چشمه ها می جو شند و کاروانها می گذرندچیزی از امید در پس پشت باقی نمانده است.آتش است و دود و بادی که گشت شبانه را می گردد.بیدارمان کردند از خوابو خاطرهها سایه به سایه با مایند.چشمهامان اشک آلود و لبهامان عسل اندود.
کاروان به شهر من می رود.به شهر دور دست من.بگو به مادر و پدرو معشوق چشم در راهم که یک روز باز خواهم گشت.بگو آن روز فرا می رسد...
![]()