در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سَیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه!که مردیم و نبردیم به وصل تو رهی
فضولی
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سَیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه!که مردیم و نبردیم به وصل تو رهی
فضولی
يار آمد و گفت خسته ميدار دلت
دايم به اميد بسته ميدار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهي شکسته ميدار دلت
ابوسعید ابوالخیر
تانری قلم وئریب اوجالدیر گؤیه
قلم له دؤشمنی قیریب تؤکه نی
قلم چوخ دؤشمنین تؤکؤب قانینی
تؤکؤب ئؤز قانینی،محو اولوب دنی
ابو نصر منصور ممکان تبریزی
يا رب تو چه کعبهاي که باشد شب و روز
روي دل کافر و مسلمان سويت
اي در تو عيان ها و نهان ها همه هيچ
پندار يقينها و گمان ها همه هيچ
ابوسعید ابوالخیر
چنین که کار تو عاشق کشی است هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا،فضولی بیدل قرار چون گیرد؟
که یک دل است در او هر زمان تمنایی
يارم همه نيش بر سر نيش زنَد
گويم که مزن ستيزه را بيش زنَد
چون در دل من مقام دارد شب و روز
مي ترسم از آنکه نيش بر خويش زنَد
ابوسعید ابوالخیر
دیجله اؤستؤنده شرابیمدا بؤیؤک ذؤوق و صفا
فرات اؤستؤنده کی آخشام مئیی ده بامباشقا!
بو سولار اؤسته اؤزؤم شهدینه میل ائتدیم من
بو سولار پارلاق اولوب خزنه لرین دؤررؤنده ن
خطیب تبریزی
ناز مکن، که ميکند جان من آرزوي تو
عشوه مده، که ميدهد هجر تو گوشمال من
رفت دل و نميرود آرزوي تو از دلم
عمر شد و نميشود نقش تو از خيال من
فخرالدین عراقی
نمی کنند بتان میل عشقبازان،حیف!
که ضایع است هنر،نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست در این شهر ماه سیمایی
فضولی
يافتي علمي چو نفس ذات کلي بيکران
اينت علمي بينهايت، وينت فضلي با کمال
از تو بگريزد خطا، چونان که درويش از نياز
در تو آويزد عطا، چونان که عاشق در وصال
سنایی غزنوی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)