رهایم کن مرا دردم بسوزاند
زهایم کن مرا غربت بمیراند
رهایم کن مرا دردم بسوزاند
زهایم کن مرا غربت بمیراند
در لبش ترانه آب، از گدازههاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره كوهوار
از سلالهي سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آبدار
باورم نميشود! كي كسي شنيده است
زير خاك گم شوند، قلههاي استوار؟
روز باران است و ما جو می کنیم
بر امید وصل دستی می زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن
تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه گویی آن کیست
ما غلام خانههای روشنیم ...
معنی پیر شدن ماندن مردابی نیست
پیرم اما بگذارید که جاری باشم
میخواهم و میخواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود، که اين شعله بيدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گريزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پيوسته نفس در نفسم بود
سلام به همه
خوبی اقا جلال ؟
کم پیدایی
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آندل نشود جای کس دیگر
روزی این حنجره آوازی داشت
به افق پنجره بازی داشت
قفس سینه اگر می شد باز
مرغ این پنجره پروازی داشت
شب همه شب به نوا سر می کرد
روز با زمزمه آغازی داشت
نغمه در نغمه غزل می پرداخت
پرده در پرده دل سازی داشت
سلام فرانک خانم.
ممنون. خوبم. شما کم پیدا تر ی ها![]()
( كشتي هاي بادباني را خط زدند
باد مي آيد همين را بگويد )
تقدير من روي عرشه اين بود با باد كشتي بگيرم
وقتي كه باد مي آيد همين را بگويد
![]()
تویه انگیزه نابی واسه یه ترانه ساز
مثل اوهام و سوالی گاهی وقتها مثل راز
دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم
ببين چه بر سرم آورده عشق و با اينحال
نمى توانم از اين ناگــزير دل بكنم
چنان زلال تورا تشنهام در اين دوزخ
كه از لهيب عطش گر گرفته پيرهنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)