نيست در قافله ريگ روان پيش و پسي
مرده بيچاره تر از زنده درين مسكن نيست
حرص، هر ذره ي ما را به جهاني انداخت
مور خود را چو كند جمع كم از خرمن نيست
نيست در قافله ريگ روان پيش و پسي
مرده بيچاره تر از زنده درين مسكن نيست
حرص، هر ذره ي ما را به جهاني انداخت
مور خود را چو كند جمع كم از خرمن نيست
تا به دعای او بود همراه من _ چونکه نومیدم من از دلخواه من
رفت پیش شیخ با چشم پر آب _ اشک میباریبد مانند صحاب
"باغ بيبرگي" من ماتمنشين باغبان
ميزند دردي جوانه؛ باز من تنها شدم
لحظه لحظه عاشقانه در كنارش بودهام
عاقبت هم عاشقانه باز من تنها شدم
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
يک زن
با کلاه و لباني سرخ
يک زن
با موهايي طلايي
هرشب
در شکاف سينه هاتان مي ايستد
در آسمان ستاره از شرم بيكسي
خود را به دار گردن مهتاب ميكشيد
ياد وصال باطل از شهرگ خيال
با سوزن فراق من زرداب ميكشيد
رستم كه كشت خون خود تا زندگي كند
بار نگاه حيرت سهراب ميكشيد
من گريه ميسرودم و شب خنده ميدرود
من آه ميكشيدم و شب خواب ميكشید
دلــت آیینــهی خـداینماست
روی آیینهی تــو تیره چراست؟
صیقلیوار صیقلـی مـــیزن!
باشــد آیینـــهات شـود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
صیقل آن اگــــــر نــــهای آگاه
نـیـست جـــــــــز لا اله الا الله
هردم از آيينه ميپرسم ملول
چيستم ديگر به چشمت چيستم
ليك در آيينه ميبينم كه واي
سايهاي هم زانچه بودم نيستم
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)