قطرهی او چشمهی والا شده
چشمه چه گویند که دریا شده
نیم شب آن پیک الهـــی ز دور
آمــــــد وآود براقـــی ز نــــــور
تخت پدر کـز پـــی پای من ست
هر همه دانند که جای من ست
حاصــل ازیــن حادثه کامـد پـــدر
شاه جهان یافت پیاپـــی خبـــــر
قطرهی او چشمهی والا شده
چشمه چه گویند که دریا شده
نیم شب آن پیک الهـــی ز دور
آمــــــد وآود براقـــی ز نــــــور
تخت پدر کـز پـــی پای من ست
هر همه دانند که جای من ست
حاصــل ازیــن حادثه کامـد پـــدر
شاه جهان یافت پیاپـــی خبـــــر
راه دور است و پراز خار ، بيا برگرديم
سايه مان مانده به ديوار ، بيا برگرديم
هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی
گريه ام را تو به ياد آر ، بيا برگرديم
اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی
دل من بود وفادار ، بيا برگرديم
من آن مسکین تذروبـــی پرستـم
من آن سوزنده شمع بیسرستم
نــــه کــار آخـرت کردم نـــــه دنیـا
یکـــی خشکیده نخــل بیبرستم
من «ونسان ونگوگ» نیستم
اما دلم به حال آن ستاره ی زردی که می خواهد
خودش را از بالای برج«میلاد»پرت کند روی تخته ی رنگم می سوزد
و می دانم
چیزی از آسمان کم نمی شود
اگر بگویم آبی سهم من است
و بنفش سهم کسی که پرت می شود
من« ونسان » و انسان
هر روز شاهد سقوط ستاره های زردیم
و بنفش گریه اش می گیرد
اگر این حرف ها را بشنود
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای برمن و دل امید وار من
از جور روزگار بگریم که در فراق
هم روز من سیه شد هم روزگار من
زین پیش صبر بود دلم را قرار نیز
آیا کجا شد آنهمه صبر وقرار من
نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمی بکن وگرنه خراب است کار من
ای سیل اشک خاک وجودم بآب ده
تا بر دل کسی نشیند غبار من
گفتی برو هلالی و صبر اختیار کن
وه چون کنم که نیست بدست اختیار من
*-*
دوستان شب خوش
نمیدانـــم دلم دیوانهی کیست
کجـــا آواره و در خانهی کیست
نمیدونم دل سر گشتهی مــو
اسیر نرگس مستانهی کیست
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
منم برم بخوابم... اگه ادامه بدم میترسم فردا سر کلاس با استادم مشاعره کنم!!!
شب خوبی داشته باشید![]()
Last edited by smh.ir; 07-11-2007 at 00:16.
تا ره غفلت سپرد پاي تو
دام بود جاي تو اي واي تو
وليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.»
پس آن گه سر به سوي آسمان بركرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد:
« درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند!
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند.
زمين مي داند اين را، آسمان ها نيز،
كه تن بي عيب و جان پاك است.
نه نيرنگي به كار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باك است.»
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش.
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش.
شب شده چشمم تو را دائم تمنا مي کند
دل اسير درد تنهاييست حاشا مي کند
نازنين ،آرام جان ! اين غصه ها از بهر چيست ؟
يا زبهر چيست دل امروز و فردا مي کند
پشت پلکت مينشينم پلک بر هم ميزني
عاقبت عشق است ما را زود رسوا مي کند
اين غم دوريت جا نم را به لب آورده است
دل اسير درد تنهاييست حاشا ميکند
در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز
و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)