خب این خیلی دردناکه!! من اصلا دوست ندارم جای گرگور باشم و عزیز ترین آدما تو زندگیم منو به چشم یه وسیله برای امرار معاش ببینن! حتی محبتشونم از سر عادت باشه. البته همونطور که خودت گفتی همه شاید تا یه حدی گرگور باشن!- چقدر دوست داشتي جاي گرگور باشي و چرا؟
این سوال خیلی تخصصیه!! شاید چون حشره علاوه بر اینکه منفوره، یه جورایی حکایت از ضعف هم داره. ما یه سوسک رو راحت با پامون له میکنیم.- فكر مي كني چرا گرگور يه حشره شد؟ اين همه موجود ديگه بود كه مي تونست باشه! چرا حشره؟
خیلی سرد! که این میتونه نتیجه سبک زندگی رقت انگیزشون باشه. یه جور بورژوازی که اکثریت جامعه رو در بر گرفته. از نظر من واکنش خواهرش از همه دردناک تر بود! چرا که چندجای داستان اشاره میشه که گرگور خواهرش رو واقعا دوست داشت. و دلیل دیگه اینکه شرایط خواهرش با پدر و مادرش خیلی فرق میکرد. اون هنوز وارد دنیای خشن بیرون نشده بود و دختر بچه ای بود که در اثر تلاشهای گرگور، تو ناز و نعمت زندگی میکرد. پس انتظار میرفت که خیلی عاطفی تر با مسئله برخورد کنه.- واكنش پدر و مادر و خواهر گرگور از نظرت چطور بود؟
اون دیگه بی حس شده بود. اینقدر به کسب و کار و پول و سعادت مادی خانواده فکر کرده بود که دیگه همه چیز یه معنای منطقی براش داره. مثلا وقتی میبینه تو تختش تبدیل به سوسک شده خیلی منطقی دنبال یه راه حل میگرده تا از تخت پایین بیاد و فکر و ذکرش اینه که سریعتر لباس بپوشه تا به قطار بعدی برسه!- واكنش خود گرگور چي؟ فكر مي كني علت واكنش خاصش چي باشه؟
یه جور کنجکاوی کودکانه که با چاشنی محبت (هر چند رقیق) به برادر بود. خب یه مساله چه مدت مگه میتونه جذابیتشو حفظ کنه؟ اوایل که از پس اندازشون عادی زندگی میکردند، شاید هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود! شایدم به قول ناباکف، هنوز تصور درستی ار وضعیت نداشت و فکر میکرد که گرگور به حالت قبلیش بر میگرده. من فکر میکنم تر کیبی از این سه دلیل بود.- اقدام خواهر گرگور براي فهميدن مذاق جديدگرگور و تميز كردن اتاقش رو چطور تفسير مي كني؟ تغيير موضعي كه بعدا داد چي؟
دوست ندارم جای هیچکدوم باشم!- فكر مي كني اگه مجبور بودي جاي يكي از اعضاي خانواده باشي كدوم رو انتخاب مي كردي؟ پدر؟ مادر؟ خواهر؟ و چرا؟
درسته که غرایض حیوانی داشت. اما هنوز روحش یک انسان بود. گرچه از بردن گنجه و میز تحریرش هم ناراحت شد. اما شاید تابلو که کمتریت تضاد رو با غرایض سوسکیش داشت (مانع زیادی برا وول وولش! نبود)، رو انتخاب کرد. چیزی که بهش یادآوری میکرد که کی بوده. نکته جالب: وقتی مادرش غش کرد، برای کمک به خواهرش به سختی خودش رو از تابلو جدا کرد!- نظرت راجع به وقتي گرگور مانع بردن تابلو روي ديوار از اتاقش مي شه چيه؟ چرا گرگوري كه هم ظاهر و هم طبعش در خوردن و خوابيدن عوض شده و حتي روي ديوارها راه مي ره يه تابلو بايد انقدر براش مهم باشه؟
خب فضا سازی و لحن و ریتم و طرح و... داستان اصلا منو به سمت اینکه با یه داستان صرفا تخیلی طرفم هدایت نکرد.اصولا داستان های تخیلی خیلی فانتزی هستند و به خیلی از جنبه ها توجه نمیکنند.- اصلا چي باعث شده اين كتاب رو تخيلي فرض نكني؟ (الان اين كتاب چه فرقي با مثلا سري كتابهاي تخيلي دارن شان:داستان هاي اشباح - كه قهرمانش پسريه كه سرنوشت مشابهي داره و براي ابد تبديل به خون آشام مي شه داره؟ ) منظورم اينه كه اون چيزي كه باعث شده نگاه تو به اين كتاب صرفا بعنوان يه كتاب تخيلي نباشه چيه؟
با شناختی که از خودم دارم، فکر نمیکنم تحت اون شرایط زندگی هم میتونستم اینقدر خشک با مسایل روبرو بشم! اول اینکه من مثل یه مجرم گرگور رو مخفی نمیکردم. بعدش سعی میکردم این موجود رو بشناسم. توجه کردید که پدر گرگور چندتا برخورد باهاش داشت؟! دو سه تا که همشم درگیری بود. خب این بابا اصلا سعی کرد بفهمه که این سوسکه از کجا اومده؟ گرگور کی و چطور به این موجود تبدیل شده؟ هیچکدومشون اینا رو مهم نمیدونستند. مادرشم فقط از روی عادت و به صورت ماشینی گرگور رو دوست داشت. اصلا چطور خواهرش یوهو به این نتیجه رسید که این سوسک گرگور نیست؟ بعد از چندماه که خواهرش به اتاق گرگور رفت و آمد میکرد، هیچوقت درست و درمون به گرگور نگاه نکرد و فقط یک بار اون مخاطب قرار داد. اونم برای سرزنش کردن!- اگه تو جاي خانواده ي گرگور بودي آخرش چه تصميمي مي گرفتي؟ ( فرض مي كنيم قرار بود گرگور تا آخر عمرش به همين روال و شكل زندگي كنه)
دقیقا نمیدونم در درازمدت چیکار میکردم. شاید اونو میتونستم قبول کنم. ولی یه چیزیو مطمئنم. اگه میخواسم از دستش خلاص بشم، میکشتمش نه اینکه بذارم زجر بکشه و به تدریج بمیره.