می دانم خسته ای در راه و چاه زندگی
می دانم خورده ای بر سنگ های زندگی
حسرت شاخه گلی در سرمای کنج دل
می دانم ساده ای در پیچ های زندگی
می دانم خسته ای در راه و چاه زندگی
می دانم خورده ای بر سنگ های زندگی
حسرت شاخه گلی در سرمای کنج دل
می دانم ساده ای در پیچ های زندگی
يار گرفته ام بسي، چون تو نديدهام كسي
شمع چنين نيامدهست از در هيچ مجلسي
عادت بخت من نبود آن كه تو يادم آوري
نقد چنين كم اوفتد به دست مفلسي
صحبت ازين شريفتر؟ صورت ازين لطيفتر؟
دامن ازين نظيفتر؟ وصف تو چون كند كسي؟
خادمهي سراي را گو در حجره بند كن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسي
روز وصال دوستان،دل نرود به بوستان
تا به گلي نگه كند يا به جمال نرگسي
گر بكشي كجا روم؟ تن به قضا نهادهام
سنگ جفاي دوستان درد نميكند بسي
قصه به هر كه ميبرم فايدهيي نميدهد
مشكل درد عشق را حل كن مهندسي
اينهمه خوار ميخورد سعدي و بار ميبرد
جاي دگر نميرود هر كه گرفت مونسي
...
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مه روي تو و اشك چو پروين منست
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين منست
تو را آن به كه روي خود ز مشتاقان بپوشاني
كه شادي جهانگيري غم لشكر نميارزد
چو حافظ در قناعت كوش وز دنييِ دون بگذر
كه يك جو منّت دونان دو صد من زر نميارزد
دور از حريم وصلت گل رنگ و بو ندارد
سرچشمه محبت آبي به جو ندارد
بي اشك غربت تو هرگز مباد چشمي
اين اشك اگر نباشد كس آبرو ندارد
ديگر به هواي لحظه ي ديدار
دنبال تو در به در نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
ماري تو! كه هر كه را ببيني بزني
يا بوم كه هر كجا نشيني بكني
با كس نبودما!!!![]()
اين لطايف كز لب لعل تو من گفتم كه گفت
وين تطاول كز سر زلف تو من ديدم كه ديد
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشهگيران را ز آسايش طمع بايد بريد
در سکوت پنجره
باد شعر می گفت
ابر می رقصيد
دختری با چشمهای غمگين
از خاطرهء يک خنده می گفت
از معنای کلمه ای
که ديگر معنايی نداشت
(ابوذر نيمروزي)
تواي تنهاي معصوم
چه دردآورسفركردي
چنان درخودفرومردي
كه من ديدم خوددردي
....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)