تمام روز را در آیینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
تمام روز را در آیینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
Last edited by S.A.R.A; 06-11-2007 at 11:16.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست
جان میطلبد نمیدهم روزی چند
در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوباره دلم پر میزند، نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستاران را چه شد
در کار کس ار قرار میباید هست
وین یار که در کنار میباید هست
هجریکه بهیچ کار میناید نیست
وصلی که چو جان بکار میباید هست
تا ره غفلت سپرد پاي تو
دام بود جاي تو اي واي تو
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)