بناگاه ترا مینامم
و با تو سخن میگویم
و به دستهای خود مینگرم
که پر از توست
و در سرتا پای خود
تن ترا حس میکنم
نام تو در سرم میپیچد
که رساتر از های و هوی دنیاست
ولی تو را به فراموشی میسپارم
چون باغبانی که
گلها را به سکوت باغ میسپارد
زیرا باز به سوی تو خواهم آمد
زیرا به ناگاه ترا خواهم نامید
و با تو سخن خواهم گفت
تا انتهای جهان
جهان از پایان من
شروع می شود
و آنجا که انتهای من است
کوه های بلند سر کشیده اند
و رودهای خروشان جاری هستند
و من از پایان جهان شروع می شوم
و آن جا که کوه ها هموار گشته اند
و رودها از رفتن باز ایستاده اند
آن جاست که قلب من در تهی خود
چون آتشفشانی می تپد