تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 19 از 61 اولاول ... 915161718192021222329 ... آخرآخر
نمايش نتايج 181 به 190 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #181
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    دو روز نیومدم چه از رونق افتاد اینجا!کسی نمی خواد داستان بنویسه؟بذارید یک راهنمایی بزرگ بهتون بکنم نکنم
    می ترکم!اولین کاری که باید بکنید(البته اگه قصد دارید داستان بنویسید؟)اینه که شخصیت مورد علاقه تون رو در
    ذهنتون تشکیل بدیدکه جنس مخالف خودتون باشه به هدف نزدیک تر هستید بعد که یک تیپ مورد علاقه ساختید
    می تونید رفتار واخلاقی مناسب اون بهش نسبت بدید مثلاً اگه پسر متین و کم حرف دوست دارید میدونید که این
    تیپها وارد دردسر نمی شند و اغلب به بقیه کمک می کنند...یه دختر می ذارید ور دلش عاشقش...وخواه نا خواه
    موضوعات جالب وخنده دار پیدا می شه امااگه مثلاً پسر شوخ و وراج دوست دارید میشه حدس زد این تیپها بخاطر
    پر حرفی وشوخی های بیجا وارد دردسر می شند ویکی باید باشه که اونو از خطرات بیرون بکشه ویا خودشون دم به
    دقیقه عاشق می شند و...یا مثلاً یک شخص رنج کشیده وسختی دیده چطور انسان سخت وقوی و مغروری میشه؟
    و...می بینید که تا نصف داستان رو ساختید من همیشه اول کار یک شخصیت اصلی می سازم بعد یکی وابسته
    و یا مربوط به اون بعد طرح خودش پیدا می شه!

  2. #182
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض

    بد نيست اين رو هم از زبون من بشنوی:

    - من این رمان را پانزده سال درون خود می پروراندم.نوشتن آن یک سال و نیم طول کشید. اما می توان آن را در عرض سه ساعت خواند.

    از پیش گفتار آندره مکین در موسیقی یک زندگی

  3. #183
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    خوب به ما که اجازه ندادن داستان کوتاه اینجا بزاریم
    پس حد اقل شما بیاین رمان بزارید

  4. #184
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    آقا پدرام به خاطر مطالب زیبات ممنونم
    راستی شما که حرفه ای هستی نمی تونی رمان سینوهه پزشک مخصوص فرعون رو اینجا بزاری؟

  5. #185
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    آقا پدرام به خاطر مطالب زیبات ممنونم
    راستی شما که حرفه ای هستی نمی تونی رمان سینوهه پزشک مخصوص فرعون رو اینجا بزاری؟



    قسمت اول
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    قسمت دوم
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    قسمت سوم
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  6. #186
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    دوستان عزیز دو توی این تاپیک قراره داستان های بلند خودتون را قرار بدید اگه تصمیم به گذاشتن داستان های کوتاه دارید به این تاپیک مراجعه کنید

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    ممنون از توجهتون

    ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  7. #187
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    معذرت.خواستم با پيام شخصي بگم ولي باز نميشه.لطفا پستهاي مرا(داستهانهاي كوتاه)منتقل كنيد و اين پست را هم حذف كنيد.
    مرسي

  8. #188
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    ای بابا چرا نمی ذارند کارمون رو بکنیم؟من دوست دارم اینجا با داستانهامون سرگرم بشیم پس توروخدا آقا پدرام
    به کارتون ادامه بدید من حسودم... نمی خوام برید تاپیک مردم بنویسید!مگه اینجا چشه؟در مورد داستان سینوهه
    عالی می شد اگه میشد اماانصافاً فیلمش آشغالترین فیلم بود اصلا زمین تا آسمون کتاب وفیلم فرق داشتند!!!!
    توی کتاب پسره جنگجو(اسمش زیاد یادم نیست چی چی تپ که پسر شاهین می گفتند)خیلی زیبا بود و اصلاً در
    کار رابطه با زنها نبود ولی توی فیلم یک مرد زشت ومسن وعیاش گذاشته بودند!!!!!!!!

  9. #189
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    دوستان عزیز دلم نیومد کتابم رو نذارم بخونید ولطفاً نظرتون رو بگید...از پنج قسمت
    این قسمت اول...

    رانده شدگان
    I wrote this story for my best Friend
    for my Love for my Lord for my
    GOD Your slave…Amy .



    خیابان مثل همیشه شلوغ بود اما سگی به چشم نمی خورد.حتی صدای پارس کردنش هـم دیگرنمی آمـداما او هـنوزهـم تکـیه زده بر پیـشخوان,به بیرون زل زده بود و مثل هر دفعه در طول آن چهار ماه به محض شنیدن صدای پارس سگ یاد حرفهای دوازده سال قبل مادرش افتاده بود.قـلبش بدردآمد,مثل هـر دفـعه و
    لبخند تلخی بر لبهایش نقش بست,مثل هر دفعه!غرش یکی از مشتری ها او را به خود آورد:(پس ساندویچ من کجا موند؟!)
    سر چرخاند.شاون با دو سینی در دستان به زحمت ازلای میـزها رد می شد:(آوردم آقـا...واقـعا ًببخشـیدکه دیر شد.)
    صدایی از پشت سرش او را متوجه آمدن استیوکرد:(به چی فکر می کنی؟)
    سایمن از پیشخوان فاصله گرفت:(به پیشنهاد شاون...)
    (تصمیمت روگرفتی؟)
    (مطمعن نیستم...فقط مساله شاون...)
    استیو به حرف او نگاهی به شاون انداخت:(آره بیچاره خیلی توی فشاره...)وبعدازکـمی مکـث اضافه کرد: (مخصوصا ًباسنش!)
    سایمن با وحشت سر برگرداند:(مگه بازم اتفاقی افتاده؟)
    استیو خندان سر تکان داد:(ایندفعه یک زن میانسال بوده!)
    (نه!جداً؟)
    (و پیشنهاد داده!)
    سایمن به شدت به خنده افتاد.کسی از عقب گفت:(اما حقشه...ببینید چقدر با عشوه راه می ره!)
    کریس بود.پیشبند به سینه از آشپزخانه آمده بود.استیو و سایمن به حرف او به شدت بخنده افتادند اما طبـق معمول خودش نمی خندید!شاون با سینی های خالی به پیشخـوان نزدیک شد:(سفارش آخرین مشـتری رو
    هم دادم...)و متـوجه فـضای شیرین و صمیمی و خـندان بین همکـارانش شد و با کنجکاوی پرسید:(به چی می خندید بچه ها؟)
    استیو خلاصه کرد:(به باسن تو!)
    چهره ی شاون در هم کشید:(بجای این با مزه گی ها به فکرچاره باشید وگرنه من دیگه نیستم!)
    و سینی ها را بر روی پیشخوان کوبید و به سوی دستشویی رفت.استیو ادایش را در آورد:(وگـرنه من دیگه نیستم!)
    کریس سینی ها را برداشت:(این جمله رو هر سه ساعت یکبار می گه!)
    سایمن خسته از خندیدن گفت:(اما حق داره...تمام این مدت اون گارسن بوده!)
    کریس غرید:(پس می خواستی کی باشه؟من!؟)
    استیو با تعجب گفـت:(من فکر می کردم تو از کارشاون خوشت میاد!هر چی باشه از ظرف شستن و زمین جارو کردن با کلاس تره!)
    کریس راهی آشپزخانه شد:(من توی انگولک کردن مردم هیچ کلاسی نمی بینم!)
    استیو به محض رفتن او با وحشت فوت کرد:(خدا رحم کرده اونوگارسن نکردی!)
    سایمن برای محاسبه ی صورت حساب مشتـری پیـش رفت:(فکرنکنم کسی جرات می کرد اونو انگولک بکنه)
    استیو هم به سوی آشپزخانه راه افتاد:(راست می گی...این مشتری ها رو انگولک می کرد!)
    ***
    غذاخوری ایدن مکان کوچک اما نورگیری بودکه نزدیک چهـار راه اصلی شهـرهـندسون در نوادا قرار داشت.بعلت کمبود بودجه و پرسنل,تنوع غـذایی زیادی وجود نداشت.فقط یک نوع سوپ مخصوص بـا نـوشابـه و قهـوه و سه نوع ساندویچ گرم سرویس می شد.سایمن فام صاحب اصلی آنجابود.جـوان خـوش برخـورد و دلسـوز و متیـن و منـصفی بود.در حـدود بـیست و دو ساله که با مـوهـای طلایی و حالت دار و
    چشمان سبز وگیرا,جوان زیـبایی به حساب می آمد.کریس گیلمور مسئول نظـافت و دستیاری آشپـز را بـه عهده داشت.پسر سخت و ساکت و جدی وکم گـذشتی بود.بیـست و سه ساله با موهای بلند و قهـوه ای و چـشمان آبی کـشیده به حـدکـافی جذابیت داشت.شاون مک گاون تک گارسن آنجا بود.جوان وفادار و
    مـصمم و عـاصی و شـوخی بـود.بیـست و یک سال داشت که با موهای صاف و زرد رنگ و چشمان آبی کـمرنگ,بـه انـدازه ی یک دخـتر ظـرافـت و لطـافـت داشت و استیـو جانسون,آشپـزشان,پسر ساده دل وسخت کوش و بی ریا و فداکاری که همسن شاون بود و با پوستی گندمین و موها و چشمان سیاه معـصوم
    و دوست داشتنی دیده می شد. چهارماه از آشنایی و همکاری آنها با هم می گذشت...
    ***
    استیو مثل بچه ها دم در ورجه وورجه می کرد:(زود باشید...صدای فشفشه ها میاد...)
    کریس در حین پوشیدن بارانی اش غر می زد:(فکر نکنم اونقدرها هم جالب باشه...یعنی هممون خسته ایم و...)
    سایـمن با نگاه استیو را نشان داد وکریس منظـورش را فـهمید و با خـشم فوت کرد!شاون هم از آشـپزخانه خارج شد:(اگه از مسیرخیابون وینسنت بریم خوب می شه,منم می تونم از اونجا خونه برم.)
    کریس نالید:(یا از وینسنت بریم یا فیلیپ یا جوزف...فقط تو رو خدا زود باشید!)
    استیو با شوق داد زد:(نورش رو هم دیدم...خدای من,محشره!)
    شاون به شوخی گفت:(بوکن ببین بویش هم میاد؟)
    استیو جدی گرفت و از راه بینی نفس عمیقی کشید:(اوه آره بوی باروت وشیرینی و ذرت بو داده!)
    کریس وسط سالن ایستاد:(اگه صدا و نور و بویش تا اینجا میاد چه لزومی داره بریم مرکز شهر؟!)
    سایمن غرید:(هرکی مخالفت بکنه اخراجه!)
    کریس برگشت:(برم وسایلهامو جمع کنم!)
    سایمن خندان یقه ی بارانی سیاه او را از عقب گرفت وکشید.
    مرکز شهر عالی بود.انگارکه تمام اهالی هندرسون آنجا جمع شده بودند.عریض ترین خیابـانها از ازدیـاد انسان بسته شده بودند.از همه جا بوی تنقلات و شیرینی و نوشیـدنی دستـفروشان می آمد و آسمان هر ثانیه چند بار توسط فشفشه های متنوع آنچنان نورانی می شدکه انگار روز شده است و خورشید است که به هر
    رنگ نورافشانی می کند.هر چهار تا دوشادوش هم سعی می کردند از میان جمـعیت راه خود را باز کنـند.کریس هنوز هم مخالف بود و غر می زد:(خدای من...اینجا از رستوران خیلی بدتره! اونجا به تـعداد میـز و صندلی آدم میاد اینجا هر قدر خیابون ظرفیت داشته باشه!)
    استیو به شوخی گفت:(پس شاون از باسنت خداحافظی کن!)
    سایـمن که از عـصبانی کـردن کریس لـذت می برد به شوخی گفت:(اوه چه بدکریس!تو میس انتـروفی*(
    Misantrophy*بیزاری ازانسانها)داری در حالی که من می خواستم پیشنهاد بدم رستوان رو ببندیم و بیاییم اینجا دوره گردی کنیم!)
    کریس نگاه کجی به او انداخت:(من از اونهایی که گفتی ندارم فقط...)
    استیو مجال نداد جمله اش را کامل کند.باورش شده بود:(این فکر عالیه سایمن...من موافقم!)
    شاون گفت:(با داشتن میس انتروفی موافقی؟)
    استیو غرید:(نه بابا...با دوره گردی موافقم!)
    کریس حرصش را سر او خالی کرد:(کی نظر تو رو پرسید؟)
    شاون دست دور بازوی او انداخت:(من!...استیو عزیزم نظرت در مورد دوره گردی چیه؟)
    استیو هنوز بر باور خود بود:(واقعاً عالی می شه شاون,فکـرش رو بکن!اینجـا مرکز شهره...جـای پر رفت و آمد و از طرفی ما می تونیم...)
    شاون وانمود می کرد جدی است:(درسته اما باید اینم در نظر گرفت که هر شب,شب کریسمس نیست!)
    (می دونم اما ببین...منطقه ای که رستوران ما اونجاست خیلی دور افتاده است و...)
    کریس باحال گریه رو به سایمن کرد:(منو بُکش و خلاصم کن!)
    دل سایمن به حال او سوخت:(استیو من شوخی کردم!)
    استیو سر برگرداند:(چی رو؟)
    ناله ی کریس بالا رفت:(می خوام بمیرم!)
    بناگه شاون ایستاد:(بچه ها اونجا رو...شامپاین!)
    استیو به شوخی گفت:(شامپاین دیگه کیه؟)
    سایمن حتی یک نگاه هم نکرد:(پول هر چهارتامون هم برای یک جرعه اش نمی رسه!)
    (اما نوشته با تخفیف...خدای من!نصف قیمت!)
    (یک شیشه می شه پونصد دلار نصفش می شه دویست و پنجاه دلار!)
    کریس اضافه کرد:(پس انداز یک هفته ی رستوران!)
    شاون یقه ی کاپشن سفیدش را درست کرد:(شما اونو بسپارید به من!الان حلش می کنم!)
    و دوان دوان به سـوی دسـتفـروش رفـت.هـر سه به انتـظار بازگـشت او ایستـادند.کریس زمزمه کرد:(منکه چشمم آب نمی خوره!اون نمی تونه شکر رو توی قهوه اش حل بکنه چه برسه به این کارها!؟)
    سایمن گفت:(اگه کار دزدی باشه فکرکنم بتونه!)
    استیو وکریس با وحشت به او نگـاه کردند اما فـرصت نکردند چـیزی بگوینـد.شاون دوان دوان خود را به آنهـا رساند و بطری سبز رنگ را از زیرکاپشنش نشان داد:(دادادا...بفرمایید!)
    کریس با خشم گفت:(درک تو از حل کردن اینه؟)
    ناگهان همهمه ای از سمت دست فروشان به هوا برخاست و یکی داد زد:(اون بود...بگیریدش!)
    کریس با تمسخر به سوی صدا اشاره کرد:(دادادا...بفرمایید!)
    شاون با عجله بطری را دوباره زیرکاپشنش فروکرد:(بدویید بچه ها!)
    و خودش قبـل ازآنها پا به فرارگذاشت!استـیو و سایـمن هم راه افـتادند اماکریس حرکـتی نکرد.سایـمن به موقع متوجه شد و برگشت, به آستین بارانی او چنگ انداخت وکشید.کریس هم بـناچار شـروع به دویدن کرد:(ما چرا باید فرار بکنیم؟ماکه دزدی نکردیم؟!)
    سایمن بدنبال استیو می دوید و او را هم با خود می برد:(ما با هم بودیم...اون دوست ماست!)
    (من غلط بکنم با یک دزد دوست باشم!)
    (اما متاسفانه هستی!هم تو هم من!حالابدو!)
    جمـعیت آنچنـان کیپ شده بودکه به آنها راه نمی دادند.شاون یک خیابان خلوت تر دید و به آنجا اشـاره کرد:(من از اونجا می رم...شما رو سر چهارراه می بینم...)
    و راهش را به آن سمت کج کرد.استیو هم به دنبال او رفت:(اگه گیر افتادی چی؟)
    شاون نفس نفس می زد:(اونوقت پشت میله های زندان می بینمتون!)
    سایمـن هـم در تعقـیب آنهاکریس را با خود می کشید.شاون تا نیمه ی خیابان رفـت و بناگه متـوجه آمدن آنها شد:(چرا دنبالم می آیید؟گفتم شما از اون طرف من از اینجا!)
    سایمن گفت:(نمی شه...ما دوستمون رو تنها نمی ذاریم!)
    استیو اضافه کرد:(البته شامپاین هم هست!)
    کریس از عقب غرید:(حالا ما شامپاین نخواهیم کی رو باید ببینیم؟)
    سایمن سر برگرداند:(اونها رو!)
    کریس هم نگـاهی به عـقب انداخت.پنج مرد قـوی هـیکل بودندکه هـرکدام در دستشان یک بطری خالی برداشته بودند.کریس با تمسخرگفت:(فکرکنم اونها شیشه ی خالی شامپاین رو می خواند!)
    سایمن خندید:(اگه اینطور پیش بره ما هم احتیاج خواهیم داشت!)
    شاون به یک کوچه ی دیگـر اشاره کرد و خودش داخـل شد و به انتظـار آنها ایستاد!کریس تعـجب کرد:(عجب احمقیه!چرا ایستاده؟)
    نفس استیو به زحمت در می آمد:(بخاطر...ما...ایستاده!عجب. ..دوست...خوبی!)
    (ما رو یک ساعته می دونه...معیار دوستی اون اینه؟)
    سایمن باز سر به سرش گذاشت:(بدکرده خواسته کمی ورزش کرده باشیم؟)
    کـریس بالاخره عصبانی شـد:(بخدا قـسم سایمن اگه یـکبار دیگه مزه بریـزی می گـیرمت و تـحویل اونها می دمت!)
    استیو هم به کوچه رسید و بدنبال او,آندو.کـریس در حـین رد شدن ازکنار شـاون داد زد:(راه بـیفت دیونه چرا ایستادی؟)
    شاون خندید:(دادادا...بفرمایید!)
    و از دیوار تاریک چیزی بیرون کشید.یک دستـگیره!کوچه در داشـت!بمحـض بسته شدن در میـله ای,آن پـنج نفر به پشتش رسیدند و برای بازکـردن یا بالا رفـتن از در وارد تلاش جـدی شدند اما امکـان نـداشت موفـق بـشوند.میله های ضخیم در بدون هیچ بستی تا سه متر بالاتر دراز شده بود و قـفـل یک طـرفـه ی در
    بسیار محکم بود پس از هـمانجا شـروع کردند به توهین و تهدید و فحش و دعوا!استـیو سر پا بند نمی شد:(بریم دیگه بچه ها!)
    شاون با شیطنت خندید:(آره بریم...دیگه دستشون به ما نمی رسه!)
    یکی از مردها دستش را از لای میله ها درازکرد:(و اگه برسه می کشیمتون!)
    سایمن به دیوار تکیه زد تا نفسی تازه کند:(شیشه رو پس بده شاون...درد سر درست نکن!)
    شاون جواب نداده یکی از مردها با گستاخی گفت:(بهتره حرف خواهرت روگوش کنی کوچولو!)
    کریس با خشم پیش رفت:(چی؟تو به کی گفتی خواهر؟)
    مرد به میله ها چسبید:(به تو و دوست خوشگلت!)
    و بـوسه ای صدادار فـرستاد و باعـث خـنده ی دوستـانش شـد!بنـاگه کریـس به سوی در هجـوم برد:(الان می بـینی خوشگل کیه,واسه ات یک قیافه ای درست کنم که توی مسابقات ملکه ی جهان اول بشی!)
    سایمن به موقع پرید و او راگرفت:(بسه دیگه بچه ها از اینم خرابترش نکنید...)
    ناگهان صدای آژیر پلیس از بالای کوچه شنیده شد.استیو بی اختیار پا به فرارگذاشت و شاون به دنبـال او! مردها دیوانه تر شدند و با هم شروع کردند به داد و بیداد:(برگـردید ترسوها وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید...)
    آژیر بلندتر شد و اینبارکریس به کاپشن نظامی سایمن چنگ انداخت و شروع به دویدن کرد.
    ***
    در یک خیابان خلوت تر بودند.هر چهار تا از شدت خستگی نای راه رفتن نداشتند اما باز می رفتند.شاون سعی می کرد در بطری را بازکند.استیو با خود می خندید:(اما عجب ماجرای پر هیجانی بود!)
    کـریس دیگـر حوصله ی عـصبانی شـدن نداشت.سایمن عـقب تر از هر سه می آمد:(کار خـیلی اشـتباهی کردی شاون!)
    شاون گفت:(نگوکه از اونها ترسیدی!)
    (بله ترسیدم!تو هم بترسی ضرر نمی کنی!)
    (دست اونها هیچوقت به ما نمی رسه!)
    کریس دیگر نتوانست ساکت بماند:(ازکجا می تونی تضمین کنی؟)
    (چون دیگه ما به اون خیابون نمی ریم...فوقش تا شب کریسمس سال دیگه!)
    (اما عزیزم تو به یک چیز دقت نکردی...اونها هرکدوم دو تا پا داشتند!)
    شاون بالاخره توانست چوب پنبه ی بطری را بیرون بکشد:(خوب ما هم پا داریم!)
    استیو به شوخی اضافه کرد:(و امشب خیلی خوب ازشون استفاده کردیم!)
    روی کریس هنوز با شاون بود:(قصد داری چکارکنی؟تا آخر عمر ما رو دنبال خودت بدونی؟)
    (خوب شما دنبالم نیایید!)
    (رستوران چی؟تو اونجاکار می کنی و متاسفانه رستوران پا نداره!)
    (اوه اونها محاله رستوران ما رو پیداکنند!)
    استیو غرید:(حالااین حرفها رو ول کنید...زود باش شاون!)
    شاون بطری را نشانش داد:(کاش چهار تا هم گیلاس دزدیده بودم!)
    استیو با یک حرکت ناگهانی بطری را از دست او قاپـید و چنـد جرعـه سرکشید.هـر سه در جا خشکیدند. شاون دستش را به سینه فشرد و زمزمه کرد:(حالت خوبه استیو؟)
    سایمن به شوخی گفت:(اگه می دونستم اینقدر به شامپاین احتیاج داری خودم زودتر برات می دزدیدم!)
    استیو بطری را پایین آورد:(مزه اش عالیه بچه ها!)
    شاون بطری را پس گرفت:(به سلامتی هر سه شماها و...بابانوئل!)
    و او هم لب بر دهانه ی بطری گذاشت وکمی نـوشید.سایمن راه افتاد.کریس مـنظورش را فهمـید و او هم بدنبالش راهی شد.شاون به سرفه افتاد:(صبرکنید بچه ها...به هممون می رسه...)
    و دنبالشان دوید.سایمن گفت:(من نمی تونم بخورم شاون...متشکرم.)
    (چرا؟)
    (فکرنکنم ازگلوم پایین بره!)
    استیو با نگرانی پرسید:(گلوت چرک کرده؟)
    کریس با خشم فوت کرد.شاون شرمگین گفت:(می دونم نباید این کارو می کردم اما...)
    سایمن ایستاد:(چراکردی؟)
    (نمی دونم...فقط می خواستم کمی شادتون کنم...)
    کریس با تمسخرگفت:(و چقدر شاد شدیم!...پاهای من هنوز هم درد می کنه!)
    سایمن دست به موهای شاون کـشید:(می دونی که به این کارها نـیازی نداری...تو هـمین طوری هم ما رو شاد کرده و می کنی)
    استیو زمزمه کرد:(با اون باسنت!)
    شاون بطری را بلندکرد:(حالا اینو چکارکنم؟)
    سایمن خندید:(تو بخور تو با من چکار داری؟)
    (می دونی که حالا ازگلوی منم پایین نمی ره...)
    کریس حرفش را برید:(چرا؟گلوی تو هم چرک کرده؟)
    استیو دوباره بطری را از دست شاون قاپید:(اماگلوی من چرک نکرده!)
    و خواست باز هم سر بکشدکه اینبارکریس مجال نداد بطری را به همان سرعـت از دست او بیـرون کشید: (تصادف رو ببین که گـلوی منم چرک نکرده!)
    و شیشه را بر لب گذاشت...
    بر سر همان خیابان شاون و استیو ازآنها جدا شدند و از مسیر دیگری راهی خانه هایشان شدند وکریس و سایمن در سکوت نیمه شب,دو شادوش هم راه بازگشـت به غـذاخوری را در پیش گرفـتند.در هـیچکدام نای حرف زدن نمانده بود.ذاتا ًتمام روز بهانـه ها را خـرج کرده بودند.اقـدامات جـدید برای غـذاخـوری, تصمیم به استخدام گـارسن اضافی,تغـییر دکوراسیون غـذاخوری,سردی هوا,مزه ی تنقلات...اما باز هم بـا
    وجود تمام اینها حالاکه فـارغ از جـوش و خـروش کار و وظـایف روزانـه رو به کوچه های خلوت بودند احسـاس شـیرینی از صمـیمیت داشتـند.سایمن شروع کـننده بود: (از اینکه اومدی متشکرم...هـر دوشون به امشب احتیاج داشتند...)
    (البته که به مراسم نه به من!)
    (اما اگه نمی اومدی بهشون خوش نمی گذشت!)
    (کاش زودتر می دونستم و نمی اومدم!)
    سایمن خندید وکریس بی اختیار پرسید:(به تو چی؟خوش گذشت؟)
    (اگه اون مسابقه ی دوندگی رو حساب نکنیم...آره!)و بناگه متوجه شد:(متشکرم!)
    کریس هل کرد:(چرا از من تشکر می کنی؟)
    سایمن با خود خندید.می دانست کریس نه بخاطر مراسم آمده بود و نه بخاطر بچه ها:(همین جوری!)
    کریس از شدت خـجالت حرف را عـوض کرد:(شاون کـار خیلی احـمقانه ای کرد اگه اون آدمهاگـیرش بیارند بیچاره اش می کنند!)
    (تا اون حدآدمهای خطرناکی بنظر نمی اومدند)
    (اونها خطرناک بودند...من اونطورآدمها رو خوب می شناسم!)
    (چطور؟)
    کریس جواب نداد و سایمن شرم کرد:(متاسفم...منظوری نداشتم)
    (من از اون می ترسم رستوران رو پیداکنند...ما در شرایطی نیستیم که بتونیم خسارت بدیم!)
    و سر خیابان خودشان رسیدند.سایمن گفت:(بهترش اینه من فردا به اونجا برم و پول بطری رو حساب کنم)
    (اونها قانع نمی شند)
    (پس می گی چکارکنیم؟)
    نگاه کریس به دور دستها قفل شد:(اون کیه؟)
    سایمن مسیرنگاه او را تعقیب کرد.شخصی پشت در بسته ی غذاخـوری ایستاده بود و سعی می کرد داخـل را ببیند.مسافت آنقدر زیاد نبودکه سایمن نتواند چهره اش را تشخیص بدهد.قلبش از شوق پر شـد:(خدای من!)
    و ایستاد و بی اختیار لبخندزد.کریس هم ایستاد:(می شناسی؟)
    سایمن هل کرد:(مطمعن نیستم...یعنی یک آشنای قدیمی...شاید!)
    ناشنـاس نـاامیدشد و برگشت و به سمت دیگر راه افـتاد.کریس دست بلندکرد صدایـش کندکه سایمن بـا عجله بازوی او را پایین کشید:(فکر نکنم اون باشه...من اشتباه کردم!)
    کریس با تعجب به چهره ی مضطرب او نگاه کرد:(اما اون داره دنبال یکی می گـرده امکان اینکه تو باشی زیاده!)
    سایمن برای منصرف کردن او تقلامی کرد:(حتی اگه اون باشـه لزومی نداره حالامنو ببینه...چون من خیلی خسته ام وآمادگی رودررویی و صحبت باکسی رو ندارم...)
    بناگه کریس موضوع را فهمید!وجود او مانع بود.سایمن نمی خـواست ناشناس او را بشنـاسد!چرا؟یعـنی از وجود او خجالت می کشید؟خوب حق داشت!به سردی بازویش را رهانید و به سوی غذاخوری راه افتاد.



    ارگون:جولای 2005

    مقابل در خانه رسیده بودند.تمام طول راه فقـط در مورد درس حرف زده بودنـد.در اصل تـیرسی گـفـته بـود و او با بی علاقـگی گوش کرده بود.نمی دانست چـراداشت این کار را می کرد.شاید عـاشـق تـیرسی نبود اما می دانست او مناسب ترین دختر برای همسری اش بود و می دانست می تواند با او خوشبخت شود
    عـشق تـیرسی زیـبا وکـافی بـود اما چـیزی تـه دلش مانع می شد.انگـارکه وقـتش نبـود.شـاید منتظرگرفتن لیسانسش بـود شاید هـم امیـدوار به حل شدن مشکل پـدر و مادرش فـقـط ایرادکار این بودکه وقت بسیار کمی برای مطمعن شدن در تصمیمش داشت.تیرسی دستش را درازکرد:(خوب خداحافظ...)
    دست کوچک و سفید او راگرفت:(تلاشت رو بکن...فقط یک هفته مونده!)
    انگارکه به خودش می گفت.تیرسی لبخند تلخی زد:(بعد برای همیشه از هم جدا می شیم!)
    داغ عشقش را از نگاه غمگینش خواند و از دست خودش عصبانی شد:(مجبوری به آتلانتا بری؟)
    تیرسی هنوز دست او را می فشرد:(داریم اسباب کشی میکنیم باید علت بزرگتری برای موندن داشته باشم)
    از روی دلسوزی گفت:(شاید معجزه شد و نرفتی؟)
    و فکرکرد می تواند معجزه بیافریند؟تیرسی دست او را رهاکرد:(من به معجزه اعتقاد ندارم!)
    و در خانه را زد.سعی کـرد با بهـترین لبخـند بدرقـه اش کنـد:(اعتـقاد نداشـته باشـی هـم معـجـزه ها اتفاق می افتند!)
    تیرسی به انتظار باز شدن در,سه پله بالا رفت:(تا وقتی ما نخواهیم معجزه اتفاق نمی افته!)
    منـظورش را فهمید و از خود شرم کرد.دو سال از آشنایی و دوستی یشان می گذشت و می دانست تیرسی هر روز منتظر اظهار عشق او بوده!زمزمه کرد:(من می خوام تیرسی!)
    در را بازکردند.تیرسی به سردی گفت:(پس زود باش!)و داخل رفت:(فردا توی دانشگاه می بینمت!)
    و قبل ازآنکه فرصت خداحافظی به او بدهد در راکوبید.پس باز هم ناراحتش کرده بود!اما امیدش به هفت روز بعد بود.روز فارغ التحصیلی,روز تحقق رویاهایش!برگشت و راه افـتاد.پدر و مادرش حتماً در مـراسم شرکت می کردندآنها او را دوست داشتند و به او افتخار می کردند وخوب اگر می آمدند بقیه اش راحت بود.میـرفت و با تقدیم لیسانسش از هر دو می خواست یکبار دیگر قبل از اجرای طلاق با هم صحبت کنند
    و بخاطر او یک فرصت دیگر به هم بدهـند وآنها حتماً قـبول می کردند چـون می دانست هنوز هم عـاشق هم بودند و به او و خواسته های او ارزش قائل بودند و بعد...همانجا در حضور همـه,بر زانوهایش می افـتاد و از تیـرسی درخـواست ازدواج می کرد!شاید خیلی سخت می شد در مقابل آنهمه آدم اما این سورپـرایز
    عظیمی برای تیرسی می شد و بعد...زندگی شیرین می شد...
    چیزی که می ترسیدند خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتند,سراغشان آمد.ظهر سوم ژانویه بود.مشتری نداشتند.شاون روی میـزها را جمع می کرد.سایمن در اتاقش بود وکـریس و استیو بـاقی مانده ی غذاهـا را برای ناهار خودشان آماده می کردندکه صدای فریاد شاون را شنیدند.آن پنج نفر پیدایشان کرده بودند...
    ده دقـیقه از خروج آنهـا می گـذشت.غـذاخـوری تمـاماً بـهم ریخـتـه بود.اکثر میز و صندلی ها شکسته و بی مصرف شده بودند و اشیای زیادی تا حد از بین رفتن خورد شده بودند.هر چهار تا در هرگوشه ای که افتاده بودند همانطور مانده بودند و هیچکدام از شدت درد توانایی حرکت کردن نداشتند.سایمن صدمه ی
    زیادی ندیده بود فقط چـند لگد و همان چند لگـد دردهای روزانه اش را آنقدر شدت داده بودکه قـدرت راست کردن کمرش را نداشت.نزدیک در دست بر شکم نشسـته بود به انتظـار بهـبودی!کـریس هـم سالم بنظر می آمد.در اصل به سینه و بازوی راستش چاقـو خورده بود اما به روی خود نمی آورد.نزدیک دیـوار نشـسته بود وتـکیه داده بود اما حال استیـو و شاون بدتـر ازآنـدو بود.آنها حسابی کتک خورده بودند.برسر
    استیو صندلی کوبیده بودند و به سر و صورت شاون از بس مشت زده بودند به کلی از قیافه درآمده بود.هر دو موازی هم برکف سالن افتاده بودند و ناله می کردند.یک مشتری آمد و با دیدن صحنه آنـقدر وحشت کـردکه پـا به فـرارگـذاشت.سایمـن بـناچـار هـر طوری بود به خـود حرکتی داد,از جا بلنـد شد و تابـلوی "بسته است"را چرخـاند.کریس با دیدن حرکت کردن او پرسید:(تو حالت خوبه؟)
    سایمن به سختی دولا شد,یکی از صندلها را بلندکرد و خود را بر رویش انداخت:(آره خوبم...تو چی؟)
    کریس به خود نگاهی انداخت.رنگ سیاه تی شرت رنگ قرمز خون را مخفی کرده بود اما شدت سوزش عمق زخمهایش را می فهماند:(چیزی ام نشده!)
    سایمن باورکرد و اینبار رو به شاون کرد:(تو چی شاون؟)
    شاون سر جا به خود می پـیچید:(لیست امروز رنگین تر و متنوع تر از همیشه است آقا,چـشم,دندون,دماغ, سینه,شکم,زانو,حتی باسن!شما چی میل دارید؟)
    سایمن خندید:(توی لیستتون عقل دارید؟)
    کریس با تمسخرگفت:(اگه داشت که حالش این نبود!)
    سایمن اینبار رو به استیوکرد:(استیو تو در چه وضعی هستی؟)
    جوابی نیامد!سایمن با نگرانی دوباره صدایش کرد.کریس نگاهی به استـیو انداخت وگـفت:(نترس...هـنوز نفس می کشه!)
    شـاون به حـرف او به خنـده افـتاد وکریس بـناگه عـصبانی شد:(تو به چی می خندی نکبت؟ببین چه بلایی سرمون آوردی رستوران رو نگاه کن...سه برابر اون شامپاینی که کوفت کردی ضرر زدی!)
    شاون غرید:(اما تو هم کوفت کردی!)
    کریس عصبانی تر شد:(خوب کردم...تاچشت درآد!)
    سایمن گفت:(لطفاً بچه ها تازه از دعوا دراومدیم!)
    شاون به زحمت سعی کرد خود را بالا بکشد و درآن حین اطرافـش را از نظـرگـذراند.حـق باکریس بـود. حـداقـل نـیمی از مـیز صنـدلهـا شکسـته بـود,رومیـزی هـا پـاره وکثـیف شده بودند و چند دست سرویس غـذاخـوری که او برای جـمع کردنشـان وقت نکرده بود,خـورد و بدرد نخـور شده بودند.پشیمانی و شـرم
    شدیدآنقدر او را ناراحت کرد که به گریه افـتاد:(اوه خـدای من... اینجا رو ببین...من یک احمقم!)
    کریس با طعنه گفت:(چیه می خواهی به حالمون گریه کنی؟)
    و شاون گریه کرد!سایمن آنچنان شوکه شدکه خندید:(هی پسرگنده!چکار داری می کنی؟)
    و بـا وجـود درد شـدیـد از جـا بلند شد,خود را به او رسـاند و با یک حرکت پرمهر او را به آغوش کشید.شاون خود را به او فشرد:(لطفاً منو ببخش..)
    سایمن موهای او را بوسید:(بسه...بسه...خواهش می کنم...)
    (قول می دم همشو جبران کنم...پولشو می دم...برات کار می کنم...)
    سایمن غرید:(هیس...هیچ می فهمی چی می گی؟)و سر او را از سینه جداکرد و به چشمان مرطوبش خیره شد:(چیزی نشده که!فقط چند تا خرت و پرت...)وگونه ی او را نوازش کرد:(اشکهای تو برام با ارزش تـر هستند!)
    کریس نعره ی پرتمسخری کشید:(اوه خدای من!)
    شاون شیفته مانده به برخورد پردرک سایمن,او را بغل کرد:(متشکرم سایمن,تو یک الهه هستی!)
    کریس باز غرید:(نه خدای من...یکی دیگه!)
    شاون به خنده افتاد و به لج بیشتر او اضافه کرد:(و دوستت دارم!)
    کریس فـرصت نکرد باز هم مسخـره کنـد.ناله ی پردرد استـیو حواسها را به خود جلب کرد.چشم گشوده بود:(آه سرم...آه,من چه ام شده؟کجام؟من کی ام؟)
    سایمن و شاون به سویش رفتند.چشم استیو در اول به شاون افتاد و با وحشت پرسید:(تو دیگه کی هستی؟)
    شاون خندید:(یعنی اونقدر خوشگل شدم که نشناختی؟)
    استیو به شوخی کردن ادامه می داد:(آقای دکتر راستش رو بگید...بازم می تونم آواز بخونم؟)
    کریس ازآن طرف گفت:(امیدوارم نه!)
    شاون بر روی استیو خم شد:(منو نشناختی؟شاون مک گاون...---- ترین پسر شهر!)
    استیو به او دقیق شد:(نه دروغ می گی...دماغ شاون اینقدر بزرگ و قرمز نبود!)
    سایـمن در حـالی کـه کمک می کـرد بنـشیـند,بـه باسـن شـاون اشـاره کـرد:(ایـنو چی؟نگاه کن ببین اینو می شناسی؟)
    استیو نشست:(شاون؟!تویی پسر؟چه بلایی سرت آوردند؟)
    سایمن و شاون وحتی خود استیو به خنده افتادند اما طبق معمول کریس نمی خندید:(کی اول از دستشویی استفاده می کنه؟)
    استیو به مزه ریختن ادامه می داد:(من کمی ادرار خون دارم!)
    کـریس بی حـوصله به شوخـی هـای آنها از جا بلند شد و به سوی دستشویی رفـت.برعکس شاون,استیو با دیدن شدت خسارت وارده به خنده افتاد:(وای مثل فیلمهای وسترن شدیم!)
    شاون هنوز هم شرم می کرد اما سایمن هم خندید:(یک روز خاطره انگیز...درسته؟)
    استیو دست بر روی قلبش گذاشت:(تا باشه از این روزها باشه,آمین!)
    شاون از جا بلند شد:(خیلی خوب... بهتره دیگه جمع و جورکنیم)
    سایمن هم بلند شد:(قبل از هر چیز تو برو روی چشمت یک چیز سرد بذار داره ورم می کنه!)
    شاون انگشتش را داخل دهانش کرد:(یکی از دندونهام هم شکسته!)
    استیو هم به کمک سایمن بلند شد:(من می تونم کمکت کنم!)
    سایمن به شوخی گفت:(یکی هم باید به خود تو کمک کنه!)
    استیو به دنبال شاون راه افتاد:(من حالم خوبه!)
    شاون لنگان لنگان و غرزنان به سوی آشپزخانه راه افـتاد:(هر قدر شامپاین خورده بودم همونقدر هم کتک خوردم)
    با ورودآندو به آشپزخـانه,سایمن متوجه تاخـیرکریس شد.اگرآنـطورکه می گـفت حالش خـوب بود چرا داشت از دستشویی استفاده می کرد؟چرا اینقدر طولش می داد؟با نگرانی به در دستـشویی نزدیک شـد و گوش کرد.صدای آب بصورت مداوم می آمد.آهسته در زد:(کریس؟)
    (الان میام)
    (تو حالت خوبه؟)
    (البته!)
    (می تونم بیام تو؟)
    (نه!)
    سایمن کمی هم منتظر شد.دلش گواه بد می داد.اینبار صداهای دیگری به گوشـش رسید.باز و بسـته شدن آینه,خش خش پلاستیک,برخورد شیشه به هم!دیگر نتوانست تحمل کند,بی اجازه در را بازکرد و داخـل شد.کریس مقابل آینه ایستاده بود,آستین تـی شرتـش را بالا زده بود و با مشـتی پنبه بازویـش را می مالیـد.
    ورود ناگـهانی سایمـن او را دستـپاچـه کرد.سریع پنبه را داخل ظرف آشغالی پرت کرد وآستینش را پایین کشید.سایمن قبل از بازوی او متـوجه پـنبه های خون آلود انباشته در ظرف آشغال شد و با خشم گفت:(تو به من دروغ گفتی!؟)
    کریس خونسردانه شیرآب را بست:(تو به من نگفتی؟)
    سایمن منظورش را ازکنایه نفهمید اما اهمیتی هم نداد.در را بست و پیش رفت:(چی شده؟ببینم...)
    کریس از دستشویی فاصله گرفت:(چیزی نیست...یک خراش معمولی...)
    (زخم چاقوست؟)
    (شاید!)
    (فقط بازوته؟)
    (آره)
    (بازم داری دروغ می گی؟)
    کـریس جواب نداد.سایمن دست انداخـت آستـین تی شرت او را بالا بزند اماکریس جا خالی داد:(گـفتم چیزی نشده!)
    (بچگی نکن کریس بذار ببینم شاید مساله جدی باشه؟!)
    کریس بجای جواب دادن دست به دستگیره در انداخت تا خارج شـودکـه سایمـن به خیال آنکـه اجازه ی رسیدگی می دهد ساق دستش راگرفت اماکریس با چنان وحشت و خشمی خود را عقب کشیدکه سایمن ترسید:(چی شد؟دردت آوردم؟)
    کریس بی اختیار داد زد:(به من دست نزن!)
    سایمن شـوکه شد وکـریس از نگـاه خشکیده ی او ناگهـان متوجـه طرز برخـورد و حرفـش شد و از خود متنفر شد.سایمن نـابـاور ازآنچـه شنـیده بود و حقیقت تلخی که گسترده بود قدمی عقب گذاشت وکریس به تندی خود را از دستشویی بیرون انداخت.
    شاون ساکت و منتظر بر روی یکی از صنـدلهای آشپزخانه نشسته بود و با نگاه متعجب,حرکات استـیو را تعقـیب می کرد.استیو هیجان زده و عجـول اینطرف وآنطرف می دوید و زیرلب غـر می زد.شـاون تحمل نکرد و پرسید:(دنبال چیزی می گردی؟)
    (ما جعبه ی کمکهای اولیه داریم؟)
    (جعبه که نه اما قفسه ی کمکهای اولیه داریم)
    (جدی؟کو؟)
    شاون دیوار روبرویی را نشان داد:(اوناها وسـط دو تا کابینت نصب کردیـم و صلیب قرمزش از سر خیابون دیده می شه!)
    استیو درش را بازکرد وآغوشش را از هرآنچه داخلش بود پر کرد و سر میزآورد.شاون مشکوکانه پـرسید:(می دونی دیگه قراره چکار بکنی؟)
    (فکرکنم آره...چطور؟)
    (بازم من محض یادآوری بگم,فـقط یک چسب زخم برای چونه ام احتیاج دارم وکمی ماده ی ضدعفونی کننده که زخم لبم رو پاک کنم...همین!)
    استـیو خندید و سر تکان داد وآغـوشـش را بر روی میز خالی کرد.شاون نگران شد:(چیزی هـست که من خبر ندارم؟)
    استـیو جـواب نـداد.اینـبار سراغ یخچـال رفـت و مدتی هم بـا وسایل داخل یخچال ور رفـت!بازهـم شاون پرسید:(اینبار دنبال چی می گردی؟)
    (یک چیز سرد تا روی چشمت بذارم!)
    (فکرکنم جا یخی رو نگاه کنی به هدفت نزدیک تر می شی!)
    (اوه آره...عجب گیج شدم!)
    و در جایخی را بازکرد.یک بسته بیـفتک حاضری درآورد و به شاون داد بعد یکی از صندلها را زیر خـود کشید و روبروی شاون نشست.یک بسته گاز استریل بازکرد,کمی مایع ضدعفـونی کننده وسـطش ریخت و به چهارگوشه اش چسب چسباند:(موهاتو بزن کنار!)
    شاون وحشت کرد:(پیشونی ام زخمی شده؟)
    استیو هنوز لبخند به لب داشت:(چه جور هم...خوبه نمی بینی!)
    شاون خواست برای اطمینان دست بزند اما استیو داد زد:(نکن!از دستات میکروب جذب می کنه!)
    شـاون با عجله موهـایش را بالا زد و استیوگازاستریل را درست وسط پیشانی اش چسباند و بعـد پلاستـیک یکی از باندها را پاره کرد.شاون نگرانترشد:(اون دیگه برای چیه؟)
    (گردنت!)
    شاون فـرصت نکرد چـیزی بـپرسد.استیـو یک سر باند را بر روی گـلویش گذاشت و شروع به پیچاندن به دورگردنش کرد و بعد از تـقریباً هفـت دور ته باند را زیر فکش محکم کرد.شاون با صدای تغـییریافته ای گفت:(مثل اینکه کمی محکم بستی دارم خفه می شم!)
    اما استیو اهمیت نداد.یک چسب زخـم بازکـرد و زیـر چـشم چـپش زد.یکی دیگـر بازکرد و به چانـه اش چسباند و یکی دیگرش را بازکرد!شاون نالید:(راستش رو بگو استیو...دارم می میرم؟)
    استـیو خندید و سومین چسب را بر روی بینی اش زد:(در اون مورد مطمعن نیستم...اما چـیزی که می بیـنم دماغته که رفته رفته داره بزرگتر و قرمزتر می شه!)
    (هاهاها!کارت تموم نشد خانم نایتینگل؟)
    (فقط دهنت!)
    (چیه می خواهی اونم چسب بزنی؟)
    (می خوانم خونش رو پاک کنم اما اینی هم که گفتی فکر بدی نیست!)
    وکمی پنبه درآورد و به مایع ضدعفـونی کننده آغشت.شاون دهانش را بست و منتـظر شد.استیو پنـبه را به لبهای او نزدیک کرد و بناگه قلبش شروع به کوبیدن کرد.اولین بار بود تا این حد از نزدیک لبهای خـوش فـرم و خوشرنگ او را می دید.بی اختـیار به رویای هـمیشگی اش فـرو رفت و لبخند زد.شاون از تاخیـر او متعجب شد و پرسید:(چیزی شده استیو؟)
    استیو به خود آمد و با عجله پنبه را به زخم او چسباند.شاون پلک بر هم فشرد و نفسش را نگه داشت.دست استیو به لرز افتاد.نمی توانست تمرکزش را از زیبایی او بگیرد نگاهش آنجا بود اما فکرش در جای دیگـر! او را دیگر شـاون نمی دید شاهـزاده ی قـلبش,فـرشتـه ی رویاهایش می دید.بی اختیار لب گشود و زمزمه
    کرد:(خیلی دوستت دارم!)
    شـاون با نـابـاوری سرش را عـقب کشـید و استیو ناگهان فهمید خرابکاری کرده!هل کرد,گونه هایش داغ کرد از جا جهید.صندلی از عقب برکف آشپزخانه افتاد!بایدکاری می کرد باید درست می کرد لب گشود بهانه ای درست کندکه سرگیجه ی وحشتناکی سراغش آمد و...
    به محض افتادن او,شاون از جا پرید و تازه چشمش به موهای پشت سر او افتادکه از خون خیس شده بود!
    ***
    چشمانش را تا نیمه بازکرد اما توانایی باز نگه داشتن نداشت.پلکهایش دوباره بر هم افتاد.احساس می کرد صـدای پـچ پـچ می آیـد.اهـالـی دهکده در مورد او صحبت می کردند:(اون گناهکاره...مقصره!),(بیچاره پدرش!کی باور می کرد؟),(هیچکس نمی خواد اونو ببینه!),(بدجـوری کتکش زدند),(حقش بـود!),(اون
    باید از اینجا بره!)اشک پلکهایش را سوزاند دیگر نمی خواست چیزی بشـنود اما کـاری هـم نمی تـوانست بکند.توانایی حرکت دادن دستهایش را برای بستن گوشهایش نداشت...(همش گناه منه...من مقصرم!)
    (بیچاره!چطور نفهمیدیم؟)
    (بدجوری زدنش...خیلی خون ازش رفته!)
    (می گید چکارکنیم؟ببریمش بیمارستان؟)
    صدای بچه ها را شناخت.او پیش سایمن وکریس و شاون بود.چقدر خوشحال کـننده!دوباره سعی کـرد و واینبارتوانست چشمانش را باز نگه دارد:(بچه ها...؟)
    و چهره ی آشنای هر سه مقابل چشمانش آمد:(حالت چطوره؟)
    احساس خفگی می کرد:(تشنه ام...)
    شـاون یک لیوان آب پر کرد و سایمن کمکش کرد خود را بالا بکشد و بنوشد.در اتاق سایمن بودند و او را بر تخت سایمن خوابانده بودند.نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود.سرش شدیداً درد می کرد و چـشمانش واضح نمی دید.به پیشانی اش دست کشید.سرش را باندپیچی کرده بودند:(چی شد؟)
    شاون تعجب کرد:(چیزی یادت نیست؟)
    (نه!)
    کریس گفت:(یکبار به اون می خندند!)
    باگیجی نگاهش را چرخاند:(جداً چیزی یادم نیست!)
    شاون زمزمه کرد:(بهتر!)
    سایمن جوابش را داد:(توی آشپزخونه از حال رفتی!)
    کریس با خشم گفت:(هممون رو ترسوندی!چرا نگفتی صدمه دیدی؟)
    (نفهمیدم...خودم هم نفهمیدم!)
    سایمن پرسید:(حالا حالت چطوره؟جایی ات که درد نمی کنه؟)
    استیو شاد و هیجان زده از توجه آنهاگفت:(نه...فقط خیلی بی حالم.)
    سایـمن پـتو را بر رویـش کـشید:(تو هـمینجا بمون و استراحت کن,برات سـوپ می پزم اونم بخوری بهتر می شی!)
    (اماکارها؟رستوران؟)
    سایمن از لب تخت بلند شد:(در هر صورت امروز رستوران رو باز نمی کنیم!)
    کریس هم اضافه کرد:(ما خودمون همه چیزو جمع می کنیم.)
    شاون پیش رفت:(امیدوارم منو ببخشی استیو,همش تقصیر منه که تو هم اینطوری صدمه دیدی...)
    استیو لبخند زد:(هممون مقصریم!)
    کریس وسط حرفش پرید:(درسته...مثلاًمن می تونستم همین که هـوس شامپاین به سر شاون زدکله اش رو اونقدر به دیوار بکوبم تا هوس از سرش بپره!)
    شاون عصبانی شد:(یا مثلاًمن می تونستم وقتی شامپاین رو سر می کشیدی شیشه رو توی حلقت فروکنم!)
    کریس به سوی در راه افتاد:(چرا به اهرام خودت بر نمی گردی مومیایی؟!)
    و از اتاق خارج شد.شاون عصبانی ترشد:(اون به من گفت مومیایی؟!چرا؟!)
    سایمن به خنده افتاد:(تا اونجایی که یادمه تو اینقدرها هم صدمه ندیده بودی!)
    شاون تازه موضوع را درک می کرد و نگاه پرخـشم و پرسـشگری به استیو انداخت. استـیو هـم با خجالت لبخند زد:(خواستم کمی شادتون کنم!)
    شاون به تندی یکی از چسبها را از صورتش کند:(شوخی خیلی بی مزه ای بود!)
    استیو با عجله گفت:(اما پانسمان پیشونی ات جدیه!)
    شاون به گلویش اشاره کرد:(این چی؟یک ساعته نفس کشیدن یادم رفته!)
    استیو با شرم گفت:(اعتراف کن اون شوخی بامزه ای بود!)
    سایمن هم به سوی در راه افتاد:(رنگ بنفش خیلی بهت میاد شاون!)
    شـاون درحالی که باند را از دورگلویش باز می کرد بدنبال سایمن از اتاق خارج شد اما قبـل از بسـتن در, خندان به استیوگفت :(راستی...منم تو رو دوست دارم!)
    ***
    شب شده بود اما هنوز جمع کردن اطراف و بازگرداندن غـذاخوری به حال اول تمام نشده بود.آن تعداداز اشـیاءکه قـابل تعـمیر بود تـوسط کـریس و شاون تعمـیر شـده بود اما برای بقیه کاری نمی شدکرد.حال استیو بهتر شده بود بطوری که با وجود اصـرارهای جدی سایمن برای ماندن,برای رفـتـن آماده می شد اما حال سایمن بدتـر ازآن بودکه بتواند مخـفی کند.بطوری که به محـض خروج استیو و شاون,تلوتلو خوران به سوی اتاقش راه افتاد.کریس وانمود می کرد سرش به رنگ کردن صندلی تعمیر شـده مشغـول است در حـالی که از زیـر چشم او را می دید.نفهمید چطور شد بی اختیار از جا بلـند شد و به دنبال او رفـت.سایمن بی خبر از تعقیب او,وارد اتاقش شد و بدون معطلی خود را به تختش رساند و باهمان لباسها و حتی کفشها
    بر رویش خزید.کریس دقـایقی درآستانه ی در ایستاد به امید اینکه چیزی بپرسد و یا کار وکمکی بـرایش بکند اما نتوانست!پس همانطور بی صدا و نگران سرکارش برگشت.


    ویسکانسین:آگوست 2003

    در نـیمه ی راه بـودندکه پدرش ماشیـن را نگه داشت:(جـعبه آچار یادم رفت!)و نگاه معصومانه ای به او انداخت:(سر ساعت سه قرارگذاشتم اگه برگردم دیر می کنم...)
    سر تکان داد:(خیلی خوب من بر می گردم میارم!)
    و پیـاده شد.پـدرش صمیمـانه تـشکرکـرد و او باگـرمترین لبخـند بدرقـه اش کرد.راه طولانی بود اما مسیر تاکسی برو نبود پس دوان دوان راه بازگشت به خانه را در پـیش گرفت.ده دقـیقـه بعد مقابل در خانه بـود.
    لزومی به در زدن و داخل خانه رفتن نبود ابزارکار پـدرش همیشـه در حیاط پـشتی می شد از روی نـرده هاپرید و پشت خانه دوید اما نرسیده به گاراژ,صدای مرد ناشناسی را شنید:(امروز خیلی خوشگل شدی!)
    ایستاد و با تعجب اطرافش راگشت.کسی بچشم دیده نمی شد اما صدایی دیگرجواب داد:(دلم برات تنگ شده بود...)
    صـدای مادرش بود؟متوجه پنجره ی باز اتاق خواب پدر و مادرش شد.پیش رفت و روی نوک پا بلند شد.
    تمام پرده ها بسته بودند و او چیزی ندید.مدتی هم منتظر شد.صدا به پچ پچ و خنده های آهسته تبدیل شده بود.دیگر نتـوانست تحمل کند,خانه را دور زد و در اصلی را امتحان کرد.قـفل بود!این وحشـتناک بودکـه در مورد مادرش فکر بد بکند اما پس چرا دری که امکان نداشت بسته باشد قفل شده بود؟قـلبش تپـش پُر
    خشمی شروع کرد.با عجله در را زد و مدتی طول کشید تا مادرش بگشاید.اولین تفاوتی که دیـد باز بـودن گیره ی موهایش بود:(چی شده پسرم؟)
    (جعبه ابزار بابا جا مونده...)
    صدایش می لرزید اما مادرش متوجه نشد:(فکرکنم توی گاراژ باشه...)
    (می دونم...منم لباس کارم رو فراموش کردم!)
    و بی معطلی داخل پرید و تا وسـط هـال رفـت.نگاهـش بی اختـیار به در بسته ی اتاق خواب چرخید.کاش می توانست بهانه ای جورکند و به آنجا سر بزند.مادرش در پی اوآمد:(چرا ایستادی؟برو از سبد لباسشویی بردار,فکرکنم اونجا باشه)
    (مطمعن نیستم...شاید هم توی گاراژ باشه!)
    اَه چرا طفره می رفـت؟اگر واقـعیت داشت او می تـوانـست مادرش را بکـشد!به سـویش برگشت:(از اتـاق صدا می اومد؟)
    مادرش با خونسردی به سوی آشپزخانه راه افتاد:(داشتم تلویزیون تماشا می کردم.)
    نمی دانست چکارکند.می رفت و وارد اتاقشان می شد؟اگرکسی را می دید زندگی یشان از هم می پاشیدو اگـر نمی دید قـلب مادرش از این ظـن و تهـمت بزرگ مـی شکسـت!پس چکار باید می کرد؟به سوی در خروجی راه افتاد:(حالایادم اومد...توی صندوق عقب ماشین گذاشتم...فعلاً خداحافظ ماما...)


    یک هفته گذشته بود و سایمن از انتظارکشیدن خسته و ناامید شده بودکه بالاخره اوآمد!هنوز نیم ساعـت از بازکردن در غذاخوری می گذشت,استیـو تازه از راه رسیـده بود و برای شروع یک روزکاری دیگر در آشپـزخـانه آماده می شد.کریس در دستـشویی بود,شاون هنوز نیامده بود و سایمن صندلها را می چـیدکه صدای او را شنید:(سایمن جوزف فام؟)
    با شوق سر برگرداند.خودش بود,بوریس نولتی!در همان تیپ ساده ی همیشگی در چهار چوب در ایستاده بود.مثل شب کریسمس و هر دفعـه ی دیگـر از دیدن او شاد شـد اما آنجـا جایـش نبود.با عجـله اول به در دستشویی نگاهی انداخت و بعد به آشپزخانه!تا آنجا بخیرگذشته بود!بوریس داشت داخل می شد:(پسر تـو
    زنده ای؟باورم نمی شه!)
    به سرعت به سـویش دوید.چشمـان خندان بوریس از شوق برق زدند و بازوهایش باز شد اما سایمن رسید, دست او راگرفت و از غـذاخوری بیرون کشید.خیـابان خـلوت بود اما او نایستاد.دویـد و بوریس را هم با خود تا سر خیابان برد.بوریس نگران شده بود:(موضوع چیه؟...نباید می اومدم؟)
    به پیچ رسیدند.سایمن او را پشت دیوار هل داد و برای آخرین بار به در غذاخوری نگاهی انداخت.بوریس نفس نفس می زد:(چی شده سایمن؟ببین اگه بد وقتی اومدم...)
    و سایـمن با پـریـدن به آغـوشش حرف او را نصفـه گـذاشت:(چطـور تونـستی منـو پیداکنی؟خدای من...نمی دونی چقدر خوشحال شدم!)
    بـوریس هم احـساسـاتی شـد و او را به خود فـشرد:(تو یک احمقی!بی خبر و بدون خداحافـظی می ذاری می ری,می دونی چقدر نگرانت بودم؟)
    سایمن ازآغوش او خارج شد:(مگه مادرم بهت نگفت من اینجام؟)
    بوریس به من و من کردن افـتاد:(نه,یعنی فقط گفت توی هـندرسون هسـتی و تو می دونی هـندرسون چـه جای بزرگیه!)
    سایمن متعجب شده بود:(اما اون آدرس دقیق اینجا رو می دونه...خودش منو اینجا فرستاده!)
    بوریس حرف را عوض کرد:(تو خودت چراآدرس ندادی؟نه تلفنی,نه نامه ای,اصلاً چرا گذاشتی رفـتی...ناگهانی؟شب با من حرف زدی و صبح نبودی...اونم بعد از شنیدن جواب آزمایش لعنتی!تو هیچ می دونی من چی کشیدم؟)
    سایمن نفس سینه اش را با یک آه بیرون داد:(خیلی وحشتناک بود بوریس!)
    بوریس با ترحم بازوی او را نوازش کرد:(می دونم!)
    (نه نمی دونی...مادرم...بیرونم کرد!)
    بوریس داد زد:(چی؟...نه این امکان نداره!)
    سایمن لبخند تلخی زد و سرش را به علامت بله تکان داد.بوریس نالید:(اما چرا؟)
    (اون هیچوقت توی زندگی من نبود و نمی خواست منم توی زندگی اون باشم...)
    (اما اون خیلی دوستت داره و برای دیدنت لحـظه شمـاری می کنه...)و چون سکوت سایـمن را دیـد ادامه داد:(به من می گفت اجازه نمی دی به دیدنت بیاد,هر بار تلفـن می کنه قـطع می کنی,به نامه هـاش جواب نمی دی و حتی یکبار تلفـن کردی و تهدیدش کردی اگه بیاد اینجا برای همیشه ازکشور می ری!)
    سایمن سرش را به علامت بله تکان داد و عرق بوریس منجمد شد:(پس...پس اینها حقیقت داشتند؟)
    نگاه سایمن سخت تر شد:(نمی خوام ببینمش بوریس...نه لااقل تا وقتی که دارم می میرم!)
    (آخه چرا؟توکه اینجوری نبودی؟)
    (اون وادارم کرد عوض بشم!)
    (من نمی تونم بفهمم چرا مادرت بیرونت کرده اما مطمعنم برای این کارش دلیل منطقی داشته!)
    سایمن بطور ناگهانی به خنده افتاد و بوریس را ترساند:(منظورم اینه شاید چیزی باشه که تو بی خبری...)
    قـهقهه ی سایمن بلـندتر شد و بوریس بناچار سکـوت کرد.سایمن هـمچنان خندان گفـت:(جالبه...جالبه... دلیل منطقی!تو می دونستی مادرم از بیماری من خبر داشت؟)
    تن بوریس به لرزه افتاد و زبانش بندآمد.سایمن همچـنان خندان گفت:(و با تصور اینکه من خبر ندارم منـو اینجا تبعیدکرد چقدر قشنگ و عاشقانه...اینم دلیل منطقی!)
    بوریس کم مانده بود بگرید:(من...من نمی دونم...شاید...)
    و حرفی پیدا نکرد!سایمن سرتکان داد:(نیست مگه نه؟جوابی نداری!)
    جمله اش با صدای خندان شاون قطع شد:(از زیرکار در رفتی؟)
    پشت سرش بود.در شلوار وکاپشن جین مثل همیشه می درخشـید.سایمن دستپاچه شد:(اوه سلام شاون,دیر کردی!)
    نگاه کنجکاو شاون بر چهره ی بوریس قفل شده بود:(اگه زود بیام اینطور از دیدنم شاد نمی شی!)
    سایمن می دید مجبور است آنـدو را به هم معـرفی کـند:(این دوست قدیمی ام بوریس نولتی,بوریس اینم شاون مک گاون,همکارم!)
    آندو با هم دست دادند:(خوشبخت شدم!)
    بوریس به شوخی اخم کرد:(همکارت؟!تو هنوز در موردکارت باهام حرف نزدی چه برسه به همکارت!)
    شاون گفت:(همینقدر ازکار سایمن بدونیدکه منو انگولک می کنند و سایمن پولش رو می گیره!)
    بوریس خندان گفت:(اما من فکر می کردم کار رستورانِ؟!)
    سایمن هم خندید:(وکار رستورانه...شاون گارسن ماست!)
    بوریس بلندتر خندید:(حالا فهمیدم!)
    شاون اضافه کرد:(و خودش پشت پیشخوان می ایسته یعنی در امنیت کامل!)
    ناگهان صدای استیو در خیابان پیچید:(سایمن...سایمن کجا رفتی؟)
    سایمن رو به شاون کرد:(تو برو منم الان میام...)
    شاون پرسید:(چرا نمی آیید تو؟)
    سایمن هل کرد:(فرقی نداره...بوریس اگه می خواهی بریم تو؟)
    بوریس نارضایتی سایمن را به خوبی حس کرد:(نه لزومی نداره منم دارم می رم!)
    باز صدای استیو شنـیده شد.شاون مجدداً با بـوریس دست داد:(پس من برم...آشنایی با شما عالی بودآقـای نولتی به امید دیدار!)
    بوریس هم خداحافـظی کرد و شاون داخـل خـیابان دوید.بـوریس هنـوز لبخند به لب داشت:(پسر دوست داشتنیه!)
    سایمن با سر حرف او را تصدیق کرد و بوریس اضافه کرد:(اما نه به اندازه ی تو!)
    سایمن خندید:(دو نفر دیگه هم هستند...کریس گیلمور و استـیو جانسون...کـریس مسئول نظـافتِ و استیو آشپزمونه...هر دو پسرهای خیلی خوبی اند.)
    بوریس به شوخی گفت:(اما نه به اندازه ی من!)
    (می خواهی رستوران رو ببینی؟)
    (من ذاتاً به رستورانت اومده بودم اما تو منو به زور بیرون کشیدی!)
    (متاسفم...اونجا برای برخورد اول جای مناسبی نبود!)
    (چطور؟)
    (اونها از چیزی خبر ندارند و ترسیدم رفتار ما لو بده!)
    بوریس با تعجب نالید:(نمی دونند؟!چرا بهشون نگفتی؟)
    (چرا باید می گفتم؟اینکار غیر از ناراحت کردن اونها چه عواقب دیگه ای داره؟)
    بوریس گونه ی او را نوازش کرد:(لعنت به توکه اینقدر خوبی!)
    به محض ورود شاون به سالن,غرش کریس به هوا بلند شد:(این چه وقت اومدنه؟به ساعت نگاه کن!)
    شـاون در حـالی که کاپشنش را در می آورد,خندید:(هـی آروم بـاش!استرس به پـوست خوشگلت صدمه می زنه!)
    کریس غر زنان به سوی در رفت:(سایمن هم غیبش زده...اگه الان مشتری بیاد...)
    شاون به سوی آشپزخانه راه افتاد:(سایمن با دوستش سرکوچه است الان میاد)
    کریس شوکه شد:(دوستش؟!)
    (آره یک پسر قد بلند و رسمی...شبیه دکترهاست!...اسمش بوریس نولتی!)
    کریس با خود زمزمه کرد:(همون آشنای قدیمی؟!)
    ***
    ساعت ده شده بود.کریـس سالن را تی می کشـید.سایمن تازه از خرید برگشته بود و نشسته بود صورت خرید در می آورد و شاون و استیوآنها را سر جایشان می چیدندکه استیو بی مقدمه گفـت:(این هـفـته پنج تا مشتری دعوا راه انداختند!)
    سایمن متعجب شد:(چرا؟)
    (مقصر شاونِ!خیلی معطل می کنه!)
    شاون که بخاطر مساله ی شامپاین و دعوا و خسارت زدن به غذا خوری دیگر رو نداشت تقاضای قبلی اش را مبنی بر استـخدام گارسنـها مطرح کند,از باز شدن ناگهانی بحث خـیلی خوشحال شد و با عجـله گفت: (چکارکنم نمی تونم به همه برسم!)
    استیو متوجه رضایت او شد و ادامه داد:(از طرفی مشتری ها هم هر روز زیادتر می شند...)
    سایمن سر از دفتر حساب بلندکرد:(تو پیشنهادی داری؟)
    استیـو دست ازکـارکشـید و به میـز او نزدیک شد:(فکرکنـم پیـشنهاد شاون خـوب بـود,در مورد استخدام گارسنها...ببین سایمن حالا حتی کوچکترین غذاخوری ها حداقل سه تاگارسن دارند,این وضع به موقعیت و اعتبار ما هم لطمه می زنه!)
    سایـمن به فکر فرو رفت و استیو با نگـاه کردن به شاون فـهمانـد ادامه بدهـد و شاون با هـیجان گفت:(اگه من می تونستم به همه ی سفارشات برسم حرفی نبود اما من نمی تونم...واقعاً از عهده ام خارجه!)
    و چـون جـوابی از سایمن نیامد با فکر اینکـه او را رنجانـده به شوخی اضافه کرد:(یعنی اگه اختاپوس بودم یک چیزی!توی هر دستم یک سینی بر می داشتم می شد هشت سفارش!)
    استیو با تمسخرگفت:(اونها دستاشند؟!)
    شاون غرید:(حالا هر چی!)
    (حالا هر چی یعنی چی؟حیوون بیچاره رو بی دست و پاکردی طلبکار هم هستی؟!)
    شاون عصبانی ترشد:(خیلی خوب!)
    استیو ول کن نبود.رگ شوخی اش گـل کرده بود:(توی مدرسه چی یادت دادند؟زیست شناسی که صفر! دزدی می کنی,دعـوا راه می اندازی!مردم رو از راه بـدرمی کنی,دو تا سینی بیشتر نمی تونی حمل کنی... پس تو چکار می تونی بکنی؟)
    شاون می دیدکه استیو حالا هم بجای درست کردن با مجال صحبت ندادن دارد همه چیز را خراب میکـند پس داد زد: (می تونم همکارم رو خفه کنم...نشونت بدم؟)
    استیو به سایمن نگاه کرد:(مگه سایمن بیچاره چکارت کرده؟)
    سایمن بی حوصـله تر ازآن بودکه به شـوخی های آنها بخـندد:(مساله حـقوقـشونه,مثلاً همین ماه,داریم به آخرش نزدیک می شیم اما من هنوز نتونستم حقوق این ماه شما رو جمع کنم!)
    استیوگفت:(ما این ماه بخاطر دعوا و خسارت دیدن رستوران عقب افتادیم!)
    (و ما باید برای اینطور حوادث غیر قابل تخمین پس انداز داشته باشیم!)
    اینبار شاون گفت:(خوب یک مدت تاگارسنها استخدام بشند و شروع به کار بکنند,سخت می شه و عـقب می افتیم اما بعد از اونکه راه افتادیم مشتری ها راضی تر و زیادتر می شند وکارمون رونق می گیره!)
    استیوکامل کرد:(وکیفیت کار به شهرت ما اضافه می کنه!)
    سایمن لحظاتی به فکر فرو رفت و بعدگفت:(هزینه ها رو چک کنم...فردا جواب می دم!)
    شاون خوشحال شد:(متشکرم!)
    و خندان به استیو چشمک زد.سایمن خودکار را بر روی دفـتر پرت کرد:(استیو می شه بقیه شـو تو حساب کنی؟خستگی گیجم کرده!)
    استیو با علاقه پیش رفت:(البته!)
    سایمن از جا بلند شد و به سوی اتاقش راه افتاد.شاون از پشت صدایش کرد:(شب بخیر)
    سایمن فقط دست تکان داد و بدون هیچ حرفی در تاریکی ته راهرو غیب شد.
    شـاون دقـایقی ایـستاد و به صدای ضربـات انگشـتان اسـتیو برکلیـدهای ماشین حساب گوش کرد.احساس نگرانی می کرد:(استیو..تو تغییری توی رفتار سایمن نمی بینی؟)
    استیو سر به زیر مشغول بود:(مثلاً چه تغییری؟)
    شاون به سوی او برگشت:(مثلاً مدتـیه احساس می کنم خیلی ساکت و بی حوصله شده...)و روبروی استیو نشست:(بنظر میاد اشتهایش هم کم شده!)
    استیو با بی خیالی سر بلندکرد:(اون همیشه کم می خوره!)
    و تا چشمش به چشمان زیبای او افتاد مثل هر دفـعه محو او ماند!شاون بی خبر ادامه می داد:(نه دیگه تا این حد!امروز دقت کردم فقط سوپ خورد...حالا هم که به پیتزاش دست نزد!امـیدوارم مشکلی وجود نداشـته باشه!)
    استیو نه می توانست جواب بدهـد و نه نگاهش را از او بگیرد تا اینکه شاون تکانی به خود داد:(بهتره دیگه برم,دیشب بازم بابا مست کرده بود تا من برسم به جون شورا افتاده بود!)
    نام شورا طلسم استیو را شکست و او را بخودآورد:(این دفعه بهانه اش چی بود؟)
    شـاون از جا بلـند شد:(چی می تـونه باشـه؟!..بازم استخـدام من توی اینـجا!)وکاپشنـش را از روی کابـینت برداشت:(اون عقیده داره من به هیچ جا نمی رسم چون هیچ پولی خونه نمی برم که خرج مشروبش بکنه...لعنتی!)
    و در حالی که کاپشنش را می پوشید به سوی سالن راه افتاد.استیو هم دفـتر را بست و با اشتیاق دنبالش راه افتاد:(خوب شورا چه ربطی به این مساله داره؟)
    (شورا از من طرفداری می کنه!دخترک دیونه...هزار بار بهش گفتم به فکر من نباش!)
    و هر دو وارد سالن نیمه روشن شدند.کریس مثل هر شب درگوشه ای مشغول تی کشی بود.شاون به سوی در راه کج کرد:(خداحافظ کریس...)
    کریس بجای جواب دادن یک نگاه کوتاه به او انداخت و شاون در را بازکرد و استیو همراهش خارج شد:(تو چی فکرمی کنی شاون؟بنظرت ما به جایی می رسیم؟)
    شاون زیپ کاپشـنش را بالاکـشید:(می دونی استیو کار ما دو تا سخـته,بنظر میاد سایمن وکریس به چیزی که می خـواستند رسیـدند چون نه شکایت می کننـد نـه تلاش,اما وضع ما با اونها فـرق می کنه ما نـه برای آینده بلکه همین حالا به این کار و پولش احتیاج داریم که با این وضع هیچ امیدی نیست!)
    استیو از دقت او به شرایط متعجب شد:(حق با توست!)
    شاون با خود غر زد:(وقتشه ازکیوساک پست فطرت پولم رو پس بگیرم!)
    استـیو منظورش را نفهـمید!کیوساک را هـم نمی شنـاخت!شاون خمـیازه کشان دستـش را به سوی او دراز کرد:(خوب...خداحافظ!)
    استیو دو دستی دست او را گرفت:(به خدا امید داشته باش!)
    شاون با خستگی دستش را بیرون کشید:(اگه پدر منم کشیش بود اینطور حرف می زدم!)
    و راه افتاد.استیو خندید:(اما پدر من مُرده!)
    (خوش بحالت!)
    استـیو بلندتر خنـدید و صدایش در فـضای تاریک و ساکت خیـابان اکو پیداکرد.شاون به صدای او بخنده افتاد اما مثل هـر شب بدون آنکه به پشت سرش نگـاهی بیندازد سرعت گـرفت.هر قدم که دورتر می شـد دلتنگ تر می شد.از اول همینطور بود.جدا شدن از محیط گرم و صمیمی,سخت و نزدیک شدن به فـضای
    سرد خانواده اش تلخ بود.هر شب آن چهار ماه سخت و تلخ بود و او هنـوز عادت نکرده بود و می دانست هیچوقت نخواهدکرد.
    دقایقی چند از غیب شدن شاون از سر خیابان می گـذشت اما او هـمچنان ایـستاده بود و راهی راکه شاون رفته بود تماشا می کـرد دوست داشت دنبالش برود و پیشنـهاد همراهی بدهد و بالاخره راز قـلبش را بر او بازگوکند.این قـصد را هـر شب آن چهار ماه کرده بود و هـنوز نتـوانسته بود عـمل کند حالا هم نتوانست.
    او هنوز هم به خود حق عاشق شدن نمی داد!
    کریس تازه تی کشی را تمام کرده بودکه استیو برگشت.کریس تعجب کرد:(من فکرکردم تو هم رفتی!)
    استیو با خجالت به سوی پیشخوان رفت:(نه دم در بودم اما باید زود برم وگرنه صاحب خونه راهم نمیده!)
    کریس وسط سالن ایستاد:(فکرکنم مسیر تو و شاون تا جایی یکی باشه چرا با هم نمی رید؟)
    استـیو کتـش را از روی پیشخـوان برداشـت و به ساق دستش آویـخت:(نمی دونم,تا حـالاپـیشـنهاد نـداده منم خجـالت می کشم بگم...شاید خوشش نمیاد؟!نمی دونم!)
    کریس پیشبندش را بازکرد:(شاید اونم فکر می کنه تو خوشت نمیاد!)
    (راست می گی!هیچوقت از این جهت فکر نکرده بودم!)
    (از این به بعد فکرکن!)و به سوی پله ها راه افتاد:(صبح سعی کن زودتر بیایی امروز خریدکردیم باید...)
    استـیو بـا خستگی همـراه او ادامه داد:(بایـد بسـته ها رو بازکـنی,سالاد خـوردکنی,نـون بخـری,می دونـم, می دونـم...می بینی که حفظ کردم!)
    کریس از پله ها بالا می رفت:(می بینی که حفظ کردن کافی نیست!)
    استیو به سوی راهرو برمی گشت که کریس متوجه شد و غرید:(کجا می ری؟)
    استیو با نگرانی ایستاد:(می رم با سایمن خداحافظی کنم!)
    (نری بهتره!)
    (چرا؟)
    کریس در مخمصه افتاد:(خوب چون...شاید خواب باشه!)
    (به این زودی؟)
    (ایرادی داره؟)
    به استیو برخورده بود:(تو ازکجا می دونی؟)
    (خوب چون...من اینجام و...می فهمم!)
    استیو چشمانش را به او دوخت:(چطور؟نکنه هر شب بهش سر می زنی؟!)
    کریس وحشت کرد اما نگـاه استیـو بی خبری اش را نشان می داد.کریس عصبانی شد:(تو چرامی خـواهی امشب ازش خداحافظی کنی؟)
    (می خوام حالش رو هم بپرسم...شاون یک چیزهایی می گفت نگران شدم!)
    کریس هم نگران شد:(مثلاً چه چیزهایی؟)
    (نمی دونم ساکت و بی اشتها شده و...)
    کریـس خوشـحال از قـاطی شدن موضـوع,سـرش را به علامت بلـه تکـان داد و استـیو وحشت کرد:(فکرمی کنی چیزی شده؟)
    کریس دوباره راه افتاد:(اگه شاون بود می گفت عاشق شده!)و برای امان از بقیه ی سوالات ادامه داد:(درو محکم ببند,کلیدها روی قفسه است!)
    استیو به سوی پیشخوان رفت:(پیداکردم!)
    (خداحافظ)
    (خداحافظ!)
    و صدای باز و بسته شدن در شنیده شد.کـریس در وسط پله ها صبرکرد تا اینکه صدای بسته شـدن کرکره را هـم شنـید و دوباره وآهسـته به پایین برگشـت.خودش نمی دانست چرا هر شب آن هـفته اینکار راکرده بـود و بـاز هـم داشت تکـرار می کـرد.در طی آن چـهـار ماه کـارهـای زیادی کـرده بـودکـه عـلـتشـان را
    نمی دانست!به در اتاق او نـزدیک شـد و دو ضربه ی کوچک به در زد.هـمانطورکه انـتظـار داشت جوابی نیـامد.ذاتاً آنقدرآرام می زدکه خودش هم نمی شنید,فـقـط می خواست بـهانه ای داشتـه باشد.دستگیره راچرخاند و لای در را به اندازه ی بیست سانت بازکرد.اتاق توسط نور چراغ پارک روبرویی که از پنجره تا
    روی تختش می افـتاد,کمی قـابل روئیت بود و البتـه باز هم او با لباسهای بیرون درتن,بر روی تخت مچاله شده و خوابیده بود.باز همان احـساس غریب و دلسوزی عجیب که از دیدار اول بوجودآمده بود و از شب کریسمس به این طرف شـدت گرفــته بود,قـلبش را فـراگـرفت و باز هم سعی کرد داخل برود و به نوعی
    کمکش کند مثلاً در درآوردن لباسها و یا حداقل پتـو را بر رویش بکشد اما نتوانست,باز هم نتوانست!پس شرمگین و خشمگین از این حرکات تکراری و نقطه ضعف عـظیمش در را دوباره بست و راه بازگشـت به اتاقـش راکه سایمن چهار ماه قبل در زیر شیروانی برایش آماده کرده بود,در پیش گرفت.
    درد سایمن را وادارکرد حرکتی بکند.غلت زد و به محض برگشتن چشمش به در افتاد و هـمان ترس تازه دوباره قـلبش را فرا گرفت.چراکریس این کار را می کرد؟آن هفته چه فـرقی با شانزده هفـته ی قـبل پـیدا کرده بود؟آیا قرار بود به این کار ادامه بدهـد؟تاکی؟چـرا؟دوست داشت بدانـد اما جرات نـداشت بپـرسد.
    می ترسیـد جوابی بگیردکه از تصوراتش خارج باشد.پس دوباره پلک بر هم گـذاشت و سعی کرد ذهنش را خـالی کند اما خـانه در سکوت وحشتنـاکی بود,مثل هـر شب آن چهار ماه و او از این تنهایی و سکوت متنفر بود...


    پنسیلوانیا:می 2001

    ساعت یک شب بود.کتابخانه را در سکوت از بی کسی ترک کرد و سلانه سلانه خارج شد.فقط چهـارروز مانده بود.تمام امیدش به گرفتن بورس تحـصیلی بود,بعد می توانست بدون ذره ای نیاز به پول پدرش که نـامـادری اش هـمچـون شغـال بر هر ذره اش چنگ انداخته بود در جایی دور ازآنجا,آن خانه وآن دو در پی آرزوهایش برود.ازآن به بعد نه مجبور بود هر روز شاهد دعوا باشد و نه توهـین و منـت بشـنود و نه
    گدایی بکند.این صلاح پدر بیچاره اش هم بود.اگر او نبود پولی خرجش نمی شد و دعوایی راه نمی افتاد. مشکل فقط جدایی از ملیسا بود!
    وقتی وارد خانه شد بخیال آنکه مثل هر شب آن ماه که او اینطور دیر ازکتابخانه برمی گشت,آندو خوابند پاورچین پاورچین راه اتاقش را در پیش گرفته بودکه صدای صحبتشان را شنید...(اول باید اینها رو به چیـز دیگه ای تبدیل کنیم.)
    (چرا؟اینطوری نمی تونی بفروشی؟)
    (زیاده می ترسم گیر بیفتم!)
    سر جا میخکوب شد.آنها در مورد چه چیزی صحبت می کردند؟(کسی که ندید؟)
    (نه دوربینها رو خاموش کرده بودم!)
    (فکرکنم نباید خونه می آوردی!)
    (با اینهمه طلاکجا می تونستم برم که؟)
    طلا؟!کوله پشتی از شانه اش سر خورد اما توانست بموقع در هوا بگیرد.عـرق سردی بر تـنش نشست .هـمه چـیز را فهـمیده بود و نمی خواست چیـز بیشتری بـشنود.تنهاکسی که داشت و دوست داشت پدرش بود و
    نمی خواست بیشتر ازآن از او متنفر بشـود.سـریع و بی صـدا خـود را به اتاقـش رساند و در را بـست.بغـض گلویش بادکرده بود.نامادری حریصش,پدر بی گناهش را وادار به دزدی کرده بودآنـهم از محل کـارش!
    بزرگترین جواهرفروشی شهر!چطور پدرش نمی توانست ببـیند ایـن زن لایق او و زندگی زیبایشان نیست؟ چـطور توانـسته بود بخاطـر خواسته ی چنیـن زن نالایـقی مرتکب این خیـانت بشود؟در تمام عـمرش هیچ خطـایی از پدرش ندید.او سرمشـق زندگی اش بود و امیدوار بود بماند اما حالا؟کوله پشتی را طـرفی پرت
    کرد و با هـمـان لباسها بر تخت درازکشید.نه او نمی توانـست اجازه بـدهـد نامادری اش که به ناحـق جای مادرش راگرفـته بـود بـرنده شـود و پـدرش بـازنـده!همیـنطور او و ملیسـا و زندگی آرامشان!اما چه کاری می توانست بکند؟می رفت و در روی پدرش می گفت نباید دزدی می کرد؟یعنی درست بودآبروی او رامقابل خودش ببرد؟و اگر درست بودآیامی توانست خواهش کند ببرد پس بدهد؟یعنی قبول می کرد؟


    هنوز هوا روشن نشده بودکه ساعت بالای سرش زنگ زد اما او بیدار بود.ساعتها بودکه بیدار بود اما نای بلند شدن نداشت و می دانست مجبور است بـرای خوردن قـرص خـود را به آشپـزخانه برساند.پـس تکانی به خود داد و به سختی نشست.کمربند شلوار جـینش باز شده بود و رد دردناکی بر پوست شکمش انداخته بود.دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و یقه ی بلـوزش را درست کرد.باز هم شب قبل را بیـاد نداشت!
    خـسته از خـرید برگشـته بـود و...؟ایـنبار ساعـت سالن دانگ دانگ صدا داد.با بی میلی کشوی کمدش را بـیرون کشـید و از میان بسـته های انباشته شده ی دارو,آنـراکه باید پیـداکرد و بـرداشت.دست به پهلویش گذاشت و با احتیاط از جا بلند شد.سرش گیج رفت اما او با سماجت راه افتاد و به کمک دیوار خود را بـه در رسانـد.به محض خروج,کریس را بالای پله ها دید! با همان تی شرت و شلوار سیـاه دیروزی نشسته بود و سر به نرده ها تکیه داده بود.هر دو از دیدن هم شوکه شدند: (کریس؟اتفاقی افتاده؟)
    کریس با عجله از جا بلند شد:(نه...من فقط...)
    و نگاهش بی اختیار متوجه دست سایمن شد.سایمن به تندی مشـتش را بست و پرسـید:(تو چـرا زود بیـدار شدی؟)
    به زبان کریس آمدحقیقت را بگوید,بگوید من اصلاً نخوابیده بودم که!اما به زحمت جلوی خود را گرفت و به دروغ گفت:(خواب بودم احساس کردم صدایی از پایین اومد...)
    سایمن قانع نشده بود وحتی نگرانتر از قبل شده بود.یعنی کریس او را می پایید؟تمام شب!؟کـریس متوجه ترس او نبود متوجه دست او بود!از زبانش پرید:(تو حالت خوبه؟)
    سایمن دست از دیوار برداشت:(مسلمه...چطور؟)
    کـریس در دل اول به او بخـاطر دروغگـویی اش فحـش داد و بعـد به خـود!چـرا این سـوال را پرسید؟چرا اهمیت می داد؟چـرا او را می پایـید؟آنـهم تمام شب!مگر او چه کسی بود؟فـقـط چهار ماه ازآشنایی یشان می گذشت.صدای سایمن او را به خودآورد:(کریس؟)
    کریس نمی خواست مکالمه به جاهای باریک بکشد:(می ری صبحانه بخوری؟)
    (آره...خوابیده بودم گرسنگی بیدارم کرد!)
    کریس عاجز از لبخندزدن در دل غرید"برای همون ساعت کوک کرده بودی؟"سایـمن هم نمی خواست مکالمه ادامه پیداکند:(اگه تو هم می خوری بیا!)
    کریس می دانست اگر برود شاید بتـواند جوابش را بدست بیاورد و بالاخـره برنـده شـود و از این ناآرامی افکارخلاص شـود اما نمی خواست چرا باید می خواست که؟مگر به او مربوط بود؟نه!به تندی گـفت:(من هنوز خوابم میاد!)
    و برگشت و از پله ها بالارفت.
    آشپـزخانه همانطور بودکه دیشب ترک کرده بود.سرد و نامرتـب.به سوی یخچـال رفت و با وجـودآنکه اشتها نداشت فقط بخاطر دارو,تکه ای از سهم پیتزای خودش راکه از شام دیشب مانده و سفت و سردشده بود,کند و خورد و باز حالت تهوع پیداکرد.یک لیوان آب پرکرد و سر میز نشست.دقـایقی فقط به بسته ی قرص نگاه کرد و مثل هر صبح مردد شد.تاکی قصد داشت به این مسخره بازی ادامه بدهد؟تا وقتی امیدش
    بمیرد؟مگر نمرده بود؟حالت تهـوعـش شدت گرفـت.بناچار قرص راخورد.مجـبور بود,امیدوار بود قرصها کمی از دردهای روزانه اش را قابل تحمل بکنند.پس هنوز امید داشت!با خستگی بسته را بر روی میز پرت کـرد و سرش را میان دو دست گـرفت و مثل هـر صبح دوباره فکـرکـردآیا باید به بچـه ها می گفت؟اگر
    می گفت از این قایم موشک بازی ها خلاص می شد و...فـقط همین!اگرگفتن جنبه ی مثبتـی داشت فقـط همین بود امـاکلی جنبه ی منفی داشت از جمـله اینکه شاید در موردآینده ی خودشان و غذاخوری نگران می شدند,شاید بخاطر اعتـماد نکـردنش ترکش می کردند,شایـد ترحم می کردند و او از ترحم متنفر بود!
    شاید در صددکمک بر می آمدند و ازآنجایی که وضع مالی همیشان از او هم خرابتر بودکاری نمیتوانستند بکنند و فقط ناراحت می شدند.شاید هم هـیچکدام از این عکس العملها را نشان نمی دادند.تلخترین درس زندگی به او نشـان داده بودکسی که باید نگـران و ناراحت می شد,تـرحم و هـمدردی می کرد و درصدد کمک برمی آمد,او را رهاکرده بود حالاچطور از سه جوان بیگـانه انتـظار داشت؟باز بی حالی شدید به او
    روی آورد.سر بر روی میزگذاشت و چشمانش را بست.باز همان نتیجه ی دیروزی و صبح روزهای قبل را گرفته بود.حقیقت ممکن بود به قیمت از دست دادن آنها تمام شود و او نمی خواست این ریسک را بکند.
    به محض ورود به اتاقـش به سوی یکی از دو پنجـره ی دیوار رفت و با وجـود سردی هـوا,شـیشه را بالا کشـید.سرما برگونه و لبهای مرطوبـش نشست و سردش شد اماکنار نـرفت.سالهـاآرزوی این لحظه راکرده بود.پنجره ی بدون میله!سعی کرد با یادآوری آن روزهای وحشتناک ازآزادی اش لذت ببرد اما نتوانست!
    نمی توانست تمرکزش را از سایمن بگیرد و این او را خجل و عصبانی می کرد.به منظور تنبیه سر به بـیرون درازکـرد و اجـازه داد باد بی رحم به صورتـش بکوبد و موهایـش را بهم بریزد.هـنوز یک ساعت تا طلوع خـورشید مانده بود و هـوا تاریک بود.چراغ های خیـابـان روشن بود اما مال خانه ها خاموش بود و صدای زوزه ی بادکه از لابه لای دیوار خانه ها می گذشت و درکوچه ها می پیچید,آمدن زمستان را خبرمی داد.
    چشمش به پارک روبرویی افتاد و باز اولین شـب را بـیادآورد.در عین حال که فکر می کرد همه چیز تمام شـده,آنجاکنار درخت بیـد دوباره و بر خلاف انـتظـارش,بهـتر و زیـباتر از قـبل شروع شده بود.با تک این جمله ی شیرین"همبرگر سرخ کردن بلدی؟"قبل ازآنکه لبخـند فرصت نقـش بستـن بر لبهایش پـیدا کند, نفرت از خودش وجودش را در برگـرفت.باز هم سایمـن؟باز هم؟!باز هـم!!!دندانهـایش را بهـم فـشرد و به
    بخود فحش داد.آرام و راضی نشددست بر تنش کشید و برجستگی بسته ی سیگارش را در جیب شلوارش حس کرد.درآورد و یکی بیرون کشید,روشن کرد و یک پک عمیـق به آن زد.اینبار هم یاد غرش والرین افتاد"آقای گـیلمور به جوونی تون رحم کنید"با خشـم به کـشیدن ادامه داد و به لج او دود را هم در سیـنه
    نگه داشت اما به سرفه افتاد.خشمش بیشتر شد.خم شد تا سیگار را بیـرون پرت کندکه سایه ای نزدیک در اصلی غـذاخـوری دیـد.قـدم می زد و او هـم سیگـار می کشید!چند لحظه ناباور نگاهش کرد و بعدآهسته صدایش کرد:(شاون؟)
    سـایه ایستاد و سر بلنـدکرد.کریس نمی توانست قـیافـه اش را ببـیند اما از حالت موهایش تشخیص می داد اوست:(تویی شاون؟)
    سایه دست بلندکرد:(آره منم!)
    کریس نگران شد:(چرا زود اومدی؟)
    شاون شـرمگیـن سر به زیر انـداخت.چه بهـانه ای داشت؟چـرا فکر اینرا نکرده بود ممکن است کسی او را ببیند؟کریس با زیرکی حدس زد:(صبرکن بیام...)
    و خود را عقب کشید وپنجره را بست.شاون سیگار نیمه تمامش را زمین انداخت و با نوک کـفش له کرد.
    بایـد حرفی حاضر می کرد چون حقیقت شرم آورتر ازآن بودکه گـفـته شود.صدای چرخـش دستگیره او را متوجه کریس کرد.در شیشه ای را بازکرد و پشت کرکره ماند:(چی شده شاون؟اتفاقی افتاده؟)
    شاون به کرکره نزدیک شد:(متاسفم که ترسوندمت!فکر نمی کردم بیدار باشی!)
    کریس احساس شرم کرد و زود حرف را عوض کرد:(نمی تونم کرکره رو بازکنم,کلیدها دست استیو...)
    (مهم نیست می تونم منتظر بمونم!)
    کـریس متوجه لباسـهای او شد.هـمان تی شـرت سفید وکاپشـن و شلوار جـین دیروزی را بتـن داشت.مثل خودش و سایمن!‍(همیشه زود میایی یا فقط امروزه؟)
    (فقط امروزه!)دروغ گفته بود:(راستش یک مشکلی پیش اومد مجبور شدم زودتر از خونه در بیام!)
    کریس منتـظر شد ادامه بدهـد اما جوابی از شـاون نـیامد وکـریس درک کـرد دوسـت نـدارد در ایـن باره صحبت کند:(اگه می خواهی برو از درآشپزخونه بیا...فکرکنم کلید اونجا رو داریم!)
    شاون بی اختیارگفت:(اونوقت سایمن بیدار می شه!)
    کـریس با ناباوری به چشمـان او زل زد.پس می دانسـت!شاون از سکـوت او پی بـردکه او هم می دانست!
    بناگـه کریس گرمایی در انگشتان دستش حس کرد.سیگارش تمام شده بود و فیلترش می سوخت!با عجله بیرون پرت کرد.شاون با تمسخرگفت :(تو هم؟)
    کریس با خونسردی گفت:(تو به فکر خودت باش!)
    (اولین بارم بود!)
    راست می گفت!کریس نفس عمیقی کشید:(منم قصد دارم ترک کنم!)
    شاون به شوخی گفت:(چرا؟می ترسی تابوتت آتیش بگیره دراکولا؟)
    کریس نگاه کجی به او انداخت:(فکر می کنی خیلی بامزه هستی؟)
    (آره!)
    (غلط می کنی!)
    شاون خنـدید.مدتی هـیچکدام حرف نزدند.کریس از پهـلو و شاون از عقـب به کرکره تکیه زده بـودند و مـسیر مشترکی را نگـاه می کـردند.یعـنی مسیرآمدن استیـو!زمـزمه ی کریس سکوت را شکست:(فکرکنم استیو دیر بیاد)
    شاون به او نگاه کرد:(تو برو بخواب من همین اطراف قدم می زنم!)
    (خوابم نمیاد)
    (چرا؟)
    کـریس جـواب نداد.بسـته سیگارش را درآورد و یکی بیـرون کشـید.شاون با عجله گفت:(یکی هم به من بده!)
    کریس اهمیت نداد.بسته را دوباره در جیبش فروکرد وسیگار را به دندان گرفت تاکبریتش را در بیاوردکه شـاون دستش را از لای نـرده هاگـذراند و سیگـار را از دهان اوبیـرون کشید,با فندک خودش روشن کرد یک پک عـمیق زد و دوبـاره از لای نـرده هاگـذراند و بر لب کـریس گـذاشت.کـریس متعـجب کبریت بدست ماند.شاون ادامه داد:(نکنه عاشق شدی؟)
    کریس هم کمی سیگار راکشید و از لای نرده ها به بیرون درازکرد:(سن توکمتره...سعی کن ترک کنی!)
    شاون گرفت:(جداً اولین بارمه...اینو دیگه راست می گم!)
    و متوجه گند زدنش شد!یعنی بقیه ی حرفهایش دروغ بود؟کریس متوجه نشد.ذاتاً دروغـهایش را فهمیـده بود:(بقصد اولین بار فندک خریدی؟)
    شاون پکی به سیگار زد و پس داد:(این یک هدیه است!)
    (ازکی؟بابابزرگت!)
    (از دوستم!)
    (فندک هدیه ی خوبی نیست!)
    (ذاتاً کسی که داد دوست خوبی نبود!)
    و بـیادآن روز تلـخ آه کوتاهی کشید و فندک را در جیب کاپشنش انداخت.کریس گفت:(قـانونی وجود نداره که انسان همه ی هدیه هاشو نگه داره!)
    (درسته اما من به این هدیه احتیاج دارم تا یادم بمونه چه کارهایی کردم!)
    (و چه کارهایی کردی؟بد یا خوب؟)
    شاون به چشمان آبی تیره ی او خیره شد:(نمی دونم کریس...نمی دونم!)
    کـریس از شباهـت شرایطشان شوکه شد.او هـم به چـشمان آبی کمرنـگ شـاون خیره شد:(می فهمم چی می گی!)
    شاون لبخند تلخی زد:(فکر می کنی یک روزی جوابمون رو پیدا می کنیم؟)
    کریس پک عمیقی به سیگار زد:(منکه دیگه احتیاجی ندارم!..در هر صورت همه چیزمو باختم!)
    شاون آه پرسوزی کشید:(می فهمم چی می گی!)
    بناگـه بادی برخاست و موهای شـاون را به هـوا بلندکـرد و چشم کریس به کبودی وسیعی درگیجـگاهش افتاد:(پیشونی ات چی شده؟)
    شاون لحظه ای هـل کرد.باور نمی کرد ردش افتـاده باشد.سریع جـوابی دروغـین پیداکرد:(مال همون روزکتک کاریه!هنوز جاش مونده!)
    کریس با عصبانیت گفت:(چقدر ناشیانه!یک چیزی بگو باورکنم!)
    شاون شرمگین شد و با شرارت چشمک زد:(تو هنوز نگفتی چرا بیدار بودی؟)
    و دست درازکرد دوباره سیگار را پس بگیردکه کریس جا خالی داد:(تا نیم ساعت دیگه استیو میاد!)
    و در را بست و رفت!
    ***
    گرسنگی نای راه رفـتن را از اوگرفـته بود اما باز سعی می کرد سریعـتر برود.خواب مانده بود و از طرفی پول کافی برای کرایه ی ماشین نداشت.شاید اگر صاحب خانه اش بیدار نشـده بود او میـتوانست کنسروی راکه دو شب قبل از سر راه برای صبحانه اش خریده بود و نصفش را برای آن صبح نگـه داشته بود,بـخـرد تا بلکه قدرت راه رفـتن داشته باشد اما نه,صاحب خانه همـچـون عـجل معلق پشت در اتاقش آمده بود تا اجـاره ی دو ماه عـقب افتاده ی اتاق فکستنی اش را به زور بگیرد و او مجبور شده بود بدون فرصت یافتن برای تعویض لباسهای دیشب,از پنـجره فـرارکند.نفهـمید چقـدر دویده بود و ازکدام میانبورهاگذشته بود,با دیدن تابلوی غـذاخوری از شوق بخنده افتاد.فقط چند قدم دیگر...بعد می توانست در حین خـوردکردن سالاد,یک ساندویچ هم برای خودش درست کند.
    شاون هیکل استیو را از دور تشخیص داد و مثل هر دفـعه درکوچه ای که به پشت غذاخوری می پیـچید, مخـفی شد.برای آنـروز لو رفـتن بـرای یک نفـرکـافی بـود.غـیر ازآن از راز دل استیو بـا خـبر شـده بود و نمی خواست با پی بردن او به نقـطه ضعفـهای زندگی آنهـا,از علاقـه اش کم شود.استیـوتازه رسیده بـود و مشغـول بازکردن قفل کرکره بودکه شاون رسید:(بازم دیرکردی پسر!)
    استیو به شوق دیدن چهره ی اوگرسنگی را فراموش کرد:(من دیر نکردم,تو زود اومدی!)
    شاون بخود خندید:(زود؟!..راستش دلم برات تنگ شد نتونستم تحمل کنم!)
    استیو تعجب کرد:(جداً؟بخاطر من؟)
    شاون غرید:(تو یک چیزی ات می شه ها؟!کرکره رو بازکن دستشویی دارم!)
    سالن تاریک وساکت بود و برعکس همیشه ازکریس خبری نبود.شاون به محض ورودبه سوی دستشویی دوید و استیـو راهی آشپزخـانه شد اما قبل از ورود در چهارچوب در خشکید.سایمن سر بر میزگذاشته بود و پلکهایش را بسته بود.یک لیوان خالی در دستـش بود و یک بسـته ی مصرف شده ی قـرص بر روی میز افـتاده بود.شایـد صحنه هـمان نـبود اما خاطـره ی تلخ زندگی اش او را بدبین کرده بود.بند دلش پاره شد. داخل پرید و به سوی سایمن هجوم برد:(سایمن...چت شده سایمن,چکارکردی؟)
    انتظار نداشت جواب بدهد اما سایمن که فقط چـرت می زد با صدای وحشتـزده ی او از خواب پرید و سر بلندکرد.استیو نفس راحتی کشید:(اوه منو خیلی ترسوندی پسر!)
    و بی اختیار خم شد و او را بغل کرد!سایمن هنوز خواب آلود و منگ بود:(این واسه چیه؟)
    استیو موهای او را بوسید:(تشکر از خدا!)و رهایش کرد:(چرا اینجا خوابیده بودی؟)
    سایمن خمیازه کشان گفت:(تشنه ام شده بود اومدم آب بخورم تا نشستم کمی...)
    و چـشمش به بسته ی قرصها افـتاد,وحشتـزده جهـید و بسته را از روی میز برداشـت!استیو متوجه نشد:(چی بود؟)
    سایمن نمی دانست دیده بود یا نه و نمی توانست ریسک بکند بناچارگـفت:(سرم درد می کردگـفتـم یک آسپرین بخورم)
    و چشمانش سیاهی رفت به سرعت دست به ظرفشویی انداخت و خود را از افتادن حـفظ کرد.استیو بیشتـر ترسید:(تو حالت خوبه؟)
    سایمن از نگاه سیاه و نگران استیو ناراحت شد و به زور لبخند زد:(آره خوبم...یک سر درد معمولی!)
    استیو بازویش راگرفت:(دیشب شام نخوردی از اونه...بشین برات صبحانه ی گرم حاضرکنم!)
    سایمن می دانست تهوع اجازه ی خوردن نخواهد داد.دست او را نوازش کرد:(من صبحانه خوردم!)
    استیوآشپزخانه را از نظرگذراند:(کو؟چی خوردی؟)
    سایمن می دیدکه باز هم داردگیرمی افتد:(از پیتزای دیشب!حالا این حرفها رو ول کن,من فکرم روکردم)
    نفهمید چرا این حرف راگفت.فقط خواسته بود حواس استیو را به جهت دیگری جلب کند اما حالا جهت دیگری به ذهنش نمی رسید!استیو نگران وکنجکاو منتظر بود.سایمن به مغزش فـشارآورد.دیشب قول داده بود در مورد چه چیزی فکرکند؟چرا یادش نمی آمد؟او چهار سال درس خوانده بود,شاگرد ممتازدانشگاه شده بود,تمام نمراتش نود به بالا بود...صدای استیوهمچون ندای بهشتی به گوشش رسید:(درمورداستخدام گارسنها؟)
    بـله! بالاخره! سایـمن خـوشحال ازکمکش گفت:(آره من فکرکردم چیزکنیم...اعلان بزنیم و...و فعلاً یک نفر استخدام کنیم بعد...)
    دروغ گفته بود.اصلاً فکرش را نکرده بود!استیو بخاطر شاون خوشحال شد:(پس قبول می کنی؟)
    سایمن آسوده خاطر در پرت کردن حواس اوگفت:(آره اما فـقـط یک نفـر بعد اگه کم آوردیم و بـودجه کافی بود یکی دیگه استخدام می کنیم اینطوری به فشار هم نمی افتیم و حقوقش هم می رسه!)
    و آهسته بسته را در جیب شلوارش فروکرد.استیو متوجه فرار او نبود:(فکر خیلی خوبی کردی...)
    سایمن باز هم دچار حالت تهوع می شد.به سوی در راه افتاد:(تو اگه وقت کردی اعلان رو بنویس!)
    و خود را ازآشپزخانه بیرون انداخت و به هر ترتیـبی بود به دستـشویی رساند و با آنکه چیز زیادی نخورده بود استفراغ کرد.باز خونابه!وحشـت نکـردکم کم داشت عـادت می کرد.بناگـه صدای کریس را از سالن شنید:(سایمن...مشتری!)
    سریع شیرآب را بازکرد و داخل دستـشویی را شست و خـارج شد.بی خبـر ازآنکه شـاون ازلای در توالت او را دیده بود!


    آریزونا:ژوئن 2005

    ساعـت یازده شب شده بود و از خسـتگی گیـج می رفت.بعنوان آخرین کار قفسه ی داروهای خشک را کنـترل کرد.ازآن قسمت کمبودی نداشتند.دوستش فیلیپ که صاحب داروخـانه بود,از دستـشویی گـفت: (دویست تا سرنگ بنویس و یک شیشه الکل)
    و او در لیست خرید اضافه کرد وگفت:(دویست تا بنظرت کافیه؟)
    حرفش با صدای زنگوله ی در قطع شد.با خستگی از پشت قفسه هاگفت:(بسته است!)
    صدای ظریف زنانه ای گفت:(لطفاً...زیاد طول نمی کشه!)
    به سـالن برگشت.خانم گلوریا مکنزی بود.آن خانواده را خوب نمی شناخت.فـقـط یک ماه ازآمدنشان به آنجـا می گذشت.درکلـیسا بـاآنـهاآشنا شـده بـودند.یک زن و شوهر جوان و دوست داشتنـی.(سلام خانم مکنزی...چه کمکی از من ساخته است؟)
    زن بسیار هراسان یک کاغذ تا شده به سویش درازکرد و او با نگرانی و تعجب گرفت:(این چیه؟)
    زن بجای جواب دادن شروع به گریستن کرد.نگرانی اش بیشتر شد:(چی شده خانم مکنزی؟)
    زن سر بلندکرد و بی مقدمه گفت:(من عاشق تو شدم!)
    نامطمعن و ناباور ازآنچه شنید,خندید:(بله؟!)
    زن گـریان به روپـوش سفـید او چنگ انـداخـت:(از وقـتی توی کلیـسا دیدمت به فکر تو هـستم خـواب و خوراک ندارم لطفاً بهم رحم کن...)
    هنوز باورش نشده بود و هنوز می خندید:(شما چی دارید می گید؟)
    زن نالید:(لطفاً به نامه ام جواب بده...)
    لبخندش محو شد:(اما شما شوهر دارید!)
    صدای فیلیپ از پشت قفسه ها شنیده شد:(تو داری باکی حرف می زنی؟)
    زن فرصت جواب دادن نداد.پا به فرارگـذاشت و او را با صفحـه ای کاغـذ و افکار پـریشان تنها گـذاشت. وقـتی نامـه را خـوانـد عـرقـش منجـمد شد.حرفـهای عـاشـقانـه و پر سوز وگـداز,ملتمسـانه و مشتـاق از او می خواست عشقش را قبول کند و او را در طی هفته ای که شوهـرش به فینیکس می رفت به خانه دعوت می کرد!فیلیپ از حال تغییر یافته ی او تعجب کرد:(تو چت شده؟)
    نامه را به او نشان داد:(اینو خانم گلوریا مکنزی داد!)
    فیلیپ گرفت و خواند:(پسر عاشقت شده...عجب شانسی!چکار می خواهی بکنی؟)
    نامه راگرفت و پاره کرد:(این کار!)

    آمنه محمدی هریس 85/8/3
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




  10. #190
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    western عزیز بالاخره گذاشتیش ممنون
    امیدوارم بعدا پشیمون نشی قسمت های بعدیش رو زود زود بزار

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •