تـــو بـیـخــود و ایــــام در تکاپو اسـت
تـــو خـفتـه و ره پــــر ز پیچ و تابست
آبــــــی بــکـــش از چــاه زندگانــــی
همواره نــــه ایــــن دلـــو را طنابست
بگذشت مه و سال وین عجب نیست
ایـــن قافلــه عمریست در شتابست
تـــو بـیـخــود و ایــــام در تکاپو اسـت
تـــو خـفتـه و ره پــــر ز پیچ و تابست
آبــــــی بــکـــش از چــاه زندگانــــی
همواره نــــه ایــــن دلـــو را طنابست
بگذشت مه و سال وین عجب نیست
ایـــن قافلــه عمریست در شتابست
تو وچشمی که ز دل ها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام
ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام
در بهار زندگی احساس پیری می کنم
با همه آزادگی فکر اسیری می کنم
*-*
سلام
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
در گاهت سجده گاه من بگذر از گناه من
من خلقم تو خالقي سر تا پا شوق گفتنم
در حال شكوفتنم من از راه توبا مقي
تو اولين وآخرين
براي من كه عاشقم
عزيز ترين هم
سفري در همه دقايقم
-*-
ساعت 2:13 دقیقه صدای من را ازطهرون قدیم میشنوید
ميداني چگونه دوستت دارم؟؟؟
مثل احساس بعد از دعا.......
مي گويي مثل نفس کشيدن برايت تکراري است
وقتي مخاطبت قرار مي دهند که:
«دوستت دارم»
حالا براي اينکه حساب مرا از ديگران جدا کني
يک نفس عميق بکش.
...
*-*
شبی از شدت درد و غم یار دل آزاری
نشستم در خرابات و زدم بر طبل بی عاری
صفای عالم مستی غمم را برده از یادم
صفایی را که من هرگز نمی دیدم به هوشیاری
یارا به برم گیر در آن لحظهء مردن
بگذار در آغوش تو مستانه بمیرم
ای دهر وصالش ندهی لیک تو بگذار
در نزد همین دلبر جانانه بمیرم
عمری چو بدل حسرت وصل است و وصالش
بگذار که حسرت دل و ویرانه بمیرم
...
من ظلمت تو روشني
من راهي تو موند ني
من تنها تو همد مي
تو اولين وآخرين
براي من كه عاشقم
عزيز ترين هم
سفري در همه دقايقم
*-*
خدا نکنه سایه خانوم
خدا نکنه نداره دیگه !
سلام
..................
مگذار که فرزانهء فرزانه بمیرم
بگذار که دیوانهء دیوانه بمیرم
میخانه اگر جای منه بی سروپا نیست
بگذار که پشت در میخانه بمیرم
محروم چو از آن لب شیرین چو قندم
بگذار که لب بر لب پیمانه بمیرم
از عشق پر آشوب تو چون خانه خرابم
بگذار که آواره و بی خانه بمیرم
ویران چو از آن دیده ء ویرانگر مستم
بگذار که عاشق دل و ویرانه بمیرم
با عشق تو چون عهد نمودم به اراده
بگذار که با عهد تو مردانه بمیرم
چون جز تو مرا یاری و دلدار دگر نیست
بگذار که من از همه بیگانه بمیرم
از عشق تو چون رانده شدم از همه مردم
بگذار که تنها و غریبانه بمیرم
این قصهء ما کام ندید از سر تقدیر
بگذار به ناکامی افسانه بمیرم
یارا به برم گیر در آن لحظهء مردن
بگذار در آغوش تو مستانه بمیرم
ای دهر وصالش ندهی لیک تو بگذار
در نزد همین دلبر جانانه بمیرم
عمری چو بدل حسرت وصل است و وصالش
بگذار که حسرت دل و ویرانه بمیرم
...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)