ديوانه تنها با حالتي حاکي از يک انزواي پر‌هيبت نگاهش مي‌کرد و مرد اين بار بلند شد و ضربة سنگيني به گوشش نواخت. گل نرگس بين مشت او و صورت ديوانه، شکست و روي مچ دستش آويزان ماند. ديوانه فريادي کشيد خشن و مبهم، و برادرش که کنار افسر پليس ايستاده بود صدايش را شنيد و بسويش دويد.
    خشم مرد، ديگر فرو نشسته بود و وقتي ضربة انتقام‌جويانه برادر بر او فرود آمد با يأسي تهي و منجمد خاموش ايستاد. برادر، رويش پريد و با صداي بلند ناسزا گفت و هر دو به پياده‌‌رو خيابان کشيده شدند. ديوانه ممتد فرياد مي‌کشيد و خيابان را از فريادي ناساز پر مي‌کرد.
    مرد نفس‌زنان گفت: «برادر منو مي‌زني؟» و مرد ديگر که از يورش او گيج و مات مانده بود به دفاع برخاست تا پاسبان ميان آن‌ها پريد و با بي‌طرفي به هر دو بدو‌بي‌راهي گفت و با‌تومي پراند و وقتي هر دو از هم جدا شدند و نفس‌زنان و پريشان سر پا ايستادند گفت: «چه مرگتونه؟»
    «اين ناکس برادرمو کتک مي‌زنه.»
    پاسبان در ميان صداي کر کنندة ديوانه، پرخاش‌کنان گفت: «لابد يکي اذيتش کرده، تو رو خدا يه کار کنين صداش قطع شه.» پاسبان دومي جمعيت را شکافت و پيش آمد و گفت: «چه خبره معرکه گرفتين؟»
    صداي ديوانه در نوسان موجي شگفت‌انگيز، اوج و پستي مي‌گرفت و پاسبان دومي که به آستانة در ماشين قدم مي‌گذاشت، شانه‌هاي ديوانه را گرفت و تکان داد وگفت: «يواش، چه خبره؟» و برادر که از تلاشي سخت خسته شده بود به پشت او خزيد. هر دو کنار اتومبيل زمين خوردند و پاسبان اولي، مرد ديگر را که در چنگ داشت رها کرد و به‌سوي آن‌ها آمد. مرد اولي مبهوت ايستاده بود و ياراي فرار نداشت. هر دو پاسبان با برادر در کش‌مکش بودند، او را زمين انداختند و لگد کوبش کردند تا از پا در آمد و آرام شد. دو خراش عميق، گونه‌هاي پاسبان دومي را شيار زده بود. با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت: «عجب جونور درنده‌اي! امروز چي شده؟ حيووناي باغ‌وحش فرار کرده‌ن؟ » و بر فراز اندوه عظيم و با شکوه ديوانه داد زد: «بگين ببينم ، چي شده؟»
    هم‌کارش با صداي بلند گفت: «درست نمي‌دونم، صداي داد و قال اون يکي رو تو ماشين شنيدم و اين‌جا که اومدم ديدم اين دو تا به‌هم پريدن. اين يکي مي‌گه که اون برادرشو کتک زده، تو چه فکر مي‌کني؟»
    برادر سرش را بلند کرد و با خشمي دوباره زنده شده فرياد کشيد: «برادرمو کتک زده، بايد حقشو کف دستش بذارم» و کوشيد خود را به آن ديگري که پشت پاسبان قوز کرده بود برساند. پاسبان او را گرفت و گفت: «بسه ديگه، يالا،مي‌خواي دوباره حالتو جا بيارم؟ بسه ديگه يه کار کن صداي اون‌که تو ماشينه ببره.»
    مرد براي اولين بار به برادرش نگاه کرد و گفت: «نگاه کنين، گل تو دستش شکسته، همينه که گريه ميکنه.»
    پاسبان گفت: «گل؟ بگين ببينيم چه کلکي تو کاره، برادرت مگه مريضه يا مرده که گل مي‌خواد؟»
    پاسبان ديگر گفت« نه، نه مرده‌س نه مريض به‌نظر مي‌آد. معلوم نيس چه خبره لابد کلکي تو کاره.» دوباره توي ماشين را نگاه کرد و چشمش که به کيسه‌ها افتاد فوراَ سر برگرداند و گفت: «آي، اون يکي ديگه کجاس، زود دستگيرش کن. اونا قاچاق بار کردن.» و به‌سوي مرد دوم که از جاي خود تکان نخورده بود پريد و گفت: «يالا، زندون!» هم‌کارش که داشت دوباره با برادر کشمکش مي‌کرد بر او مسلط شد و دستبندي به او زد و او را توي ماشين هل داد و به‌سوي مرد ديگر پريد.
    برادر داشت داد مي‌زد:«من نمي‌خوام فرار کنم، من فقط مي‌خوام گلشو براش درس کنم، ولم کنين، بهتون مي‌گم ولم کنين.»
    «اگه گلشو درست کني ديگه داد نمي‌کشه؟»
    «نه ديگه، داد و فريادش واسه همينه.»
    «پس محض رضاي خدا زودتر درسش کن.»
    ديوانه هنوز گل نرگس شکسته را در دست داشت و تلخ مي‌گريست. برادر در حالي‌که پاسبان مچ دستش را گرفته بود، دوروبر را گشت و تکه چوب کوچکي پيدا کرد. يکي از تماشايي‌ها تکه نخي را که از دکاني در آن دوروبرها به‌دست آورده بود به او داد و برادر در برابر چشم‌هاي مشتاق و منتظر پاسبان و جمعيت ساقة گل را به تکة چوب بست و گل شکسته بار ديگر سر بلند کرد و آن اندوه بلند و پر هياهو ناگهان از روح ديوانه پرواز کرد. چشم‌هايش مثل دو تکه از آسمان بهاري بعد از ريزش باران شده بود و چهرة کودکانه‌اش از شادي به مهتاب مي‌مانست.
    پاسبان‌ها جمعيت را متفرق کردند:«رد شين ديگه، نمايش امروز ديگه تموم شد، يالا رد شين.»
    جمعيت، تک تک راه افتادند و ماشين که روي هر رکاب آن پاسباني ايستاده بود راه افتاد و از پيچ کوچه گذشت و از خيابان پايين رفت و از نظر ناپديد شد و چشم‌هاي آبي و وصف‌ناپذير ديوانه در وراي گل نرگسي که محکم ميان دستش گرفته بود، خوابي خوش مي‌ديد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •