تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 188 از 212 اولاول ... 88138178184185186187188189190191192198 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,871 به 1,880 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1871
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    آرزو
    پسرك تك و تنها در يكي از خيابان هاي شهر راه مي رفت . بعد از مرگ پدر و مادرش كسي حاضر به نگهداري او نشده بود. چشمانش به خانه اي بزرگ افتاد وهمان جا كنار در نشست . از سرما بدنش بي حس شده بود .باخود مي گفت : اي كاش من هم در چنين خانه اي زندگي مي كردم و با همين روياها به خواب رفت.

    وقتي از خواب بيدار شد با تعجب اطرافش را نگاه مي كرد به اتاق زيبا وتخت نرمي كه روي آن خوابيده بود

    چند بار چشمانش را محكم باز وبسته كرد و مطمئن شد كه اين يك خواب نيست.

    از بيرون اتاق صداهايي به گوش مي رسيد و پسرك از ترس پتو را روي سرش كشيده بود صداي زني بود كه انگار به مردي مي گفت : خداوند آرزوي ما را برآورده كرده است وديشب كه تو نبودي پسر بچه اي زيبا برايمان فرستاده است.

    ---------- Post added at 04:53 PM ---------- Previous post was at 04:51 PM ----------

    چيزي به صبح نمانده و باران شديد بهاري در حال بارش است . دو پسر نوجوان براي حفظ خود از خيس شدن زير سايه بان فروشگاه بزرگي روي سكويي نشسته اند. نور چراغ هاي خيابان گاهي خاموش مي شوند و رعد و برق هم گاهي همه جا را چون روز روشن مي كند.از بيرون داخل فروشگاه معلوم است٬ يكي از آن دو كه موهاي بلندش تا روي گوش هايش را هم پوشانده و از پايين لباسش آب سياه رنگي مي چكد با حسرت به داخل مغازه نگاه مي كند :

    « اي كاش من هم روي يكي از اين تخت هاي بزرگ و نرم مي خوابيدم. »

    بدنش از شدت سرما مي لرزد اما خودش را محكم مي كند وبا لحني قدرتمند مي گويد:

    « مطمئن هستم كه روزي من هم روي يكي از همين تخت هاي زيبا مي خوابم.»

    پسر ديگر نگاه سردي به داخل مغازه مي اندازد و روي سكو دراز مي كشد :

    « من روزي روي تخت نرم و زيبايي مي خوابيدم .»

    كم كم نور خورشيد از راه مي رسد٬ باران سرد تمام مي شود و هريك از آنها راه خود را در پيش مي گيرند واز هم جدا مي شوند.

  2. این کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1872
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    خواب برفی
    اواخر سال بود که پویا حسابی افسرده شده بود
    حالو حوصله ی هیچکسو نداشت!


    داشتم میگفتم، پویا حسابی داغون شده بود
    کارش شده بود صبح تا شب گوشه ی خونه نشستنو غصه خوردن.

    تا اینکه یه روز پدرش برای اینکه اون رو از این حالو هوا در بیاره بهش گفت: من دوستم یه مغازه ای داره اما کسی رو نداره اونجا رو بچرخونه، تو میتونی این کار رو انجام بدی؟
    خوب هرچی بود از خونه نشستن خیلی بهتر بود
    قبول کرد.
    هر روز صبح از ساعت 7 تا 5 بعد از ظهر اونجا بود
    حالش بهتر شده بود!

    یه شب، دیر وقت بود، پدرش به پویا گفت:
    - میای بریم قم؟
    - اما بابا الان که خیلی دیره!!!
    - اشکال نداره پسر، حتما طلبیده!

    با هم راه افتادن، ساعت 3 شب، یا بهتر بگم 3 صبح رسیدن قم!
    لحظه ی قشنگی بود، پویا وقتی وارد حرم شد، پشت سر هم یه جمله رو تکرار میکرد:
    خدایا من زندگی رو بدون عشق دوست ندارم
    خدایا کمکم کن
    خیلی احساس تنهایی میکنم

    شاید باورت نشه به فاصله ی 10 ساعت با دختری آشنا شد
    دقیقا 11 اسفند بود!
    یه دختر بانمک، تو دل برو، معصوم، یه چادر قشنگ سرش گذاشته بود که خیلی بهش میومد
    خیلی ناز بود، واقعا یه فرشته بود!
    اسمش تو شناسنامه زینب بود
    اما بقیه اون رو ساحره صدا میزدند، واقعا جادو میکرد

    بعد از آشنایی با اون دختر انگار درهای خوشبختی به روش باز شده بود
    وارد مرحله ی جدیدی از زندگیش شده بود
    حتی در اطرافش تغییر رو حس میکرد، حتی تو دوستاش،




    روز به روز رابطه ش با اون دختر بهتر میشد
    روز تولد ساحره مهم ترین روز زندگیش شده بود
    خیلی برای هم عزیز بودن
    راست راستی عاشق همدیگه شده بودن
    برای همدیگه میمردن، نفس همدیگه بودن
    نمیتونستن 1ثانیه بدون هم زندگی کنن
    ساحره خیلی با معرفت بود...
    اونقدر با هم خاطره داشتن که اگه بخوام بنویسم شاید چند تا رمان بشه!

    با اینکه 2سال از آشنایی شون گذشته بود اما هنوز جونشون واسه هم در میرفت
    ساحره همیشه پویا رو تشویق میکرد که بره دانشگاه
    بالاخره پویا هم زیر بار رفت
    خیلی راحت قبول شد، رشته ی نرم افزار!
    ساحره خیلی خوشحال شده بود
    راستشو بخوای پویا اون موقع ها تازه فهمیده بود عشق یعنی چی!
    عاشق بودن چه لذتی داشت!!!

    شبا تا صبح با هم حرف میزدن
    وقتی به هم میرسیدن انگار که هزار ساله همدیگرو ندیدن!
    چشماشون به غیر از عشقشون چیز دیگه ای نمیدید
    وقتی ساحره میخندید انگار دنیا رو به پویا میدادن
    وقتی دست همدیگه رو میگرفتن همه ی وجودشون آتیش میگرفت
    ساحره هیچوقت هیچ چیز از پویا نمیخواست
    همیشه میگفت: تو بخند، من هیچی ازت نمیخوام
    وقتی ساحره میرفت شمال، پویا هم میرفت، آخه احساس میکرد خیلی از هم دور میشن
    به خدا عشقشون خیلی قشنگ بود، من که حسودیم میشه
    پویا عاشق صدای ساحره بود، صداش آهنگ زندگیش بود
    چه شبایی بود که با گریه به هم میگفتن: دوست دارم!
    اگه پویا یه خار تو انگشتش میرفت، ساحره شب خوابشو میدید!

    وقتی خوشحال بودن، شادیشون رو با هم تقسیم میکردن
    وقتی دل یکیشون میگرفت، با هم گریه میکردن!
    همه فکر میکردن اون دو تا به هم میرسن
    هیچی نمیتونست اون دو تا رو از هم جدا کنه.

    وقتی از هم خداحافظی میکردن، دلشون طاقت نمیاورد، دوباره به هم زنگ میزدنو کلی صحبت میکردن
    تا شبا به هم شب بخیر نمیگفتن خوابشون نمیبرد
    هر روز صبح هر کی زودتر بیدار میشد یه پیام صبح بخیر میفرستاد
    عشق تو پیام هایی که به هم میدادن موج میزد

    یه روز "روزای اول آشناییشون بود" ، جلوی در مغازه ای که پویا کار میکرد، روبه روی هم نشسته بودن، همین طور دقایق طولانی به هم نگاه میکردن، از هم خسته نمیشدن، پویا عاشق چشمای ساحره بود

    زیر بارون با هم قدم میزدن
    یه کوچه ی قشنگ پیدا کرده بودن که همیشه با هم میرفتن اونجا، اسم اون کوچه، چنار بود، کلی درخت های چنار قشنگ داشت
    وقتی با هم بودن دیگه هیچی از دنیا نمیخواستن

    بازم دلم واسه پویا سوخت! اگه گفتی چرا؟!
    وقتی که تولد ساحره میشد بیچاره همیشه جیبش خالی بود، غیر از یه تبریک عاشقونه، کار دیگه ای از دستش بر نمیومد
    اما همونم برای ساحره یه دنیا ارزش داشت
    اما ساحره ی پویا برای تولدش سنگ تموم گذاشت
    همیشه پویا شرمنده ی مهربونیای ساحره میشد
    ساحره میگفت: دیوونه این چه حرفیه، ما که این حرفا رو با هم نداریم
    عجب عشق پاکی بود!
    دلشون واسه هم پر میزد

    اگه یه شب پویا تو سفر بود یا به هر دلیلی بیرون بود، ساحره از نگرانی خواب به چشمش نمیومد
    اگه یه وقت ساحره جایی میرفت، مثلا عروسی، پویا از حسادت میمرد، حتی دلش نمیخواست چشم کسی به اون بیفته

    ساحره هیچوقت دوست نداشت پویا سیگار بکشه
    هر کاری کرد که پویا این کارو نکنه
    این آخریا اینقدر پویا رو دوست داشت که گفت: اصلا میدونی چیه، قربون سیگار کشیدنت!
    پویا از این حرف خیلی شرمنده شد، به خاطر همین دیگه تا مدت ها نکشید

    راستشو بخوای خیلی ها به عشقشون حسودیشون میشد
    ساحره خیلی دوست داشتی بود
    پویا احساس میکرد خوشبخت ترین آدم دنیاست
    دیگه غیر از این چی میخواست؟

    نمیدونی پویا چه جوری عاشقونه به ساحره شب بخیر میگفت!
    مثلا یکی از پیام هاش اینجوری بود:
    شبت بهشت ساحره جونم
    خوابای قشنگ ببینی نفسم
    عاشقونه دوست دارم گل قشنگم
    یه شب قشنگ برات آرزو میکنم عزیز دلم
    میبوسمت!

    راستشو بخوای پویا خیلی ساحره رو اذیت کرد، ساحره قلب مهربونی داشت که به دل نمیگرفت!
    فرشته ای مثل اون دیگه پیدا نمیشه!

    به هم قول داده بودن که هیچوقت همدیگرو تنها نزارن..
    به خدا همین الان که این جمله رو نوشتم اشک از چشمام سرازیر شده...
    خیلی خوب به خاطر دارم اون روزی رو که تو بغل هم گریه میکردن!

    همه چیز عالی بود تا اینکه یه روز پویا تو دانشگاه یه دختری رو دید، هم کلاسی هاش بهش گفتن: تا حالا چند نفر بهش پیشنهاد دادن اما پیشنهاد هیچ کدوم رو قبول نکرده!
    جالب اینجا بود که همه ی اون چند نفر هم از پویا خوش تیپ تر بودن هم خوشگل تر!

    پویا پیش خودش فکر کرد شاید اگه به اون دختر پیشنهاد بده و اون قبول کنه پوز اونا رو زده، یا حداقل به خودش ثابت کرده که از اونا سر تره!
    دیوونه همیشه فکر میکرد همه از اون سر ترن..
    همیشه دلم براش میسوزه

    یه روز وقتی اون دختر داشت از جلوی پویا رد میشد، هم کلاسی پویا بهش گفت:
    برو دیگه پسر، منتظری کارت دعوت واست بفرسته، زود باش تو میتونی!
    اون ساده ی دیوونه هم رفت!


    اما پویا موفق شد
    اون دختر بهش جواب مثبت داد
    پویا فکر کرد تونسته خودشه ثابت کنه
    اسمش الهام بود

    آخه یکی نبود بهش بگه: دیوونه تو برای ساحره یه دنیایی، چرا فکر میکنی هیچی نیستی!

    روز به روز که میگذشت اون دختر باهاش صمیمی تر میشد
    پویا حتی نمیدونست که چه اتفاقی داره براش میفته!

    همون روزای اول الهام همه ی قضیه رو به خانوادش گفته بود

    الهام یه حرفایی به پویا میزد که اون تا حالا نشنیده بود
    یه کارایی میکرد که اصلا انتظار نداشت

    همین طور که روزا از پی هم میگذشت پویا با ساحره ی خودش سردتر میشد
    روز به روز عشقشون داشت کم رنگ تر میشد

    از طرفی الهام کاری کرده بود که پویا تقریبا بهش علاقه مند شده بود، و این علاقه روز به روز داشت بیشتر میشد

    بیچاره ساحره از هیچی خبر نداشت!

    معلوم نبود پویای نامرد داره چیکار میکنه
    انگار قلبش از سنگ شده بود
    دیوونه اون عشق قشنگ رو فراموش کرده بود

    یهو یه شب با ساحره بهم زد
    ساحره باورش نمیشد که جدی باشه
    اما پویا مثل یه پسر آشغال و عوضی رفتار کرد
    ساحره گریه کرد
    التماس کرد
    به پویا میگفت: اگه کار بدی کردم، یه فرصت دیگه بهم بده پویا
    عشقشون رو یادآوری کرد
    اما لعنت بر شیطون، پویا انگار نه انگار!
    پویای سنگ دل میگفت: ببین، ما نمیتونیم!
    ساحره اصرار میکرد
    نمیخواست پویا رو از دست بده
    دیوانه وار پویا رو دوست داشت
    پیام هایی رو که پویا با تمام وجود براش فرستاده بود، دوباره برای پویا میفرستاد، تا شاید یادش بیاد که چقدر همدیگرو دوست داشتن، اما پویای بی معرفت اهمیت نمیداد
    حتی وقتی که برای تبریک تولدش بهش زنگ زده بود، باهاش خوب رفتار نکرد

    پویا ساحره ی خودشو تنها گذاشت
    واقعا این کارو کرد!
    بیچاره ساحره اصلا نمیدونست چرا این اتفاق افتاده!
    وای خدا اصلا نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم..
    ساحره داغون شده بود
    تنهای تنها،
    کارش شده بود شب و روز گریه کردن و مرور خاطراتش با پویا
    دلش میخواست زنده نباشه اما دنیای بدون پویا رو نبینه

    حالا دیگه پویا اون پویایی نبود که همیشه دلم براش میسوخت
    حالم از پویا بهم میخورد

    بعد از چند وقت پویا مجبور شد به خاطر فشار خانواده ی الهام، با خانوادش بره برای خواستگاری!
    حتی اونجا هم جواب مثبت گرفت
    خدایا چه اتفاقی داشت میفتاد
    وقتی پویا از اونجا برگشت خونه، فردا صبح با یه پیام عجیب روبه رو شد
    ساحره پیام داده بود، باورت نمیشه چی نوشته بود:
    پویا جان دیشب خواب دیدم عروسی کردی!

    پویا وقتی اون پیام رو خوند، زد زیر گریه
    دلش لرزید
    اما انگار اون لرزش کافی نبود
    چون هنوز به اون راهی که میرفت ادامه میداد!
    شایدم تا جایی پیش رفته بود که میترسید برگرده

    تنها تاثیر اون پیام این بود که پویا بعد از چند وقت همه ی حقیقتو به ساحره گفت
    تو چشمای ساحره نگاه کردو گفت که بهش خیانت کرده
    اشک تو چشمای ساحره حلقه زده بود
    نمیدونم که چه جوری روش شد اون حرفا رو بزنه
    اما ساحره هیچی بهش نگفت، فقط تو چشماش نگاه میکرد، اونم با چشمای خیس
    پویا انتظار بدترین چیزا رو داشت، اما ساحره دست پویا رو گرفت و بهش گفت: من دوست داشتم دیوونه، هنوزم دارم!
    ساحره با اون حرفای پویا داشت خرد میشد!

    همین طور که زمان سپری میشد پویا بیشتر میفهمید که الهام یه دختر پر توقع و فیس و افاده ایه!
    مرام و معرفت ساحره اصلا قابل مقایسه با الهام نبود
    ساحره با مرام ترین و با معرفت ترین دختر روی زمین بود
    وقتی این دو رو با هم مقایسه میکرد، کاری به جز گریه نداشت!

    آخرین باری که پویا با ساحره صحبت کرد ساحره شمال بود، میخواست چند وقت اونجا باشه!
    ساحره خط نداشت برای همین با خط یه نفر دیگه تماس گرفته بود
    به پویا گفت دوباره باهات تماس میگیرم!

    پویا تقریبا اون موقع تصمیمشو گرفته بود، اون ساحره رو انتخاب کرده بود
    دلش به جز اون هیچی نمیخواست
    اما نمی دونست چه طور باید بهش بگه!
    با خودش گفت، وقتی دوباره تماس گرفت بهش میگم، تازه تا اون موقع با الهام هم بهم زدم!
    پویا حسابی به اشتباهش پی برده بود
    اما امیدوار بود مثل همیشه، همیشه خیلی زود دیر نشه!
    فکر کنم از "خواب برفی" بیدار شده بود!


    پویا درست وقتی که زمان عقد داشت نزدیک میشد کاری کرد که همه چیز تموم بشه، پویا و الهام با هم بهم زدن!

    حالا دیگه فقط منتظر این بود که ساحره تماس بگیره و بهش بگه که اون تنها بانوی زندگیشه
    میخواست بهش بگه که زندگی بدون اون معنا نداره.

    روز ها از پی هم میگذشتن اما خبری از ساحره نمیشد
    پویا حسابی نگرانش شده بود، اما هیچ شماره ی تماسی ازش نداشت،

    راهی نداشت جز...
    انتظار
    انتظار
    انتظار...

    1ماه گذشت اما خبری نشد...
    2ماه گذشت اما خبری نشد...
    اواخر ماه سوم بود که، درست تو روز تولدش پیام داد

    پویا از خوشحالی داشت بال در میاورد
    مدت ها بود که منتظر این لحظه بود
    همین طور که پویا داشت عاشقونه پیام میداد،
    ساحره گفت: پویا یه چیزی بگم؟
    - بگو عزیز دلم!
    - آخه گفتنش خیلی سخته
    - بگو ساحره جونم، ما که با هم این حرفا رو نداریم!
    - آخه!!!
    - آخه چی نفسم؟
    - آخه پویا، من ازدواج کردم


    "همیشه خیلی زود دیر میشه"


    پویا نمیدونست که چی باید بگه
    لال شده بود
    شوکه شده بود
    دنیایی که واسه خودش ساخته بود، یهو رو سرش خراب شد!
    اصلا باورش نمیشد
    حالا دیگه مگه گریه امونش میداد...

    ساحره وقتی شمال بود با پسر خالش "حامد" عقد کرده بود!
    همونی که همیشه پویا ازش متنفر بود!


    بغض گلو یه لحظه به پویا امون نمیداد.

    حالا پویا مونده بودو یه لباس، یه گوی شیشه ای و یه تسبیح که از ساحره ی عزیزش باقی مونده بود، و باید تا آخر عمر با اونا زندگی میکرد!
    دوباره دلم براش سوخت!

    من پویام!

    بیایید قدر عشق را بدانیم!!!

    ساحره ی من تا پایان عمر عاشقانه می پرستمت!
    عاشقانه تو را دوست خواهم داشت و هیچکس جای تو را در قلبم نخواهد گرفت
    تو تنها معشوق من خواهی بود
    همیشه به یادت هستم!
    هیچگاه فراموشت نخواهم کرد
    هیچگاه فراموشم نکن، عزیز تر از جانم!
    عاشق همیشگی تو...
    "پویا"

  4. این کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1873
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    گفتم:«این چه کاری بود که کردی؟»
    جواب نداد
    گفتم :«یعنی منو دیگه دوست نداری؟»
    باز هم سکوت کرد
    گفتم:« می خوای از هم جدا شیم ؟ »
    هنوز ساکت بود
    گفتم:« سکوت علامت رضایته؟»
    باز هم سکوت کرد
    ....
    سکوت علامت رضایته اما یه قطره اشک اونو باطل میکنه
    دستشو گرفتم وبا هم رفتیم .

  6. 4 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1874
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    آهن و آهنگر !
    آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
    یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
    آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده.
    اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
    «در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
    آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد:
    «گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
    باز مکث کرد و بعد ادامه داد: «می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

  8. 2 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1875
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    مهندسي بود كه در تعمير دستگاه هاي مكانيكي استعداد و تبحر داشت. او پس از

    30 سال خدمت صادقانه با ياد و خاطري خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شركت
    درباره رفع اشكال به ظاهر لاينحل يكي از دستگاه هاي چندين ميليون دلاري با او
    تماس گرفتند. آنها هر كاري كه از دستشان بر مي آمد انجام داده بودند و هيچ كسي
    نتوانسته بود اشكال را رفع كند.
    بنابراين، نوميدانه به او متوسل شده بودند كه در رفع بسياري از اين مشكلات
    موفق بوده است. مهندس، اين امر را به رغبت مي پذيرد. او يك روز تمام به وارسي
    دستگاه مي پردازد و در پايان كار، با يك تكه گچ علامت ضربدر روي يك قطعه مخصوص
    دستگاه مي كشد و با سربلندي مي گويد: «اشكال اينجاست!»
    آن قطعه تعمير مي شود و دستگاه بار ديگر به كار مي افتد. مهندس دستمزد خود را
    50000 دلار معرفي مي كند. حسابداري تقاضاي ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفي
    مي كند و او بطور مختصر اين گزارش را مي دهد: «بابت يك قطعه گچ: 1 دلار و بابت
    دانستن اينكه ضربدر را كجا بزنم: 49999 دلار»

  10. #1876
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    مسلمان شدن پروفسور موریس بوکای با آیه ای از قرآن
    هنگامی که فرانسوا میتران در سال 1981 میلادی زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت،ازمصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون را برای برخی آزمایشها و تحقیقات از مصر به فرنسه منتقل کند.
    جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد شکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.
    رئیس این گروه تحقیق و ترمیم حسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه به نام پروفسور موریس بوکای بود، او بر خلاف سایرین که قصد ترمیم جسد داشتند، در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.
    تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد بقایای نمکی که پس از ساعت ها تحقیق بر حسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده اند. اما مسئله غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد، باقی مانده در حالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.
    حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد وقتی دید نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است و از خود سئوال می کرد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال 1898 میلادی و تقریبا در حدود 200 سال قبل کشف شده است،در حالی که قرآن مسلمانان قبل از 1400 سال پیدا شده است؟!چگونه با عقل جور در می آید در حالی که نه عرب و نه هیج انسان دیگری از مومیایی شدن فراعنه توسط مصریان قدیم آگاهی نداشته و زمان زیادی از کشف این مسئوله نمی گذرد؟!
    و آیا ممکن است محمد(ص) هزار سال قبل از این قضیه خبر داشته؟ پروفسور موریس بوکای تورات و انجیل را بررسی کرد اما هیچ ذکری از نجات جسد فرعون به میان نیاورده بودند.
    پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون، آن را به مصر بازگرداندند ولی موریس بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه تصمیم به سفر کشورهای اسلامی گرفت تا از صحت خبر ذر مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن اطمینان حاصل کند. یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و آیه 92 سوره یونس را برای او تلاوت نمود.
    این آیه او را بسیار تحت تاثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای بلند فریاد زد: من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم موریس بوکای با تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه و آیین به فرانسه بازگشت و دهها سال در مورد تطابق حقائق علمی کشف شده در عصر جدید با آیه های قرآن تحقیق کرد و حتی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که با حقایق ثابت علمی تناقض داشته باشد. و بر ایمان او به کلام الله جل جلاله افزوده شد ( لایاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنریل من حکیم حمید).
    فالیوم ننجیک ببدنک لتکون لمن خلفک ءایه و ان کثیرا من الناس عن ءایتنا لغفلون/92-یونس
    پس امروز بدن و جسد(بی جان تو را ) از امواج رهایی می بخشیم به این دلیل که برای آیندگان نشانه ای از سرانجام گناه باشی تا افراد ظالم از تو عبرت گرفته و دست از ستم خود بکشند و افراد مومن برا ایمانشان افزوده شود و با اراده محکم تری براساس اعتقادات خویش عمل کنند، اما بسیاری از مردم از آیات و نشانه های ما غافلند

  11. 4 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1877
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    عشق ''...



    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
    زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
    زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
    عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
    پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!


    ---------- Post added at 04:19 PM ---------- Previous post was at 04:14 PM ----------

    ازدواج جن با انسان



    کتاب دانستنيهايي درباره جن ، تا ليف حضرت حجته السلام والمسلمين حاج شيخ ابوعلي خداکرمي ماجرايي واقعي درباره ي ازدواج جن با انسان نقل شده که از اين قرار است:

    ماجرايي در تاريخ 1359 شمسي مطابق با 1980 ميلادي ماه آوريل بوقوع پيوست، که اهالي کشور مصر به شهرهاي نزديک و روستا هاي مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نويسنده معروف ، استاد اسماعيل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنين مي نويسد:

    مرد 33 ساله اي ، به نام عبدالعزيز مسلم شديد ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمايي ترک تحصيل کرده بود ، به نيروهاي مسلح پيوست و در جنگ خونين جبهه ي کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واين مجروحيت او منجر به فلج شدن دو پايش گرديد ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پاي فلج به زندگي خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج مي برد، ناگاه زني را ديد که لباس سفيد و بلندي پوشيده و سر را با پارچه سفيدي پيچيده، در اولين ديدار او همچون شبحي که برديوار نقش بسته مشاهده کرد.زماني نگذشت که همان شبح در نظرش مانند يک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزديک شد و گفت:اي جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودي بيماري تو را درمان نمايم . لکن به يک شرط که با دختر من ازدواج کني. ابوکف جوابي نداد ، زيرا که وحشت ، قدرت بيان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همين حال از ديواري که بيرون آمده بود ناپديد شد .

    ابو کف اين قضيه را به کسي اظهار نکرد زيرا مي ترسيد او را به ديوانگي متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضاي شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعي بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسي که ميتواند خوشبختي تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در اين خصوص فکر کند ، بعد تصميم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسي نتواند وارو شود اما يکدفعه ديد ( حاجت) ودخترش از درون ديوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشيني بودند . در همان شب وقتي که ابوکف به چهره ي دختر نگاه کرد ، ديد چهره ي جذاب ،بدن لطيف قد کشيده ، گردن بلند و مثل نقره مي درخشيد.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذيرفتم )) ، (حاجت) وسيله ي عروسي را فراهم کرد . شب بعد با موسيقي و ساز و دهل عروسي را انجام دادند، در حالي که کسي از انسانها آن آواز را نمي شنيدند ، عروس را با اين وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به يکديگر سپرد و از خانه بيرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشيده بود که احساس کرد پاهايش جان گرفته است

    .روز بعد هنگامي که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتي خود را بازيافته و با پاي خود راه مي رود خوشحال شدند ليکن او سر را به کسي نگفت.اين شادي بطول نينانجاميد،زيرا که به زوديروش و رفتار ابوکف تغيير کرد او در اتاقش مي نشست و بجز موارد محدود بيرون نمي آمد.تمام کارهاي لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام مي داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپري کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسي که قابل رويت نيست صحبت مي کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زيبايش در عيش و نوش و خوشبختي بود

    ---------- Post added at 04:19 PM ---------- Previous post was at 04:19 PM ----------

    ازدواج جن با انسان



    کتاب دانستنيهايي درباره جن ، تا ليف حضرت حجته السلام والمسلمين حاج شيخ ابوعلي خداکرمي ماجرايي واقعي درباره ي ازدواج جن با انسان نقل شده که از اين قرار است:

    ماجرايي در تاريخ 1359 شمسي مطابق با 1980 ميلادي ماه آوريل بوقوع پيوست، که اهالي کشور مصر به شهرهاي نزديک و روستا هاي مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نويسنده معروف ، استاد اسماعيل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنين مي نويسد:

    مرد 33 ساله اي ، به نام عبدالعزيز مسلم شديد ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمايي ترک تحصيل کرده بود ، به نيروهاي مسلح پيوست و در جنگ خونين جبهه ي کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واين مجروحيت او منجر به فلج شدن دو پايش گرديد ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پاي فلج به زندگي خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج مي برد، ناگاه زني را ديد که لباس سفيد و بلندي پوشيده و سر را با پارچه سفيدي پيچيده، در اولين ديدار او همچون شبحي که برديوار نقش بسته مشاهده کرد.زماني نگذشت که همان شبح در نظرش مانند يک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزديک شد و گفت:اي جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودي بيماري تو را درمان نمايم . لکن به يک شرط که با دختر من ازدواج کني. ابوکف جوابي نداد ، زيرا که وحشت ، قدرت بيان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همين حال از ديواري که بيرون آمده بود ناپديد شد .

    ابو کف اين قضيه را به کسي اظهار نکرد زيرا مي ترسيد او را به ديوانگي متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضاي شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعي بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسي که ميتواند خوشبختي تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در اين خصوص فکر کند ، بعد تصميم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسي نتواند وارو شود اما يکدفعه ديد ( حاجت) ودخترش از درون ديوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشيني بودند . در همان شب وقتي که ابوکف به چهره ي دختر نگاه کرد ، ديد چهره ي جذاب ،بدن لطيف قد کشيده ، گردن بلند و مثل نقره مي درخشيد.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذيرفتم )) ، (حاجت) وسيله ي عروسي را فراهم کرد . شب بعد با موسيقي و ساز و دهل عروسي را انجام دادند، در حالي که کسي از انسانها آن آواز را نمي شنيدند ، عروس را با اين وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به يکديگر سپرد و از خانه بيرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشيده بود که احساس کرد پاهايش جان گرفته است

    .روز بعد هنگامي که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتي خود را بازيافته و با پاي خود راه مي رود خوشحال شدند ليکن او سر را به کسي نگفت.اين شادي بطول نينانجاميد،زيرا که به زوديروش و رفتار ابوکف تغيير کرد او در اتاقش مي نشست و بجز موارد محدود بيرون نمي آمد.تمام کارهاي لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام مي داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپري کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسي که قابل رويت نيست صحبت مي کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زيبايش در عيش و نوش و خوشبختي بود

  13. 3 کاربر از poneღ بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1878
    آخر فروم باز Vahid67's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پاي كامپيوتر
    پست ها
    2,737

    پيش فرض

    سلام دوستان ببخشید نظم تاپیک رو به هم زدم ... جایی برای درخواست پیدا نکردم ....
    من یک داستان کوتاه زیبا , جنایی , ترسناک و دلهره آور نیاز دارم برای ساخت یک بازی کامپیوتری ....

  15. #1879
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    the monky`s paw
    این کتاب تا حدی میشه گفت ترسناکه ولی فک نکنم بشه ازش بازی ساخت.

  16. #1880
    آخر فروم باز Vahid67's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    پاي كامپيوتر
    پست ها
    2,737

    پيش فرض

    the monky`s paw
    این کتاب تا حدی میشه گفت ترسناکه ولی فک نکنم بشه ازش بازی ساخت.
    خوب یکی معرفی کن که بشه ساخت

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •