ضجه ام را بشنو و روحم را که از فرط خستگی از انتظار دیدارت سر به دیوار تن می کوبد، عروج، مژده ده ، مرا دریاب در منتهای فقر فضائل، مرا دریاب در انتهای کوچه های تنگ رذایل،
چگونه در اقیانوس عشقت غوطه ور شوم در حالی که در قلب کویرم!؟
حال قلبم در کلام نمی گنجد و در وصف نمی آید. سخن از بیان درونم عاجز است! تمام وجودم فریاد ندامت سر میدهند...
اینبار هم صدای گنگ مرا هیچکس نمیفهمد!
باید بنویسم! شاید راهی باشد برای شکستن این بغض که در گلویم خانه کرده اما می بینی که سودی ندارد وقتی میبینم این کلمه ها هیچگاه نتوانستند به کارم بیایند و یا از دردهایم کم کنند!
اشکهایم را همراه می سازم تا شاید از بیتابی قلبم کاسته شود... .
در نبض بی حس این شهر شعرها هم تمام شده اند!