فکر نکن خیلی زیاد
شعر باید خودش بیاد
فکر نکن خیلی زیاد
شعر باید خودش بیاد
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
تا به کی باید رفت..از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم,نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما ان دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم از بهاری به بهاری دیگر
رواست در بر اگر میطپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
اي رستخيز ناگهان وي رحمت بيمنتها
اي آتشي افروخته در بيشه انديشهها
امروز خندان آمدي مفتاح زندان آمدي
بر مستمندان آمدي چون بخشش و فضل آمدي
خورشيد را حاجت تويي اميد را واجب تويي
مطلب تويي طالب تويي منتها و مبتدا تويي
یک نگیــنوار از همـــه روی زمیــــــن
خـارجش نگــذاشت از زیـــــــر نگیـــن
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیــوهی نعمتشناسـی پیشه کــرد
دیگر مرا مخوان
ای دور دست خاطرات سرد
فارغ شدم من از خیال تو
از پنجه های آهنین درد
بگذر از این سودازده، که هیچ
در سر نمی دارد هوای تو
آسوده می روم به راه خویش
دیگر نمی خوانم برای تو
سلام خدمت حضار ِ این محفل ادبی
____
و من در آینه خود را نگاه می کردم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت
و در دو گوشه ی آن صورت مقوائی
دو چشم بود که از پشت مردمک هایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)