وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
عبدالرحمن جامی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
عبدالرحمن جامی
تو او را حاصلی و او تو را گم * * * تو او را هستی اما او تو را نیســــت
خیال کج مبر اینجا و بشناس * * * که هر کو در خدا گم شد خدا نیست
ولی روی بقا هرگز نبینــــی * * * که تا ز اول نگردی از فنا نیســــــــت
عطار
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
حافظ
تو غرّه بدان مشو که مِي مينخوري
صد لقمه خوري که مِي غلامست آنرا
هر چند که رنگ و بوي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
خیام
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
سعدی
به خاکِ پاي عزيزان که از محبّت دوست
دل از محبّت دنيا و آخرت کندم
اگر چه مهر بريدي و عهد بشکستي
من آن به دشمن ِخونخوار خويش نپسندم
تطاولي که تو کردي به دوستي با من
هنوز بر سر ِ پيمان و عهد و سوگندم
بيار ساقي سرمست جام بادۀ عشق
بده به رغم مناصح که ميدهد پندم
سعدی
از مي عشق تو چنان مستم
که ندانم که نيست يا هستم
آتش عشق چون درآمد تنگ
من ز خود رستم و درو جستم
جامی
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شـــــــــــدم * * * دولت عشق آمد و من دولت پاینده شـــــدم
گفت که تو مست نه ای رو که از این دست نه ای * * * رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شــــــدی * * * شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شـــــــــــدم
مولانا
ميخور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و مي روشن ميخور
کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو
خیام
واقعهي عشق را نيست نشاني پديد
واقعهاي مشکل است، بسته دري، بي کليد
تا تو، تويي، عاشقي، از تو نيايد درست
خويش ببايد فروخت عشق ببايد خريد
پي نبري ذرهاي زانچه طلب ميکني
تا نشوي ذرهوار زانچه تويي ناپديد
عطار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)