هر کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت
من راست گفته ام که برای تو زنده ام
هر کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت
من راست گفته ام که برای تو زنده ام
سلام دوستان
ضمن تشكر از همه ي عزيزاني كه زحمت ميكشن و اشعار رو در اين تاپيك قرار ميدن؛
با توجه به صحبت magmagf عزيز چون تاپيك حالت آزادي داره براي قرار دادن اشعار عاشقانه، خواهشم اين هست كه براي قرار دادن پست محتوا رو هم در نظر داشته باشيد و از قرار دادن پستهاي n تايي كه باعث پايين اومدن سطح محتوايي تاپيك ميشه خودداري بفرماييد.
تشكر و همواره شاد و پيروز باشيد![]()
کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سر خشان عادت کنیم
کاش وقتی که تنها می شویم
با خدا و سایه ها خلوت کنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پنهان کنیم
ما هم روزی از اینجا می رویم
کاش این پرواز را باور کنند
کااش ميديدم چيست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است
آه وقتي که تو
لبخند نگاهت را
ميتاباني
بال مژگان بلندت را ميخواباني
آه، وقتي که تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوي
اين تشنهي جان سوخته ميگرداني
موج موسيقي عشق
از دلم ميگذرد.
روح گلرنگ شراب
در تنم ميگردد
دست ويرانگر شوق
پرپرم ميکند اي
غنچهي رنگين!
پرپر!
من در آن لحظه
که چشم تو به من مينگرد
برگ خشکيدهي ايمان را
در پنجهي باد
رقص شيطاني خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهاني بخشش را
در چشمهي مهر
اهتزاز ابديت را ميبينم.
بيش از اين سوي نگاهت نتوانم نگريست
اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست
کاش ميگفتي چيست؟
آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جارياست
یاد بگذشته به دل ماند و دریغفروغ فرخزاد
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این اینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست
بر پرده های در هم امیال سر کشمفروغ فرخزاد
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت
شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست
نه ! نمی شود رفت و گذشت و ندید !
هنوز چشمی پشت پنجره منتظر است
و نگاهش به آن سو دو دو می کند
و صدای تپ تپ دلی را نشنید
که بی تاب و بیقرار دل دل می کند
برای باز آمدن ...
خدایا ، خدایا آن روز مباد
آن روز بی باز گشت هرگز مباد ...!
دل ديونه ي عاشق ديگه طاقتي نداره
نگو تا اخر قصه قسمت من انتظاره
بي تو و بدون يادت لحظه هام پر از سكوته
بيا بشكن اين سكوت و ببين عاشق روبروته
شب من سياه و سرد ستاره چشماتو وا كن
نزار از نفس بي افتم من و از غصه رها كن
دل ديوانه تنها مثل دنيا بي وفا نيست
هر جاي دنيا كه باشي دل من از تو جدا نيست
آرزویی است مرا در دلفروغ فرخزاد
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز اید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست ...
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به اینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
فروغ فرخزاد
هم اکنون 10 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 10 مهمان)