تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 19 از 212 اولاول ... 91516171819202122232969119 ... آخرآخر
نمايش نتايج 181 به 190 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #181
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    امشب پروانه ميسوزد!

    امشب پروانه ظريف وزيبائي با بالهاي نازک ورنگين خود گرد چراغ اتاق من طواف ميدهد.ازاين زدوخورد وتصادم بالهاي قشنگش اندکي سوخته اند.غبارطلائي رنگ بالهايش بر روي حباب سوزان چراغ ميدرخشد.انقدراين پروانه بي نوا مات ومبهوت شعاع محبوب خويشتن بود که درد سوختن وگداختن را احساس نميکرد.چندين مرتبه بي جان ومدهوش درپاي چراغ بر زمين افتاد اما نميدانم چه نيروي مرموزي دوباره اورابه پروازدرآورد .يک بار به سختي بالش سوخت.بوي ازسوزش آن برخاست.پروانه عاشق آن عاشق باوفا ازاين تصادم سخت چند دقيقه اي درپاي چراغ افتاد.دلم به حال بدبختي ومشقت اين پروانه کوچک سوخت.بالهاي اورا ميان دوانگشت خويش گرفتم تاازاتاق بيرونش اندازم .جسد متشنج اورامقابل ديدگان خود اوردم.قلبش به شدت ميزدکه سينه سفيد وکوچک اورابه سختي تکان ميداد.يکي ازشاخکهاي نازکش تانيمه سوخته بود.آن دوچشم درشت وسياه او خيره وبه طورناراضي مرا مي نگريست.آب درخشنده اي درحلقه چشمانش ميدرخشيد.مگرپروانه هم گريه ميکند.اين گريه شوق بود يا ازسردرد!چند دقيقه اي به او نگريستم .به دو چشم مبهوت ودرخشان او.به دو ديده پرازاسرار ومرموزاو.سپس درميان فضا پرتابش کردم.گمان بردم که ديگر به ميان شعله سوزان چراغ برنخواهد گشت. چند دقيقه اي بعد نخست خود را به پشت پنچره اتاق رساند وسپس دراطراف شعله چراغ به پرواز درامد.اين مرتبه ديوانه تر خود رابه آتش زد.بي پرواترازفراز شعله بي رحم آن ميگذشت.گويا ميترسيد اوراازکنارمحبوبش دورکنم.آنقدر چرخيد وچرخيد وخود را به شعله چراغ نزديک کردکه به يکباره سوخت ودرپاي معشوق افتاد. لحظه اي بعد هنگامي که سرانگشت خودرابه بالهاي سوخته وجسد نازنين اين عاشق ازجان گذشته وحقيقي ,اين شيدايي باوفا کشيدم هنوزگرمي وحرارت عشق به معشوق ازپاره هاي آن احساس ميشد.به راستي اگر پروانه عاشق است چرا شمع ميسوزد؟!

  2. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #182
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    جوان و راهب

    از امام علی بن الحسین (ع) نقل شده است که فرمود:
    مردی با خانواده اش به کشتی سوار شد و هیچ کدام از آنها نجات پیدا نکرد،مگر همسر آن مرد که بر یکی از تخته های کشتی سوار شد و رهایی یافت و به یکی از جزایر دریا پناه برد.
    در این جزیره جوانی بود که راهزنی می کرد و تمامی حرمت های الهی را شکسته بود .
    او ناگهان دید که زنی بالای سرش ایستاده است !
    سرش را بلند کرد و به آن گفت:
    تو انسانی یا جن؟
    او گفت :انسان.
    جوان با او سخنی نگفت،مگر این که همانند مردی از خویشاوندانش در کنار وی نشست .
    زمانی که این جوان آهنگ آن زن کرد،وی نگاران شد.
    جوان به وی گفت:چرا نگران هستی؟
    او گفت:از او می ترسم-و با دستش به سمت آسمان اشاره کرد-جوان گفت:تو اینقدر از او می ترسی ،در حالی که گناهی نکرده ای و من تو را وادار کرده ام.
    بنابراین،به خدا سوگند که من از تو سزاوارترم که از او بترسم و برخاست و چیزی نگفت و به نزد خانواده اش بازگشت در حالیکه هدفی جز توبه و برگشتن از کرده های گذشته نداشت.
    در میانه راه به راهبی رسید.گرمای خورشید سخت بر آن دو می تابید.
    راهب به جوان گفت:دعا کن که خداوند به وسیله ی پاره ی ابری ،بر سرِ ما سایه افکند که گرمای خورشید بر ما شدت یافته است.
    جوان گفت:من از خودم کار نیکی در نزد پروردگارم سراغ ندارم،تا این جرأت را به خودم بدهم که از او چیزی مسألت کنم.
    راهب گفت:پس من دعا می کنم و تو آمین بگو.
    جوان گفت:بسیار خوب.
    راهب دعا می کرد و جوان آمین می گفت.
    چیزی نگذشت که قطعه ی ابری پیدا شد و بر فراز سر آنها سایه افکند.
    آن دو مقداری از روز را زیر سایه ی آن ابر راه رفتند ،تا اینکه بر سر دو راهی رسیدند .
    جوان از یک راه رفت و راهب از راه دیگر.اما ابر به همراه جوان رفت.
    راهب گفت : ای جوان تو از من بهتری و خداوند دعای مرا به خاطر تو اجابت کرده است،نه به خاطرِ خودم.
    پس به من خبر ده که داستان تو چیست؟
    جوان داستان آن زن را به او خبر داد.
    راهب گفت:چون بیم خدا در دلت وارد شده،گناهان گذشته ات آمرزیده شده است و اینک بنگر که در آینده چه می کنی.

  4. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #183
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    زن نامه اي از شوهرش دريافت كرد . از زماني كه مرد ديگر دوستش نداشت و تركش كرده بود دو سال مي گذشت . نامه از سرزميني دور آمده بود .
    « اجازه نده بچه توپش را به زمين بزند . صدايش قلبم را مي شكند . »
    زن توپ را دختر نه ساله اش گرفت .
    دوباره نامه اي از طرف شوهر آمد . اين يكي از پشتخانه ي ديگري بود .
    « بچه را با كفش به مدرسه نفرست، مي توانم صداي پاي او را بشنوم . صدايش قلبم را مي شكند . »
    زن به جاي كفش ، صندل هاي نرم پاي بچه كرد . دختر گريه كرد و ديگر حاضر نبود به مدرسه برود .
    يكبار ديگر نامه اي از طرف شوهر آمد . فاطله اش با نامه ي گذشته يك ماه بيشتر نبود اما دست خط مرد به نظر زن خيلي قديمي مي آمد.
    « اجازه نده بچه از كاسه ي چيني غذا بخورد . مي توانم صداي آن را بشنوم . صدايش قلبم را مي شكند .»
    زن با قاشق هاي چوبي خودش به دختر غذا داد . درست مثل سه سالگي اش . بعد دوراني را به ياد آورد كه دختر سه ساله بود و مرد روزهاي خوشي را كنار او گذرانده بود . دختر رفت از قفسه ي آشپزخانه كاسه ي چيني اش را برداشت . زن فورا آن را از دستش گرفت و توي باغچه انداخت : صداي شكستن قلب مرد ! زن ناگهان ابروهايش را بالا برد . كاسه ي خود را به طرف ديوار پرتاب كرد و آن را شكست . آيا اين صداي شكستن قلب شوهرش نبود ؟ زن ميز نهار خوري كوچك را از پنجره به بيرون پرتاب كرد . اين صدا چي ؟ زن خود را به ديوار زد و به آن مشت كوبيد . خود را روي پارتيشن كاغذي پرت كردو مثل نيزه از ميان آن گذشت و سقوط كرد. اين صدا چي ؟
    « مامان ، مامان ، مامان!»
    دختر شيون كنان به طرف او دويد . زن به او سيلي زد . آه ، چه صدايي !
    همچون پژواكي از آن صدا ، نامه ي ديگري از طرف شوهر آمد ؛ از سرزمين و پستخانه اي دور و جديد .
    « هيچ صدايي در نياوريد . درها را نه باز كنيد نه ببنديد .همين طور پنجره ها را . نفس نكشيد . حتي نبايد اجازه دهيد از ساعتي كه در خانه است صدايي در بيايد . »
    « هر دو شما ، هر دو شما ، هر دو شما !» زن همانطور كه نجوا مي كرد اشكش جاري شد . بعد از آن ، ديگر از هيچ كدام آن دو هيچ صدايي شنيده نشد . آنها به كوچكترين صداها پاياني جاوداني بخشيدند . به عبارت ديگر ، مادر و دختر هر دو مردند .
    و عجيب اينكه شوهر زن هم كنار آنها دراز كشيد و مرد

  6. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #184
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    بازرگاني پس از ده سال کار دشوار ،دجار حملات قلبي شدوقتي پزشک به او گفت که ديگر قادر به ادامه زندگي نيست،همسرش از فردي در مورد
    قانون نفي وانکار شنيده بود به همسرش گفت که مرگ را نپذيرد .شبي در حال درد شديد مرد چنين ادعا کرد:خدايا ادامه اين وضع را نمي پذيرم با کمک تو بهبودخواهم يافت ودر دلش به درد گفت:نه نه نه،آنشب نقطه عطف زندگيش بود .او بهبود يافت وبه زندگي معمول خود باز گشت وبه کار آسانتري پرداخت وصاحب تندرستي ونيرويي که در زندگيش سابقه نداشت.
    در برابر اوضاع وشرايطي که نميخواهيد پايدار بمانند،از اقتدار ابدي "نه"که در اختيار شماست بهره بجوييد. زيراهمه باورهايي دارند که بايد از بين
    بروند.

  8. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #185
    اگه نباشه جاش خالی می مونه A_M_IT2005's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    بین جهنم و بهشت
    پست ها
    331

    پيش فرض هیچ حیوانی را آزار ندهید

    سلام به همگی
    واقعا خسته نباشید
    من تا صفحه ی پنجم تاپیک رو خوندم
    اینم از داستان من که واقعی هست:
    دکتر گفت : باید پایت را قطع کنیم.راننده کامیون که در بین راه از سرما یک پایش یخ زده بود از حرف دکتر خنده اش گرفت.
    دکتر گفت : چرا میخندی؟
    راننده کامیون گفت :
    وقتی 5 __6 ساله بودم دنبال یک گنجشک کردم.
    گنجشک به حفره ای که در دیوار حیاط بود پناه برد.
    من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم .
    هنگام بیرون اوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد.
    در همین موقع مادرم فریاد زد :
    وااای! پای بچه ام قطع شد.
    من که میخندیدم گفتم :
    پای من که کنده نشد ، پای این گنجشک قطع شد.
    _____---------_________

  10. این کاربر از A_M_IT2005 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #186
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    پست ها
    23

    9 طهران آخرالزمان

    درکتاب منتخب التواريخ از علامه مجلسی از مفضل بن عمر روايت کرده فرموده :
    فرمود ای مفضل می دانی زوراء کجا واقع شده ؟ عرض کرد خدا وحجت او عالمترند
    فرمود : بدان ای مفضل بدرستی که در حوالی ری کوهی است سياه که در ذيل آن بنا
    می شود شهری که طهران ناميده می شود . اين است زوراء آن شهری که قصرهای او
    چون قصرهای بهشت و زنهای آن مانند حورالعين.
    دانسته باش که آنها ملبس به لباس کفرند و زينت داده شده اند به زی جباران و سوار
    بر زينها می شوند واطاعت شوهرها نمی کنند و منازل شوهرهاشان به آنها وفا نکند
    واز شوهران طلاق می طلبند اکتفا می کنند زنان به زنان و مردان به مردان زنها خود را شبيه به مردان
    و مردان خود را شبيه به زنها می کنند اگر خواهی که دين تو محفوظ بماند دراين شهر مسکن قرار مده زيرا که
    آنجا محل فقتنه است و فرار کن از آن شهر به قله کوهها و از سوراخی به سوراخی مانند روباه با بچه های خود

    ((مرجع اين نوشته کتاب گنجينه خلاق جامع الدرر صفحه 297 جلد 2))

    بنگر به چرخ زمانه که کمر شکن است
    مناز به رنگ لباست که آخر کفن است

  12. این کاربر از savb6 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #187
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    گاو ما ما مي كرد

    گوسفند بع بع مي كرد

    سگ واق واق مي كرد

    و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي

    شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.

    موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.

    ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.

    براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.

    اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.

    او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد

    او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.

    او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد

  14. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #188
    Banned lovergod14amorousand's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    پست ها
    1,566

    12 ...عشق...

    سلام دوستان از کجا براتون بگم...از قبل پیروزی نور بر تاریکی یا شروع اون...اما ای گریز می زنم به گذشته یعنی قبل پیروزی...آره جونم براتون بگه یه مرد بود از اون مردها (آخرش عاشق بودن)ای نامرد هم بود(آخر نامردها)یه روز که همه مردم محل از دست نامرد خونشون به جوش اومده بود تصمیم گرفتند که یارو نامردرو از محل بندازن بیرون و عشق وصمیمیتو که گذشتگان اون مرد عاشق بهش یاد داده بودن بیارن تو محله اما یه مشکلی بود یه عده از دوستای نامرد که از خیابون های دور بودند به اون قدرت داده بودند تازه داخل محله هم نامردهای دیگه ایی هم بودند که چون از اون نامرد مواجب می گرفتند گوش به فرمانش بودند اما طولی نکشید که مردم محله صداشون در اومد و فهمیدن که آقا نامرد از کجا دستور می گیره از جایی که میخواد از عشق وصمیمیت چیزی نمونه یا اگه موند همونه باشه که خودشون می خوان وتو محله های خودشون هست هر روز یکی از دوستای مرد عاشق به خاطر عشق وهمونی که بهش میگفتند ارزش واز گذشتگان مرد عاشق به اونا رسیده بود دفاع می کردند کشته می شدند یواش یواش چشم و گوش همه باز شد فهمیدن چی شد تا اینکه مرد نامرد مرد عاشقو فرستاد محله های دور و نزدیک که دیگه مردم اون محله حال دعوا کردن نداشته باشند گذشتو گذشت تا اینکه مردم که که از نبود آقاشون ناراحت بودن مبارزه هاشون با نامرد وهمراهاش و طرفداراش بیشتر کردند خود آقا نامرد هم می دونست که طرفدارای محله های دیگه که به اون جرات مدادند وفقط دنبال هدف خودشون هستند خوب آقا نامرد که هوا رو پس محرکه می دید فقط کارش شده بود کشتن مردم دیگه مردم غیرتی شدنو از مرد عاشق که در طول دوری از مرم محله با اونا در ارتباط بود خواستند برگرده محله خودش و تو غربت نباشه مرد عاشق هم قبول کرد و گفت باشه بخاط ارزشها هر کاری میکنم آره آقا عاشقه اومدو محله خوش و خرم شد ويارو نامرد دست زنو بچه هاشو گرفتو به بهانه مریزی رفت محله طرفداراش و قول داد که برگرد و انتقام بگیره البته خیلی از همراهاش از نامردی در اومدن و عاشق آقا عاشقه شدند مردم دوستشون داشتند اما یه چیز خنده دار این بود که محله های طرفدار نامرد زیاد تحویلش نگرفتند اما خودشون تصمیم گرفتند که از هر راهی استفاد کنند که ارزشهای محله آقا عاشقه خراب بشه وبه ثمر نشینه حتی بعضی از مردمای ساده یا کسایی که از این وضیعت از مردم وريالاشون سهم می خواستند و اون روی سکه شخصیتشون که خیلی تاریک بود وظاهرشون مثل باطن نبود یا بالعکس اجیر کرد که شما اینکارو کنید خوبه اینو بکنید بد خوب گذشت تا خیلی از رفیق های نزدیک آقا عاشقه که اونام عاشق بودند بدست نامردهای مونده تو محله و به دستور محله های دور ونامرد رفتند پیش عشقشون آره پر کشیدند و رفتند بازم یه مدت که گذشت اون محله ها دیدند که این مخله عشقشون بیشتر میشه وحالو هوا شون مال این شهر نیست آؤه روش قبلی هم که اثر نداشت پس چیکار کنند بله رفتن سراغ قلدر محله نزدیک محله نور و گفتند آق نامرد میخوایم یه کاری واسمون کنی تو که همیشه با ما دوست بودی ما ازت یک خواهش داریم آقا قلدر گفت:شما گلید شما سنبلید هر چی بگید روی چشم چه کسی رو میخواید قیم قیمه کنید به من بگید سه سوت انجام بدم آقایون تاریک گفتند محله نورو که می شناسی همون محله ای که همه عاشقند آقاشون هم یک چند روز یتو محله شما بوده راستیتش هر کاری می کنیم اون قدرتمند تر میشن به عشقشون نزدیکتر میشن دیگه توکلمو به شما است بلکه کاری کنید آقا قلدر که خودش تو محله خودش کلی آدم کشته بود که بعضی از اونا هم عاشق بودند رسم عاشق کشی رو خوب بلد بود برگشتو گفت شاخشونو می شکنم حالشونو می گیرم فقط مایه تیله آره دیگه اونام بهش قول دادند که حسابی به چوبو چماقو پول تیزیو غیره مجهزشون کنند تا به قول خودشون عاشق کشی کنند بله دعوا شروع شد محله نور با حمله های مردمای محله تاریکی که جالبه بگم مردمای محله نور از محله آقا قلدر به خاط همون عشقشون خوششون می آمد رفتند پیش عشقشون راستی هنوز روش قدیمی استفاد از طمع کار ها ومردم های دو روی محله نور هم ادامه داشت تو این گیرو دار خیلی از عاشقا رفتند پیش معشوقشون و...خلاصه دعوا به اذن عشق همیشگی مردم محله نور به نفعشون تموم شد وآقا عاشقه حالا باید باز هم با یه عده نامرد که هنوز تو محله بودند و حسابی مردم محله ودیگران رو اذیت کرده بودند رو هم دماغ سوخته کنه تا حال محله ی نامردها واونور شهری ها که همشون تو دعوا طرفدار آقا قلدر بودند چون محله نور می گفت عشقشون راسته وباید هر چی اون(معشوقشون) میگه ما بگیم بله روی چشم چون واقعا نفع به خودمون میرسه خوب نامردها مثل بقیه مردم لباس می پوشیدند گاهی وقتا هم از روی نادونی نامرد شده بودند هر چند که از لباسای آقا عاشق می پوشیدند و یا مثل رفیقای آقا عاشق که خیلی هاشون تو دعوا شهید شدند و رفتند پیش معشوقشون بودند البته در ظاهر خوب ولی آقا عاشقه با کمک معشوقش وعاشقای دیگه حسابی دماغ سوخته شون کرد اما اونور شهری هنوز هم دنبال خراب کردن مسایل عشقی محله نور بودند...تا اینکه یک روز دلگیر معشوق آقا عاشق گفت دلم برات تنگ شده بیا پیش ما وگذشتگانت که کنار ما هستند آقا عاشق هم که می دونست فراق ودوری از معشوق چقدر بده گفت چشم و با این چشم گفتنش همه مردم محله نور و محله های دیگه که با محله نور خوب بودند رو دیوونه کرد اما معشوق به عاشق گفت یه عاشق مثل خودت که منم دوستش داشته باشم بذار تو محله تا محله به واسطه نور اون همیشه نور داشته باشه به به چه انتخابی کرد آقا عاشقه باید بهش گفت احسنت یکی رو انتخاب کرد همه عاشقای واقعی دوستش داشتند و معشوق هم خیلی زیاد دوستش داشت خلاصه آقا عاشق دوم از اون جهت همیشه مورد حسادت بود از هم لباسو غیره و یک بار هم از طرف نامرد های حسود زخمی شد. شدآقای مردم محله و مردم هم دوستش داشتند فراوون خوب گذشت چند وقتی تا مردم محله بعضی هاشون گول خوردند و یه سری مسایلی پیش اومد که مشخص بود دشمنای محله نور می خوان نور محله رو کم کنند وجوونو پیرو همه رو هدف قرار دادند که یه جورایی مشغولشون کنند که از نور ومعشوق دور بیفتند بعضی ها گول خوردند اما بعضی که عشقشون الکی نبود وایسادند تا بازم مبارزه کنند آره اونا هدفشون رسیدن به نور مطلق بود که نامردا هنوز نشناختنش حتی الان هم که این داستانو میگم خلاص آقا عاشق هی خون جگر خورد که چرا مردم محله اینقدر سریع گول دشمنای نور ومردم رو می خورند یادم رفت که بگم ای تاریکی مغرور هم که با معشوق مردم وآقا عاشقه از قدیم دشمن بود تو قضیه نقش فعال داشت خب آره دیگه اوضاع محله نور روبه تاریکی می رفت اما نور مطلق یا همون معشوق قسم خورده که نذاره محله نور که قرار بدست یکی از عاشقای خدا که تو غیبت ولی همه ما ها رو میپاد که راه رو اشتباه نریم و هر جمعه واسه مردم محله ودوستداراش در محله های دیگه دعا می کنه بیفته خدشه ای بخوره آره آقا عاشق2 هم منتظر که غایب حاضر بیاد ودوباره مردم چشم و گوششون باز شه و بفهمن که هر چی آقا عاشق2 میگه مال نور مطلق یا همون معشوقس که از رگ گردن به همه مردم شهر نزدیکتره و هوای عاشقای واقعی رو داره...انشا الله که اون غایب حاضر می آد و کمک حال آقا عاشق2 میشه و شهر میرسه دست همونا که عاشقند و حق رو میگن و مادر آقا عاشق سندشو داشت...انشا الله...عاشق الله14معصوم(آل الله)و...
    Last edited by lovergod14amorousand; 04-08-2006 at 12:42.

  16. این کاربر از lovergod14amorousand بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #189
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    خواهش میکنم
    .........

    توصيف

    جرج گفت:خدا چاق و قد کوتاهه!
    نيک گفت:نخيرم.لاغر و درازه!
    لن گفت:يه ريش سفيد بلند داره!
    جان گفت:نه صورتش سه تيغه اس!
    ويل گفت:سياهپوسته!
    باب گفت:سفيد پوسته!
    رونداروز گفت:دختره!
    من خنديدم و عکسي رو که خدا از خودش گرفته و برام فرستاده بود به هيچ کدومشون نشون ندادم!

    (Shel Silverstein)

  18. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #190
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    در دهكده‌اي زماني مردي زندگي مي‌كرد كه بسيار فرد خوب، مهربان و عارف‌مسلكي بود. شبي از شب‌ها كه او مشغول راز و نياز و مراقبه بود جمعي فرشته در كنار وي مي‌روند و به او مي‌گويند كه چند روز بعد در اين سرزمين توفان شديدي خواهد شد و باران بسياري خواهد باريد ... اما تو نگران نباش ... خداوند تو را نجات خواهد داد. آن شب گذشت و مرد كه بسيار خشنود بود و راضي شب‌ها به مناجات مي‌پرداخت و روزها آن خبر سيل و توفان را به مردم مي‌گفت و اكثر مردم چون او را دوست داشتند به حرفش اعتماد مي‌كردند و خود را براي روز موعود آماده مي‌كردند. از قضا چند روز بعد توفان شديدي درگرفت و باران سيل‌آسايي شروع به باريدن كرد، آب با سرعت و قدرت زيادي همه جا را دربر مي‌گرفت و مردم سراسيمه به بالاي تپه‌ها و كوه‌هاي اطراف هجوم مي‌بردند. مرد عارف درخانه بود و همچنان به راز و نياز مشغول بود. تعدادي از مردم به سراغش رفتند تا او را نيز با خود ببرند ... اما مرد گفت كه با آنها نخواهد رفت چون خداوند خود او را نجات خواهد داد. باران همچنان با سرعت سيل‌آسا مي‌باريد و توفان با قدرت در حال ويراني خانه‌ها بود. اكنون آب تا سقف خانه‌ها بالا آمده بود و بعضي از مردم كه نتوانسته بودند فرار كنند بر بالاي بام‌ها به انتظار نجات بودند. مرد عارف نيز چنين بود. او بر بالاي بام خانه نشسته بود و انتظار مي‌كشيد. ديگر آب كم‌كم داشت بام خانه‌ها را هم مي‌پوشاند و لحظاتي بعد حتي بر بام هم نمي‌شد ايستاد. ناگهان از دور قايقي به سمت مرد عارف رفت. چند نفر كه از ارادتمندان مرد عارف بودند براي نجات وي در آخرين لحظات به كمك وي شتافته بودند، اما باز مرد عارف گفت كه با آنها نمي‌رود و در انتظار نجات خداوند خواهد ماند. هر چه اصرار ارادتمندان وي بيشتر مي‌شد امتناع مرد عارف نيز بيشتر مي‌گرديد و اين چنين بود كه مردان وي را تنها گذاردند و به سرعت دور شدند. آب بالا و بالاتر آمد و لحظاتي بعد مرد عارف در ميان سيل و باد و توفان جان سپرد و پيكر بي‌جانش بر سطح آب‌ها روانه شد.
    بعد از مرگ روح مرد عارف به بالا رفت ... بله او ديگر مرده بود و غرق در شگفتي كه پس چرا اين طور شد! در همين افكار بود كه ديد همان چند فرشته‌اي كه آن شب در خانه‌اش آمده بودند نزديك مي‌شوند. مرد با ناراحتي گفت: ... پس چرا من نجات پيدا نكردم؟ فرشتگان با لبخند جواب دادند: آخر مرد حسابي ... خداوند بارها و بارها براي نجات تو آدم‌ها و قايق‌هاي نجاتي فرستاد تا تو را به راحتي نجات دهند ... حتي آخرين لحظه نيز جمعي از هوادارانت را كاري كرد كه تو را به سرعت پيدا كنند و نجاتت دهند...! تو خودت نفهميدي و همين نفهميدنت باعث مرگ شد!

  20. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •