روي قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت
زير باران غزلي خواند ، دلش تر شد و رفت...
چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم،
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت...
روز ميلاد : همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ي ميلاد برابر شد و رفت...
او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد
عاقبت روي تن ابر شناور شد و رفت...
هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد.
اسير غريبي که اين دنيا چونان قفسي آزارش مي داد و عاقبت يک روز کبوتر شد و رفت