تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 19 از 49 اولاول ... 915161718192021222329 ... آخرآخر
نمايش نتايج 181 به 190 از 483

نام تاپيک: ادبیات طنز

  1. #181
    کاربر فعال گالری عکس attractive_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    FaR & AwAy حالت:TiReD
    پست ها
    1,754

    پيش فرض زن گرفتن

    زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
    من گرفتم تو نگیر

    چه اسیری كه ز دنیا شده ام یكسره سیر
    من گرفتم تو نگیر

    بود یك وقت مرا با رفقا گردش و سیر
    یاد آن روز بخیر

    زن مرا كرده میان قفس خانه اسیر
    من گرفتم تو نگیر

    یاد آن روز كه آزاد ز غمها بودم
    تك و تنها بودم

    زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
    من گرفتم تو نگیر

    بودم آن روز من از طایفه دّرد كشان
    بودم از جمع خوشان

    خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
    من گرفتم تو نگیر

    ای مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم
    بستر راحت و نرم

    زن مگیر ؛ ار نه شودخوابگهت لای حصیر
    من گرفتم تو نگیر

    بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم
    مستحق لگدم

    چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
    من گرفتم تو نگیر

    من از آن روز كه شوهر شده ام خر شده ام
    خر همسر شده ام

    می دهد یونجه به من جای پنیر
    من گرفتم تو نگیر


  2. این کاربر از attractive_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #182
    در آغاز فعالیت abtwola's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    2

    پيش فرض !

    سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برایشرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یکبلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیطخریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیطمسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوارقطار شدند.
    آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفریرفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطارآمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد،در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط رانگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجهرسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
    بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانیها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس اندازکنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.
    یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکیاز ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوارقطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند تویتوالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکیاز ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا

  4. #183
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    8 وصف حال دختران

    دختـري با مادرش در رختخواب
    درد و دل مي کرد با چشمي پر ز آب

    گفت مادر، حالم اصلا ً خوب نيست
    زندگي از بهر من مطلوب نيست

    گو چه خاکي را بريزم بر سرم
    روي دستت باد کردم مادرم

    سن من از 26 افزون شده
    دل ميان سينه غرق خون شده

    هيچکس مجنون اين ليلي نشد
    شوهري از بهر من پيدا نشد

    غم ميان سينه شد انباشته
    بوي ترشي خانه را برداشته

    مادرش چون حرف دختر را شنفت
    خنده بر لب آمدش آهسته گفت

    دخترم بخت تو هم وا مي شود
    غنچه ي عشقت شکوفا مي شود

    غصه ها را از وجودت دور کن
    اين همه شوهر يکي را تور کن

    گفت دختر، مادر محبوب من
    اي رفيق مهربان و خوب من

    گفته ام با دوستانم بارها
    من بدم مي آيد از اين کارها

    در خيابان يا ميان کوچه ها
    سر به زير و با وقارم هر کجا

    کي نگاهي مي کنم بر يک پسر
    مغز يابو خورده ام يا مغز خر؟

    غير از آن روزي که گشتم همسفر
    با سعيد و ياسر و ايضا ً صفر

    با سه تا شان رفته بوديم سينما
    بگذريم از ما بقيه ماجرا

    يک سري، هم صحبت ياسر شدم
    او خرم کرد، آخرش عاشق شدم

    يک دو ماهي يار من بود و پريد
    قلب من از عشق او خيري نديد

    مصطفاي حاج قلي اصغر شله
    يک زماني عاشق من شد بله

    بعد هوتن يار من فرهاد بود
    البته وسواسي و حساس بود

    بعد از اين وسواسي پر ادعا
    شد رفيقم خان داداش الميرا

    بعد او هم عاشق ماني شدم
    بعد ماني عاشق هاني شدم

    بعد هاني عاشق نادر شدم
    بعد نادر عاشق ناصر شدم

    مادرش آمد ميان حرف او
    گفت: ساکت شو دگر اي فتنه جو

    گرچه من هم در زمان دختري
    روز و شب بودم به فکر شوهري

    ليک جز آنکه تو را باشد يک پدر
    دل نمي دادم به هر کس اين قدر

    خاک عالم بر سرت، خيلي بدي
    واقعا ً که پــوز مـــادر را زدي!

  5. #184
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    پیش از ازدواج......

    پسر: آره. خیلی انتظار برام سخت بود.
    دختر: می خوای ترکت کنم؟
    پسر: نه! حتی فکرشم نکن.
    دختر: دوستم داری؟
    پسر: البته! خیلی زیاد!
    دختر: تاحالا به من خیانت کردی؟
    پسر: نه! این که اصلاً سوال کردن نداره؟
    دختر: منو می بوسی؟
    پسر: هر فرصتی که گیر بیارم!
    دختر: کتکم میزنی؟
    پسر: دیوونه ای؟ من از اون جور آدما نیستم!
    دختر: می تونم بهت اعتماد کنم؟
    پسر: بله!
    دختر: عزیزم!

    بعد از ازدواج......
    کافیه عبارات را از پایین به بالا بخونید!

  6. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #185
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    و فرمود :
    زندگی بسیار کوتاه تر از آن است که شما می اندیشید

    و در حقیقت ما در این دنیا بسان مسافری هستیم که بایذ از آن رخت بر بندیم
    و روزه بر مسافران واجب نیست !!

  8. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #186
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    مناجات رمضانیه
    بارالها !
    امروز به تمامی بانک ها رفتم و حساب قرض الحسنه ویژه قرعه کشی باز کردم.
    گفتم اگه می خوای مصیبت های این چند ماهه را برایم جبران کنی ، دست بسته نمانی!

    rooderavi.blogfa.com

  10. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #187
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    چون که شد صیغه عاقد جاری
    هر دو گشتند خر یک گاری
    بعد آن وصلت خوب و خَرَکی
    هردو خوشحال ولیکن اَلَکی
    هر دو خرکیف ازین وصلت پاک
    روز وشب غلت زنان در دل خاک
    نرّه خر بود پی ماچۀ خویش
    آخورش چال ، علف اندر پیش
    ماچه خر با ادب و طنّازی
    داشت می داد خرک را بازی
    بُرد سم های جلو را به فراز
    پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز
    گفت به به چه خر رعنایی
    مُردم از بی کَسی و تنهایی
    یک طویله خری ای شوهر من
    تو کجا بوده ای ای دلبر من
    بین خرها نبود عین تو خر
    آمدی نزد خودم بی سر خر
    نه بود مادر تو در بر من
    نه بود خواهر تو سرخر من
    چون جدا گشتی از آن جمع خران
    کور شد چشم همه ماچه خران
    بعد ازین در چمن و سبزه و باغ
    نیست غیر از من و تو هیچ الاغ
    یونجه زاریست در این دشت بغل
    ببر آنجا تو مرا ماه عسل
    زود می پوش کنون پالون نو
    پُر بکن توبره از یونجه و جو
    باز شد نیش خر از خوشحالی
    گفت به به چه قشنگ و عالی
    عرعری کرد به آواز بلند
    هردو از فرط خریّت خرسند
    ماچه خر بود پر از باد غرور
    که عجب نره خری کرده به تور
    بعد ماه عسل و گشت و گذار
    نره خر گشت روان در پی کار
    شغل او کارگر خرّاطی
    گاه می رفت پی الواطی
    نره خر چون خرش از پل رد شد
    با زن خویش شدیداً بد شد
    عرعر و جفتک او گشت فزون
    دل آن ماچه نگو، کاسۀ خون
    ماچه خر گشت، بسی دل نگران
    چه کند با ستم نرّه خران
    مادرش گفت کنون در خطری
    زود آور به سرش کره خری
    میخ خود گر تو نکوبی عقبی
    مگر از بیخ تو جانا عربی
    ماچه خر حرف ننه باور کرد
    پالون تاپ لِسَش دربر کرد
    دلبری کرد به صد مکر و فسون
    ماچه خر لیلی و شوهر مجنون
    بعد چندی شکمش باد نمود
    از بد حادثه فریاد نمود
    گشت آبستن و زایید خری
    شد اضافه به جهان کره خری
    نره خر دید که افتاده به دام
    جفتک خویش بیافزود مدام
    ماچه خر داد ز کف صبر و شکیب
    در طویله تک و تنها و غریب
    یک طرف کره خری در آغوش
    بار یک نره خری هم بر دوش
    گشت بیچاره، چو این کاره نبود
    جز طلاق از خرنر چاره نبود
    کرد افسارو طنابش پاره
    شد جدا ماچه خر بیچاره
    تازه فهمید که آزادی چیست
    درجهان خرمی و شادی چیست
    دیگر او خر نشود بیهوده
    تازه او گشته کمی آسوده
    هرکه یک بار شود خر، کافیست
    بیش از آن احمقی و علافیست
    مغز خر خورده هرآنکس که دوبار
    با خری باز نهد قول و قرار
    گفتم این قصه که خرهایجوان
    پند گیرند

  12. #188
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    وقتی دانشجو بودم با پنج تا از دوستای صمیمیم توی یک خونه دانشجویی زندگی میکردم.شبها با هم میرفتیم مینشستیم تو تراس و چایی و میوه
    میخوردیم و تا صبح حرف میزدیم.ولی از وقتی چند تا
    پسر خوش تیپ و تحصیلکرده که از جبر زمانه مجبور شده بودن با هم پیتزا
    فروشی بزنن یه پیتزا فروشی جلو خونه ما افتتاح کردن آسایش ما مختل شد چون نور تابلوی
    مغازه میفتاد تو تراس ـ ما دیگه نمیتونستیم مثل قبل راحت تو تراس بشینیم و مسخره بازی
    در بیاریم.یه شب که با بچه ها تو تراس نشسته بودیم پیک موتوری پیتزا فروشی که اونم پسر
    خوشتیپی بود با دوستش که پشت سرش نشسته بود از پایین خونه ما رد میشدن ـ چون ما
    رو تو تراس دیدن پایین خونه ما یه توقفی کردن و داشتن بالا رو نگاه میکردن.خیلی
    عصبانی شدیم و من لیوان چاییم رو برداشتم و رو سراونا خالی کرد م! بقیه هم نتونستن جلو خنده اشون رو بگیرن و آنچنان قهقه ای زدن که فکر کنم
    صداش تا دوتا خیابون بالاتر رفت ! البته چاییش داغ نبود ولی اصلآ فکر نمیکردیم از این ارتفاع
    نشونه گیریم درست باشه و چایی بریزه رو سرشون.و جنگ بین ما شرع شد. یه شب
    اونا به ما تذکر میدادن که صدای ضبط صوتتون آسایش همه رو مختل کرده و یه شب
    هم ما به اونا میگفتیم که صدای قر و قر موتورشون خواب ما رو بهم زده و خلاصه
    چشم دیدن همدیگه رو نداشتیم. از طرفی بچه ها معمولآ نوبت نظافت کردن خونه رو
    رعایت نمیکردن و گاهی زباله هامون تو خونه انباشته میشد و ۱۰ تا کیسه بزرگ زباله تو خونه
    میموند و بو میگرفت !و یه شب که مازباله ها رو گذاشتیم در خونه صبح سوپور محترم
    شهرداری که یک پیر مرد ملوس غر غرو دوست داشتنی و فحش بده بود ـ هر چی از
    دهنش در اومد به ما گفت که آخه شما چجوری با این همه زباله تو خونه زندگی میکنید.
    من چه گناهی کردم که باید بوی این زباله ها رو تحمل کنم و البته راست هم میگفت. خلاصه
    اینقدر داد و بیداد کرد که همه جمع شده بودن و پسرهای پیتزا فروشی هم تا میتونستن به ما
    خندیدن ! ما تصمیمگرفتیم بعد از اون هر شب زباله ها رو بزاریم در
    خونه ولی چه کنیم که حجم درسها و البته شیطنتهای ما نمیگذاشت یادمون به برنامه نظافت بیفته و یه شب که همه با هم داشتیم خونه رو تمیز میکردیم دیدیم ای داد
    بیداد ! دوباره ۱۰ تا کیسه زباله و وسایل اضافی که نمیخواستیم جمع شده و
    نمیدونستیم چه کارشون کنیم. ساعت ۱۲ شب بود و پیتزا فروشی تعطیل شد و ما تصمیم
    گرفتیم زباله ها رو در خونه همسایه ها تقسیم کنیم و در هر خونه یه کیسه بگذاریم تا صبح
    سوپور محترم دوباره آبروی ما رو نبره ! ولی وقتی کارمون تموم شد و تمام زباله ها رو از این
    سر کوچه تا اون سر کوچه تقسیم کردیم و کلی هم میخندیددیم و ذوق میکردیم و همدیگه رو
    تشویق میکردیم متوجه شدیم که یه سایه تو تاریکی تکون خورد و
    زمزمه هایی به گوش رسید. خوب که دقت کردیم دیدیم که آقایون پسر کارکنان پیتزا فروشی
    جلو درب مغازشون ایستادن و با تعجب ما رو که با بلوز و شلوار مشغول تقسیم زباله بودیم
    نگاه میکنن !و چون خیلی تاریک بود ما اصلآ ندیده بودیمشون.
    آخ ! مارو بگی !
    رفتیم مانتو پوشیدیم و مثل آدمای گوز کنده همه زباله ها رو جمع کردیم که ببریم
    تو خونه ! ولی اونا از تعجب همونجوری بهت زده اونجا مونده بودن و بعدش هم صدای خنده
    هاشون شنیده میشد که به همدیگه میگفتن: اینا دیگه کین ؟!
    مشغول جمع آوری زباله ها بودیم که از بس خوش شانس بودیم باد تندی وزید و درب خونه
    بسته شد.و کسی هم تو خونه نبود که درب رو برامون باز کنه ! تا چند
    لحظه که با همون کیسه ها مثل آدمهای بهت زده روبروی درب ایستاده بودیم و انگار فکر
    میکردیم ممکنه درب دلش بسوزه و خود به خود باز بشه ! بعد از چند ثانیه به همدیگه یه
    نگاهی گردیم و از زور ناراحتی و در موندگی زدیم زیر خنده. آخه ساعت ۵/۱۲ شب باید چکار میکردیم ؟
    یکی از دوستام که اسمش سارا بود و خیلی هم اعتماد به نفس داشت به پسرا گفت : به
    جای اینکه مثل میمون به ما بخندید و بالا پایین بپرید بیایید از دیوار برید بالا و از راه
    تراس وارد خونه بشید و درب رو برامون باز کنید ! ویکی از پسرای پیتزافروشی که
    مسئولشون بود اومد جلو و گفت اگه بابت بلاهایی که تو این مدت سر ما آوردین ازمون معذرت
    خواهی کنید ما از تراس وارد خونه میشیم و درب رو براتون باز میکنیم. من گفتم : آره
    ؟؟؟ تو که منو مردی ! این همه عقده تو اون دل کوچولوت جمع شده بود و ما
    نمیدونستیم !نخواستیم بابا ! مرد هم مردای قدیم !و ما که دل پری از اینا داشتیم
    و همه چیز رو تقصیر اینا میدونستیم گفتیم امکان نداره و تصمیم بر این شد که بچه ها با
    دستهاشون قلاب بگیرن تا من برم بالا و از تراس وارد خونه بشم. بچه ها قلاب گرفتن ولی
    توروخدا کجا دیدین که دخترا اینجور کارها رو درست انجام بدن؟
    کفشهام رو در اوردم و پاهام رو گذاشتم کف دست بچه ها و خودم رو کشیدم بالا و بعد
    روی کتفهاشون ایستادم و موفق شدم نرده فلزی تراس رو با دست بگیرم . حالا باید بچه ها با
    دستهاشون کف پاهای منو به بالا هل میدادن تا بتونم خودم رو بالا بکشم و وارد تراس
    بشم همون موقع دو تا از آقایون پیتزا فروش که خیلی به دو تا از هم اتاقی های ما علاقه
    داشتند اومدن جلو و گفتن : میشه شماره شما رو داشته باشیم و دوستهای
    فداکارمن هم منو رو هوا ول کردن و با ناز مشغول درست کردن روسریهاشون شدن !
    و منم همینجور آویزون و مثل پاندول ساعت به این طرف و اون طرف میرفتم
    و از شدت خنده سرخ شده بودم و میخواستم داد بزنم یکی منو نگه داره ولی
    نمیتونستم حرفم رو کامل بزنم و داشت مقاومتم تموم میشد که پسرا با عجله از تو مغازه یه
    چهار پایه آوردن ولی قبل از اینکه چهار پایه رو به من برسونن من که در هوا معلق بود محکم
    با جفت پاهام خورم توی درب بانکی که پایین خونه ما بود و و بعدش هم افتادم روی زمین و
    دراز کش افتادم تو جوبی که جلوی منزلمون بود !و چشمتون رو ز بد نبینه که آژیر بانک
    به صدا در اومد! اونم چه صدایی !یک خیابون بالاتر هم یه پاسگاه بود و به محض در اومدن
    صدای آژیر بانک فورآ یه ماشین گشت نیروی انتظامی سر رسید ! دوستام هم دیگه داشتن از
    شدت خنده سکته میکردن که دو تا پلیس از ماشین پیاده شدن و گفتن : ایست ! دستا بالا ! خب اگه شما ساعت ۵/۱۲ شب تو اون تاریکی صدای آژیر دزدگیر بانک رو میشنیدید و
    بعد چند نفر رو جلوی بانک در حالی که کیسه های مشکی بزرگی تو دست دارن میدیدید چه
    فکری میکردید ؟ سرقت ازبانک ! پلیسه هنوز منو که تو جوب افتاده بودم ندیده بود و
    از بس بچه ها به من اشاره میکردن و میخندیدن برگشت به طرف من و قسم میخورم اگه منو
    ندیده بود همونجوری سینه خیز تو جوب میرفتم و فرار میکردم . ولی پلیس برگشت به طرف
    من و من مثل فیلمهای کماندویی که یهو طرف از زیر برگها در میاد از تو جوب در اومدم
    و شانس اوردم که پلیسهای محترم که حسابی هم جا خورده بودن بهم شلیک نکردن !
    حالا دیگه صدای خنده دوستام بلند تر شده بود و به خاطر صدای آژیر هم همه همسایه ها
    بیدار شده بودن و اومندن تو کوچه و خلاصه ما به خاطر چند تا کیسه زباله رسوای عالم شده
    بودیم. پلیسها گفتن داشتید چه کار میکردید؟ که یکی از دوستام که خیلی هم خونواده
    خرپولی داره با مظلومیت تمام گفت ما دانشجو و فقیریم. شبا میام تو زباله های مردم
    میگردیم شاید چیزی برا خوردن پیدا کنیم و دوباره بچه ها از خنده ریسه رفتن. جناب سروان
    گفت: معتادید ؟ دنبال سرنگ میگشتید !ای داد بیداد ! دیدم داریم الکی الکی سابقه دار میشیم ! شروع کردم به توضیح دادن ولی مگه بچه ها میگذاشتن یه دقیقه مثل آدم
    حرف بزنم ؟! احساس میکردم پلیسها از دست ما دچار حالت عصبی بدی شدن و هر لحظه
    منتظر بودم ما رو کنار همین دیوار تیر بارون کنن و به درجه رفیع شهادت نائل بشیم !و پلیسا
    گفتن این کیسه ها رو رو زمین خالی کنید ببینیم چی توش هست ؟ که همون موقع صاحب
    خونمون که خونه اش چند خونه اونطرف تر بود اومد و به دادمون رسید و بعدش هم پدر سارا
    که سرهنگ بود چند تا آشنا پیدا کرد و ما طبق بند پ ( پارتی ) تبرئه شدیم.مردم هم کم کم
    متفرق شدن و پسرا هم با هم خداحافظی کردن و به همدیگه گفتن : فردا ساعت ۵/۹ مغازه
    رو باز میکنیم !من و دوستام یه نگاهی به همدیگه کردیم !
    ساعت ۵/۹ ؟ و یه فکری مثل برق از ذهن همه ما گذشت و با خوشحالی همه زباله ها رو
    بردیم درب مغازه اونها گذاشتیم .فردا صبح راس ساعت ۹ پیرمرد سوپور ملوس فحش بده با
    بیل منتظر پسرا بود !
    و هر چی پسرا قسم خوردن که کار این دخترا بوده باور نکرد و با بیل افتاد به جونشون.

  13. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #189
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

    ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.


    خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.


    پري چوب جادووييش رو تكون داد و
    اجي مجي لا ترجي
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك QM2در دستش ظاهر شد.



    حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد
    و گفت:

    خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.


    خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!


    پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
    اجي مجي لا ترجي
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    و آقا 92 ساله شد!

    -
    -
    -

    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    -
    پيام اخلاقي اين داستان
    مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ،ولي پريها............ .....مونث هستن

  15. #190
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sasha_h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    عـــــــرش
    پست ها
    315

    پيش فرض

    طنز سعيد بيابانكي كه در ديدار با رهبر انقلاب خوانده شد



    شكر ايزد فن‌آوري داريم
    صنعت ذره‌پروري داريم
    از كرامات تيم ملي‌مان
    افتخارات كشوري داريم
    با نود حال مي‌كنيم فقط
    بس كه ايراد داوري داريم
    وزنه‌برداري است ورزش ما
    چون فقط نان بربري داريم
    مي‌توانيم صادرات كنيم
    بس كه جوك‌هاي آذري داريم
    گشت ارشاد اگر افاقه نكرد
    صد و ده و كلانتري داريم
    خواهران از چه زود مي‌رنجيد
    ما كه قصد برادري داريم
    ما براي اثبات اصل حجاب
    خط توليد روسري داريم
    اين طرف روزنامه‌هاي زياد
    آن طرف دادگستري داريم!
    جاي شعر درست و درمان هم
    تا بخواهي دري وري داريم
    حرف‌هامان طلاست سي‌سال است
    قصد احداث زرگري داريم
    ما در ايام سال هفده بار
    آزمون سراسري داريم
    اجنبي هيچكاك اگر دارد
    ما جواد شمقدري داريم
    تا بدانند با بهانه طنز
    از همه قصد دلبري داريم
    هم كمال تشكر از دولت
    هم وزير ترابري داريم

  16. 2 کاربر از sasha_h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •