آرزو
پسرك تك و تنها در يكي از خيابان هاي شهر راه مي رفت . بعد از مرگ پدر و مادرش كسي حاضر به نگهداري او نشده بود. چشمانش به خانه اي بزرگ افتاد وهمان جا كنار در نشست . از سرما بدنش بي حس شده بود .باخود مي گفت : اي كاش من هم در چنين خانه اي زندگي مي كردم و با همين روياها به خواب رفت.
وقتي از خواب بيدار شد با تعجب اطرافش را نگاه مي كرد به اتاق زيبا وتخت نرمي كه روي آن خوابيده بود
چند بار چشمانش را محكم باز وبسته كرد و مطمئن شد كه اين يك خواب نيست.
از بيرون اتاق صداهايي به گوش مي رسيد و پسرك از ترس پتو را روي سرش كشيده بود صداي زني بود كه انگار به مردي مي گفت : خداوند آرزوي ما را برآورده كرده است وديشب كه تو نبودي پسر بچه اي زيبا برايمان فرستاده است.
---------- Post added at 04:53 PM ---------- Previous post was at 04:51 PM ----------
چيزي به صبح نمانده و باران شديد بهاري در حال بارش است . دو پسر نوجوان براي حفظ خود از خيس شدن زير سايه بان فروشگاه بزرگي روي سكويي نشسته اند. نور چراغ هاي خيابان گاهي خاموش مي شوند و رعد و برق هم گاهي همه جا را چون روز روشن مي كند.از بيرون داخل فروشگاه معلوم است٬ يكي از آن دو كه موهاي بلندش تا روي گوش هايش را هم پوشانده و از پايين لباسش آب سياه رنگي مي چكد با حسرت به داخل مغازه نگاه مي كند :
« اي كاش من هم روي يكي از اين تخت هاي بزرگ و نرم مي خوابيدم. »
بدنش از شدت سرما مي لرزد اما خودش را محكم مي كند وبا لحني قدرتمند مي گويد:
« مطمئن هستم كه روزي من هم روي يكي از همين تخت هاي زيبا مي خوابم.»
پسر ديگر نگاه سردي به داخل مغازه مي اندازد و روي سكو دراز مي كشد :
« من روزي روي تخت نرم و زيبايي مي خوابيدم .»
كم كم نور خورشيد از راه مي رسد٬ باران سرد تمام مي شود و هريك از آنها راه خود را در پيش مي گيرند واز هم جدا مي شوند.