تا كي به تمناي وصال تو يگانــــــــــه
اشكم شود هر اينه چون سيل روانه
تا كي به تمناي وصال تو يگانــــــــــه
اشكم شود هر اينه چون سيل روانه
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟عشق قابيل است؛ قابيلي كه سرگردان هنوز
كشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
مژه......تا كي به تمناي وصال تو يگانــــــــــه
اشكم شود هر اينه چون سيل روانه
.................................................. .........................................
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه ی وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
حافظ
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته در نظر,من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل,من به کجا سفر کنم
مولوی
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
(مولانا)
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم
من زن ايرانی ام همسايه و هم نسل شيرين
خواهر تهمينه و هم قصه ی پوران و پروين
من زن ايرانی ام اهل تمدن
زاده پارس,مثل دريا ميخروشم
من خليجام تا ابد فارس
من زن ايراني ام يک چشمه شرم ناب دارم
قد صدها سد سيوند پشت چشمم آب دارم
من زن ايرانيم می سازمت با خشت جانم
ميزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم
مشنو از ني من حکايت مي کنم
از دل ني من روايت مي کنم
من به هر جمعيتي خندان بدم
شور عشق پير و برنايان بدم
ساليان در سور و سات و بزم و رقص
بي نواي ني محفلشان به نقص
شادي شاه و گدا و عاشقان
مي سرودم با نوايي خوش ز جان
گرمي محفل منم در من دميد
با نوايم جام مي را سر کشيد
ليک روزي خنده هايم ناله شد
بر سرم پرپر گلي آلاله شد
شرحه شرحه سينه ام شد از غمش
ناله دارم روز و شب در ماتمش
در نفيرم مرد و زن زاري کنيد
اشک ها با ناله ام جاري کنيد
در دلم دارم دمادم سوز را
چون حکايت ميکنم آن روز را
ابر کتف ضحاک جادو دو مار؛برست و برآورد از ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند؛همان اژدها را خورش ساختند
سرانجام رفتم سوی بیشهای؛که کس را نه زان بیشه اندیشهای
یکی گاو دیدم چو خرم بهار؛سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)