مگر چه کردم که بی خبر رفتی ؟
چه قصه ها که از وفا گفتی با من
تو بی محبتی کنون جانا یا من
تو چنان شرر ، به خدا خبر ، ز خدا نداری !
رود آتش از ، سر آن سرا ؛ که تو پا گذاری !
سوز دلم را تو ندانی
آتش جانم ننشانی
با غمت در امیزم از بلا نپرهزیم
پیش از آن برم بنشین کز
میانه برخیزم
روبه تو کردم
به خدا خو به تو کردم
که هم اغوش تو باشم
دل به تو بستم
به امیدت نشستم
که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر ، خبری ز تو آرد
به کس دگر نکنم نظر که دلم نگدازد !
رفتی و صبر قرار مرا بردی !طاقت این دل زار مرا بردی !
کجا سفر رفتی که بی خبر رفتی !