تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 19 از 24 اولاول ... 9151617181920212223 ... آخرآخر
نمايش نتايج 181 به 190 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #181
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    10

    خانومی خسته نباشی
    حسابی سر گرممون کردی
    رمان عالیه!
    من همین که میذاری میخونم
    چرا اینبار کم گذاشتی؟
    فقط دو قسمت!!
    ما منتظریم
    خواهش میکنم عزیزم
    قابل شماها رو نداره
    ولی عزیزم فکر وقت و کتف و دست من طفلک رو هم بکنین
    ولی چشم
    تند تر میذارم

  2. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #182
    داره خودمونی میشه lili.86's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    44

    پيش فرض

    خواهش میکنم عزیزم
    قابل شماها رو نداره
    ولی عزیزم فکر وقت و کتف و دست من طفلک رو هم بکنین
    ولی چشم
    تند تر میذارم
    ]
    چشمای سبزت بی بلا عزیزم
    وقت و کتف و دستت درد نکنه
    مرسی 1000 تا

  4. این کاربر از lili.86 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #183
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 158

    اگر در حالت عادي بود، يه بليط معمولي مي گرفتم و با چهار، پنج هزار تومان به كرمان مي اومدم.
    ولي نه پولي داشتم و نه لباس مناسبي، در اون شرايط حتي جرئت نمايان ساختن چهره ام رو هم نداشتم.
    بنابراين وقتي سيف ا... مردي كه من رو به دستش سپرده بودن، به دلال گفت كه پولي نداره و كرمان تسويه حساب مي كنه با خودم فكر كردم در اولين فرصت به غزل زنگ بزنم كه هم خبر سلامتي ام رو بدم و هم به او بگم كه برام پول بياره.

    سيف ا.. محبت رو در حقم تموم كرد و وقتي به زابل رسيديم، من رو با خودش به مخابرات برد.
    طي آن تماس تلفني درخواست صد هزار تومان كردم و تاييد كردم كه دو روز بعد ساعت چهار و پنج صبح ميدان اول كرمان منتظرم بمونه.
    يك شب ديگه هم زابل مونديم. مي دونيد! چندبار قصد كردم تا خودم رو به نيروي انتظامي معرفي و درخواست كمك كنم، ولي ترسيدم هويتم رو فاش كنم و به دليل جرم نكرده ام دو مرتبه به زندان بيفتم.
    به هر حال دو روز بعد دلال ما رو به كرمان رسوند و تحويل شاگرد اتوبوس داد و اون هم به ما دو تا چادر داد تا بُرقعمون رو در بياريم تا كسي به ما مشكوك نشه.
    در اتوبوس همش دعا دعا مي كردم كه اتوبوس خراب نشه و من هرچه زودتر به آغوش خانواده ام برگردم.
    صبح زود ساعت پنج رسيديم. از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم.

    وقتي اتوبوس ميدان سرآسياب ايستاد. چشمهاي نگرانم با ديدن غزل برق شادي گرفت.
    نمي تونم توصيف كنم با چه شور و حالي از اتوبوس پياده شدم.

    من و غزل بدون توجه به چشمهاي متعجبي كه از داخل اتوبوس به ما دوخته شده بود همديگر رو در آغوش گرفتيم.
    وقتي رسيديم خونه، ايرج كه بعد از يك احوالپرسي كوتاه فهميدم شوهر غزل شده، به من گفت كه مسافرها زل زده بودن به ما و در گوشي پچ پچ مي كردند.
    - چند وقته كه به سلامتي برگشتي؟
    - يك ماهي ميشه.
    - چرا ما رو در جريان قرار ندادي دخترم! پسرم خيلي دلواپس بود.
    - فكر نمي كردم براي كسي اهميت داشته باشه.
    عاليه دهان باز كرد تا جواب نامهرباني غزاله را بدهد، اما چشمش به غزل افتاد و ساكت ماند.

    غزاله گفت :
    - به هر جهت از اينكه زحمت كشيديد و تا اينجا قدم رنجه كرديد متشكرم... از قول من از جناب سرگرد هم تشكر كنيد.

    من به هيچ عنوان قادر نيستم زحمتهاي ايشون رو جبران كنم.
    - اين چه حرفيه. هر كار انجام داده وظيفه انسانيش بوده.
    تلفن زنگ خورد و مهر سكوت بر لبها نشاند.

    غزل تلفن را جواب داد و با يك احوالپرسي رسمي گوشي را جلوي عاليه گرفت و گفت: (جناب سرگرد با شما كار دارند).
    غزاله با اضطراب جابجا شد و نگاهش را به دهان عاليه دوخت.

    عاليه هم با چند باشه و چشم تلفن را جواب داد و خود را آماده رفتن نشان داد.
    دو خواهر به احترام او ايستادند و عاليه به هواي بوسيدن غزاله، لب به گوش او نزديك كرد و آهسته نجوا كرد.
    - كيان خيلي دوستت داره... اين قدر اذيتش نكن.
    گونه هاي غزاله از شدت شرم گلگون شد و عاليه روي گرمي و حرارت آنها بوسه زد و لبخندي به روي او پاشيد و با خداحافظي خارج شد.

    كيان سر كوچه بي صبرانه انتظار مادرش را مي كشيد.
    به محض مشاهده مادر چند متر آن طرف تر جلوي پاي او ترمز كرد.
    در حاليكه عاليه سوار مي شد، كيان بي قرار پرسيد :
    - چي شد؟ چي گفت؟
    - خوبه كه خودم به دنيا آوردمت در غير اين صورت، فكر مي كردم شش ماهه به دنيا اومدي... صبر كن سوار بشم، بعد.
    - مادر گلم اذيت نكن. بگو ديگه.
    - غزاله يك ماهه كه برگشته و .....

  6. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #184
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 159

    منصور طي تماسهاي تلفني قصد دلجويي از غزاله را داشت، اما غزاله در وضعيت جديد و تحمل سختي و مرارت گذشته قادر به فراموشي و بخشش نبود.
    مرگ نابهنگام مادر چنان آزارش مي داد كه ديوار بزرگي از نفرت بين خودش و او مي ديد.

    اين در حالي بود كه منصور قادر به درك احساسات زن جوان و دلشكسته نبود.
    او به راستي فراموش كرده بود كه همسر جوانش چه عذابي را تحمل كرده است، چه آن زمان كه در حبس و زندان به سر مي برد و چه آن زمان كه گروگان بود و همچنين در زمان فرار از كوه و كمرهاي افغانستان كه در زجر و عذاب، بين مرگ و زندگي دست و پا مي زد.


    غزاله احساس مي كرد حتي اگر عشق كيان در ميان نبود، هيچ گاه قادر به بخشش منصور نمي شد.
    اعتقادش بر اين اساس بود كه زن و شوهر بايد به يكديگر اعتماد داشته باشند و چون ستوني محكم پشت هم بايستند.
    حال آنكه منصور او را در بدترين شرايط روحي تنها رها كرده و بر شدت دردهايش افزوده بود و بعد از گذشت يك سال و نيم به ناگاه حضور دوباره اي يافته و ادعاي عشق و دلدادگي و توقع زندگي مشترك داشت.

    در جنگ براي غلبه بر ذهن آشفته خود بود كه تلفن زنگ خورد.
    با شنيدن صداي منصور، مثل دفعات قبل در هم و گرفته شد.
    براي منصور بي تفاوتي غزاله مهم نبود.
    پس از احوالپرسي مختصري، در حاليكه مي انديشيد با كلامش قند در دل غزاله آب مي كند، گفت :
    - خودت رو حاضر كن. دارم ميام عروس خانم.
    غزاله خوشحال كه نشد هيچ، سراسيمه و آشفته گفت :
    - نه.... حالا زوده.
    - چرا اين قدر دست دست مي كني غزاله... الان يك ماهه كه برگشتي.
    چقدر ديگه مي خواي فكر كني.
    - من نمي خوام به چيزي فكر كنم. بلكه قصد دارم فراموش كنم.
    - يعني من تنها مردي هستم كه اشتباه كرده... ببين غزاله هر كس ممكنه در زندگي دچار اشتباه بشه، مثل خودت.
    - مثل من!؟... ميشه بگي اشتباه من چي بوده!؟

    - همون بي دقتي ات توي مسافرت. اگه مراقب بودي اين همه بلا سرت نمي اومد و زندگي مون خراب نمي شد.

    خودخواهي منصور كفر غزاله را درآورد.
    نزديك بود از فرط عصبانيت تلفن را از جا بكند، اما خود را كنترل كرد و گفت :

    - درسته، حق با شماست. خود كرده را تدبير نيست... پس حالا راحتم بذار، چون نمي خوام اشتباه سه سال پيشم رو تكرار كنم.

    - باز كه ناراحت شدي. با تو نميشه يك كلام حرف حساب زد.


  8. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #185
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 160

    - حوصله ندارم آقاي تابش. خسته ام. احتياج به استراحت دارم.
    تو با تلفن هاي وقت و بي وقتت آرامشم رو گرفتي.
    - نمي خواي بگي كه از من بدت مياد!
    - واسه اين حرفها خيلي دير شده.
    - غزاله اگه به من فكر نمي كني، حداقل به ماهان فكر كن.
    - نمي دونم اين طفل معصوم چه گناهي كرده كه منِ احمق مادرش شدم.
    - به هر حال ما پدر و مادرش هستيم و بايد به خاطر اون به زندگيمون سر و سامون بديم.
    من با مادرم صحبت كردم. راضي شده بياد كرمان دنبالت.

    اين جمله مثل پتكي بود كه بر فرق غزاله فرود آمد.
    چقدر احساس حقارت مي كرد وقتي منصور با لحن خودخواهانه خود گفت مادرش راضي شده. حوصله به راه انداختن جر و بحث نداشت.
    به همين دليل گفت :
    - منصور! فايده اي نداره.... خواهش مي كنم شلوغش نكن...
    من فعلا قادر نيستم بيام شيراز.
    - ديگه داري كلافه ام مي كني. اين همه مخالفت چه دليلي داره؟
    - من آمادگي روحي براي شروع زندگي مشترك رو ندارم. فعلا تحت درمان هستم.
    - چه درماني! مگه تو مريضي؟
    - روان درماني.... من بايد گذشته هاي وحشتناك رو فراموش كنم و به حالت عادي برگردم. خواهش مي كنم فعلا مادرت رو نيار.
    - باشه.. پس و من با ماهان بهت سر مي زنم.

  10. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #186
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 161

    هادي آب حوض مي كشيد و غزل مدام دستور مي داد.
    غزاله هم زير سايه داربست انگور نشسته بود و در حاليكه خوشه انگور سياه و دانه درشتي به دست داشت و آن دو را تماشا مي كرد و حبه حبه انگور به دهان مي گذاشت.
    بسكه غزل دستور مي داد، هادي خسته شد و خواهر كوچك را به پاشيدن يك سطل آب مهمان كرد.

    جيغ غزل به هوا رفت و آب بازي شروع شد.
    آنقدر سر و صداي غزل زياد بود كه صداي زنگ تلفن به سختي به گوش غزاله رسيد.
    غزاله به سرعت به اتاق دويد.
    به محض برقراري تماس صداي كيان را شناخت. قلبش فرو ريخت.

    سراسيمه جواب داد.
    - اشتباه گرفتي.
    و بلافاصله گوشي را گذاشت. كيان دست بردار نبود.

    غزاله از ترس اينكه هادي سماجت كرده و متوجه شود، گوشي را برداشت و به تندي گفت :
    - چرا اينقدر مزاحم ميشي؟ مگه تو كار و زندگي نداري؟
    - مي خوام ببينمت... همين الان.
    - چرا دست از سرم برنمي داري. گفتم مزاحم نشو.


    بار ديگر صداي كيان عصباني و محكم در گوشي پيچيد :
    - گفتم مي خوام ببينمت... بيا بيرون باهات كار دارم.
    - ولي من نمي خوام تو رو ببينم.
    - تا ده دقيقه ديگه يا تو مياي بيرون يا من ميام تو.

    غزاله از ترس هادي به التماس افتاد. دلش نمي خواست برادرش با دانستن رابطه اي كه بين او و كيان به وجود آمده بود، در موردش طور ديگري قضاوت كند.
    اگر قرار بود به زندگي منصور برگردد، لزومي نمي ديد خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از اين رو گفت :
    - چرا راحتم نمي ذاري؟ من نمي خوام ببينمت.
    - ضلع شرقي پارك... جنب بستني فروشي، يه GLX سياه رنگ پارك شده... منتظرم.
    - نه.
    - ده دقيقه منتظر مي مونم. اگه نيومدي من خدمت مي رسم.
    ارتباط قطع شد و غزاله مستاصل و كلافه كنار ميز تلفن زانو زد.
    كيان كاملا جدي و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اينكه او تا ده دقيقه ديگر زنگ را فشرده و خود را به هادي معرفي كند، زانوي غم بغل گرفت.
    در حاليكه هادي براي حضور منصور لحظه شماري مي كرد و اگر پي به چنين رابطه اي مي برد، عكس العملش غيرقابل پيش بيني بود.
    در كلنجار با خود بود كه سراسيمه لباس پوشيد و به قصد خروج به سمت در راه افتاد.


  12. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #187
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 162

    هادي با تعجب صدا زد :
    - آهاي.... كجا!!!؟
    غزاله خريد را بهانه كرد.

    هادي با اخم و ترشرويي گفت :
    - لازم نيست خودم ميرم.
    - ماهان فردا مياد، مي خوام براش خريد كنم.
    هادي با اكراه رو به غزل كرد و گفت :
    - پس تو هم همراهش برو.
    - نمي خواد، بچه كه نيستم. ميرم و زود برمي گردم.
    و بدون آنكه منتظر عكس العمل برادر باشد، به سمت جايي كه زياد از خانه دور نبود به راه افتاد.

    چند دقيقه بعد مقابل اتومبيل كيان ايستاد.
    ابروانش گره اي خورد، سر از شيشه داخل برد و گفت :
    - فكر مي كني تا كي مي توني دستور بدي.... جناب سرگرد؟
    كيان در برابر اخم او لبخند زد.

    دو نيم دايره روي گونه اش نقش بست و جذاب تر از هميشه نشان داد.
    - بَه بَه. سلام.
    - امرتون؟
    - سوار شو بهت مي گم.
    - لازم نكرده هركاري داري همين جا بگو.
    - بچه بازي در نيار سوار شو غزاله.
    - گفتم نه.
    كيان با كلافگي پياده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن كرد و گفت :
    - چند دقيقه بيشتر طول نمي كشه.
    و بلافاصله پشت فرمان نشست.

    اتومبيل با سر و صدا از جا كنده شد.
    كيان به سرعت خيابان ها را به قصد خروج از شهر مي پيمود.
    وقتي به ابتداي جاده خروجي شهر رسيد، غزاله سكوت را شكست و وحشت زده پرسيد :
    - كجا داري مي ري؟!!!!
    - نترس. نمي خوام بدزدمت.
    - برام دردسر درست نكن. من بايد زود برگردم خونه.
    - نگران نباش زود بر مي گرديم. اگه مي بيني بيرون شهر رو براي صحبت انتخاب كردم واسه اينه كه نمي خوام احتمالا دوست و آشنايي ما رو با هم ببينه.
    - چيه كسر شانتون ميشه؟
    - تو چرا دوست نداري خانواده ات من رو ببينن؟... شما هم كسر شانتون ميشه؟
    غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت :
    - دليلي نداره تو رو به خانواده ام معرفي كنم.

    دوست ندارم كسي در موردم قضاوت كنه يا فكرهاي احمقانه به سرشون بزنه.
    كيان پاسخي نداد، تمام حرص و عصبانيتش را بر پدال گاز خالي كرد.

    دقايقي بعد وارد جاده فرعي و خاكي شد و پس از طي مسافتي در كنار نهر آب متوقف شد. براي به دست آوردن آرامشي كه با حرفهاي غزاله از دلش گريخته بود، پياده شد و كنار نهر زير سايه درخت نشست.
    غزاله از شيشه اتومبيل مراقب حركات او بود.

    از آزار دادن او لذت نمي برد.
    آرزوي دلش بود كه به كلافگي و سردرگمي او پايان دهد.
    در دل غزاله غوغايي به پا بود.
    نگاه سرد و غمزده اش تحسين گر مردي بود كه عشق را به زيبايي تفسير مي كرد. كيان مشتي آب به صورتش پاشيد، سپس برخاست و به تنه درخت تكيه زد.
    نگاهش را روي غزاله زوم كرد.
    نگاهي كه حرارت و گرمي آن سوزان بود.

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #188
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 163

    غزاله براي فرار از بار نگاههاي سنگين او، سعي در سرگرم ساختن خود داشت.
    اما گويي هرم نگاههاي او وجودش را به آتش كشيده بود.
    قلبش در سينه به شدت مي تپيد.
    با احساس گرمايي شديد پياده شد و كنار نهر زانو زد.
    نگاهش خيره در امواج متلاطم آب بود كه كيان با طمانينه نزديك شد و در خلاف جهت پهلويش نشست.

    نگاه كيان بر فراز كوهها خيره ماند و گفت:
    - دنبال يه چرا مي گردم.... فقط بگو چرا؟
    غزاله سكوت كرد و كيان پرسيد:
    - نمي خواي حرف بزني؟
    - چي مي خواي بدوني؟
    - چرا اون روز توي اون جهنم لعنتي از عشق گفتي و خودت رو فدا كردي...

    اما امروز شمشيرت رو از رو بستي و قصد جونم رو كردي.
    - به خاطر تو نبود. به خاطر وطنم بود.
    كيان سرچرخاند. نگاهشان در هم گره خورد.

    اما غزاله به سرعت نگاهش را دزديد و گفت:
    - واسه دروغهايي كه مجبور شدم بهت بگم، متاسفم.
    - تو فراموش كردي كه من يه بازپرسم؟
    - منظورت چيه؟!
    - لبت يه چيز ميگه و چشمات يه چيز ديگه.
    - اِ... پس مي توني با يه نگاه راست و دروغ رو از هم تشخيص بدي... اگه اين طوره، چرا با نگاهت نفهميدي كه من بي گناهم و گذاشتي خيلي راحت همه زندگيم و ببازم.
    - تو هنوز هم من رو مقصر مي دوني... پس نتونستي منصور رو فراموش كني و داري يه جورايي انتقام ميگيري.
    - بس كن. تو بايد بدوني كه عشقي در كار نبوده و نيست.
    كيان چشمان نافذش را در چشمان او دوخت و با صداي لرزاني گفت:
    - اگه دوستم نداشتي سراغم نمي اومدي... وقتي سرت روي شونه ام بود، نغمه عشق رو از تپش قلبت شنيدم.
    قطره اشكي از گوشه چشم غزاله فرو چكيد و به آرامي چشم بست.
    نگاه كيان نوازشگر گونه هاي گلگون غزاله بود، گفت:
    - هنوز هم باور نمي كنم.... برگشتنت مثل يه معجزه است.
    و به آرامي سر غزاله را به سينه گرفت.

    غزاله اعتراضي نكرد و كيان ادامه داد:
    - نمي خوام دوباره تو رو از دست بدم.

    خدا مي دونه چقدر دوستت دارم.
    خدا مي دونه اين چند ماهه چي كشيدم....
    تو رو خدا ديگه حرف از رفتن نزن.
    غزاله ساكت ماند.

    كيان با عطوفت اشكهاي او را پاك كرد و گفت:
    - مي دوني كه طاقت ديدن اين اشكها رو ندارم... خدا لعنتم كنه كه تو رو اينقدر اذيت مي كنم.
    غزاله مثل بچه ها بغض كرد:
    - مي خوام برم خونه.
    حال و هواي غزاله به گونه اي بود كه كيان درنگ نكرد و بي محابا بلند شد و دستش را به سوي او دراز كرد.


  16. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #189
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 164

    غزاله با ترديد دست در دست او گذاشت و بلند شد.
    سينه به سينه كيان بود و نگاهش در نگاه او گره خورد.
    كيان با لحن پرالتماسي گفت:
    - منو ببخش غزاله ... مي دونم كه خيلي سختي و عذاب كشيدي.

    ولي خدا مي دونه چقدر دنبالت گشتم.
    وقتي به ايران رسيدم، طاقت نياوردم و دوباره برگشتم افغانستان و هرجا رو به عقلم مي رسيد گشتم.
    حتي به ده... سر زدم.
    يه مبلغي دست ملاقادر سپردم و خواهش كردم كه هر طور شده تو رو پيدا كنه... يه حس قوي درونم فرياد مي زد كه تو نمردي و زنده اي.
    - مي دونم. ملاقادر بهم گفت كه دنبالم مي گشتي.
    - مي دونم كه كوتاهي كردم و بايد مي موندم و جستجوي بيشتري مي كردم ولي من يه نظامي هستم.

    به طور غير قانوني از كشور خارج شده بودم.
    اگه گير مي افتادم هزار تا مشكل براي خودم و دولت درست مي كردم.
    غزاله گويي قصد فرار داشت.

    كمي اين پا و اون پا شد و بدون اينكه پاسخي به احساس كيان بدهد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
    - خيلي دير شده، من به هادي گفتم كه زود بر مي گردم.
    بدين ترتيب كيان بدون مخالفت پشت فرمان نشست و به سمت كرمان به راه افتاد اما اين بار با سرعت كمي مي راند.
    در حاليكه فكر مي كرد دليل بدخلقيهاي غزاله تنها ماندنش در افغانستان است گفت:
    - اجازه ميدي با هادي صحبت كنم؟
    - نه. نه.... اصلا.
    - هنوز هم دلخوري؟
    - خواهش مي كنم من رو فراموش كن كيان. من به درد تو نمي خورم.
    كيان ماشين را به كنار اتوبان كشيد و در شانه خاكي جاده ايستاد.

    نگاهش از غزاله پرسش داشت، اما زبانش را به ياري طلبيد و گفت:
    - چيزي هست كه من نمي دونم؟
    - نه... يعني آره. مجبورم نكن....
    غزاله در حاليكه به گريه افتاده بود، افزود:
    - بذار به درد خودم بميرم كيان.
    كيان به موها چنگ زد و مشت روي فرمان كوبيد و عصباني پرسيد:
    - مربوط به وقتيه كه افغانستان بودي؟
    غزاله سعي داشت از بار فشار سوالات كيان بگريزد، از اين رو بدون توجه به منظور كيان گفت:
    - آره. درسته.
    كيان را در يك درياچه سرد و يخ زده در قطب فرو بردند، سرد و بي احساس گفت:
    - پس حدسم درست بود.
    - چه حدسي؟!
    كيان سر روي فرمان گذاشت و با صداي خفه اي كه از درد يك مرد غيرتي و متعصب مي گفت، گفت:
    - مي توني بگي كي بوده؟
    - كي! كي بوده؟!!!
    كيان سر از فرمان بلند كرد.

    چهره اش كاملا برافروخته و چشمهايش سرخ بود.
    نگاه خشونت بارش را در صورت غزاله
    پاشيد و گفت:
    - اون احمقي كه جرئت كرده به تو تعرض كنه كي بوده غزاله؟... جواب بده.
    - تعرض!!!!! معلوم هست چي داري مي گي؟
    ابروان كيان با علامت سوال در هم كشيده شد. چشم تنگ كرد.

    در حاليكه دلش مي خواست زير گريه بزند، گفت:
    - داري ديوونه ام مي كني. حرف بزن. مي خوام بدونم چه اتفاقي برات افتاده كه نمي توني با من زندگي كني.
    - تو چي خيال كردي! فكر مي كني اگه همچين بلايي سرم مي اومد حاضر بودم خفتش رو بكشم!
    كيان نفس حبس شده اش را آزاد كرد، اما هنوز كلافه به نظر مي رسيد.


    به همين دليل پياده شد و جلو ماشين به كاپوت تكيه زد.
    نگاهش در جاده خلوت و بي تردد به نقطه نامعلومي خيره ماند.
    غزاله ديگر طاقت ديدن اين همه زجر و عذاب معشوقش را نداشت.

    پياده شد و مقابل او ايستاد و گفت:
    - به من فرصت بده كيان... بذار فكر كنم.
    كيان با لحني سرد و آرام گفت:
    - براي شروع زندگي با من ترديد داري.
    - بايد انتخاب كنم. به من فرصت بده.
    و سر به زير شد و چرخيد، اما كيان بازويش را چسبيد و گفت:
    - صبر كن.
    غزاله سرچرخاند.

    هاله از غم چشمانش را احاطه كرده بود.
    نگاه كيان در زواياي صورت او چرخ خورد و روي لبهاي او كه گويي منتظر شنيدن كلامي از آنها بود خيره ماند و گفت:
    - فقط مي خوام از يه چيز مطمئن باشم... كسي رو كه متعلق به خودم مي دونم، علاقه اي نسبت به من داره؟
    - تو بگو جناب سرگرد. خودت گفتي از يه بازپرس نميشه چيزي رو مخفي كرد.
    غزاله سپس در ماشين را باز كرد، كمي چشمهايش را شيطون كرد و گفت:
    - هان جناب سرگرد!... چي مي بيني؟
    كيان خنده اش گرفت.

    سر تكان داد و با لبخند پشت فرمان نشست.
    مدتي در سكوت سپري شد تا آنكه گفت:
    - فكر مي كنم رفتارم مثل بچه هايي شده كه واسه خاطر به چنگ آوردن اسباب بازي دلخواهشون به جنگ دوست و دشمن ميرن.
    - وقتي مردي مثل تو از عشق ميگه تمام وجودش باور ميشه.
    - بهت احتياج دارم غزاله ... خيلي تنهام.
    - جز تو كسان ديگري هم هستند كه به وجود من احتياج دارن.

    به من فرصت بده كيان.
    جمله غزاله كيان را وادار به سكوت كرد.

    به انديشه هاي نهان غزاله مي انديشيد تا رسيدن به مقصد بدون به لب آوردن كلامي راند.
    دقيايقي بعد غزاله با نشاط وارد حياط شد.

    غزل شلنگ آب را توي حوض گذاشت و با نیم نگاهي به غزاله
    مشغول چيدن گلدانهاي شمعداني لبه پاشويه شد.

    هادي با مشاهده غزاله با غيظ نگاهي به ساعتش انداخت و پرسيد:
    - درست دو ساعت و نيمه كه رفتي بيرون.... هيچ معلوم هست كجايي؟
    غزاله بي اعتنا وارد ساختمان شد و بسته خريدش را روي كاناپه پرتاب كرد و رو به هادي كه به دنبال او ورد ساختمان شده بود، كرد و گفت:
    - خيلي شلوغش كردي هادي... يعني چي؟ چپ ميرم، راست ميرم استنطاقم مي كني. مگه به من شك داري؟
    - به تو شك ندارم از گرگهاي بيرون مي ترسم.
    - تو رو خدا دست بردار هادي. مگه تو خونه و زندگي نداري. زن جوونت رو با يه بچه شيرخوره تك و تنها ول مي كني ميايي اينجا كه ما رو بپايي... پاشو هوا تاريك شده، نيلوفر هم آدمه ديگه.
    هادي كلافه بلند شد.

    اما التيماتوم داد و با انگشت خط و نشان كشيد:
    - باشه، من رفتم. ولي به خدا قسم اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينم بعد از نماز مغرب خونه نيستي... من مي دونم و تو.
    - چشم قربان حالا بفرماييد.
    هادي بعد از كلي سفارش با اوقاتي تلخ آنجا را ترك كرد.

  18. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #190
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 165

    غزاله كه ديگر طاقت پنهان كردن راز دلش را نداشت به محض خروج هادي، غزل را نزد خود صدا كرد و با كلي دست دست كردن گفت:
    - راستش نمي دونم درسته بهت بگم يا نه.
    - راجع به منصوره؟
    - اي... تقريبا.
    - بگو شايد بتونم كمكت كنم.
    - تو جناب سرگرد زادمهر رو مي شناسي ، نه؟
    - آره چطور مگه؟
    - به نظر تو چه جور آدميه؟
    - آدم خوبيه... افسر با لياقتيه.
    - نظر شخصي ات چيه؟
    غزل به تازگي به عقد ايرج درآمده بود و اين سوال از يك دختر جوان، زماني پرسيده مي شود كه مردي قصد خواستگاري اش را داشته باشد.

    به همين دليل گيج شده بود، گفت:
    - منظورت رو نمي فهمم.
    - چطوري بگم. مثلا به عنوان يه زن!... اصلا از نگاه يه زن تعريفش كن.
    - چيه ناقلا ... ازت خواستگاري كرده؟!
    - فقط جواب من رو بده.
    - البته با شناختي كه از او دارم ، بعيد مي دونم هيچ زني رو آدم حساب كنه.

    ولي روي هم رفته، خوش تيپ و جذابه.
    با چشمان سياه نافذ و موهاي بَراق. قدِ بلند و اندام ورزيده اش، مي تونه آرزوي هر زني باشه.
    - يعني تو فكر مي كني فقط ظاهرشه كه مي تونه ادم رو به خودش جذب كنه.

    پس ايمانش چي؟ رفتارش چي؟
    - اونا كه جاي خود داره.
    - مي دوني غزل، وقتي اون رو با منصور مقايسه مي كنم،اُ اُ اُ ... چقدر فاصله و تفاوت مي بينم.

    منصوري كه يه ماه نماز مي خونه و يازده ماه جا نمازش رو آب مي كشه و مي ذاره توي طاقچه كجا و مردي كه ميون گلوله و خون، سرما و گرما، شكنجه و عذاب با هر مشقتي شده ذكر خدا رو به جا مياره كجا.
    بساط گاه و بيگاه عرق و ورق بازي كجا و مست شدن در هواي معشوق كجا....


    - تو نمي توني اين دو نفر رو با هم مقايسه كني. سرگرد مرد با ايمان و درستكاريه، قبول.... بحثي هم درش نيست.
    اما منصور يه آدم معموليه... كسي كه نه جنگ و جبهه رو ديده، نه شهيد داده.

    - چرا منصور نمي تونه با ايمان باشه!.... اگه فقط به اندازه يه سر سوزن ايمان داشت پشتم رو خالي نمي كرد....
    - ببينم دختر تو دنبال چي مي گردي... دنبال يه جمله كه بتوني منصور رو محاكه كني، يا اينكه اون افسر مغرور و بداخلاق رو خوب جلوه بدي.
    - اگه اون افسر مغرور و بداخلاق شوهرم باشه چي؟

    مردمك چشم غزل ثابت، به نقطه اي خيره شد. دهانش از تعجب باز مانده بود.
    قدرت تكلم نداشت. لحظاتي بعد در حاليكه به خود مسلط شده بود، جلو رفت و گفت:
    - يه بار ديگه بگو.... ! تو چي گفتي؟

    غزاله چرخيد و رو در روي خواهر ايستاد. چشمها را به تاييد گفته هايش باز و بسته كرد و گفت:
    - درست شنيدي... زادمهر شوهرمه.
    - چطور؟ كي؟ آخه غيرممكنه! پس چرا تا حالا چيزي نگفتي؟!

    - براي اينكه وقتي با وجودي كه لبريز از عشق اون بودم، پا به خاك ايران و بعد، كرمان گذاشتم، با قيافه نحس منصور رو به رو شدم... اما شيريني ديدن ماهان و در آغوش كشيدن اون كمي آرومم كرد و ترجيح دادم فعلا چيزي نگم.


  20. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •