يارا قدحي پر کن از آن داروي مستي
تا از سر صوفي برود علت هستي
عاقل متفکر بود و مصلحت انديش
در مذهب عشق آي و از اين جمله برستي
اي فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غايب مشو از ديده که در دل بنشستي
آرام دلم بستدي و دست شکيبم
برتافتي و پنجه صبرم بشکستي
سعدی
يارا قدحي پر کن از آن داروي مستي
تا از سر صوفي برود علت هستي
عاقل متفکر بود و مصلحت انديش
در مذهب عشق آي و از اين جمله برستي
اي فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غايب مشو از ديده که در دل بنشستي
آرام دلم بستدي و دست شکيبم
برتافتي و پنجه صبرم بشکستي
سعدی
یکدم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت * * * مرتد دین باشی ار تو مرحم آن دم نباشـــــــــی
ذرّه در سایه نباشد تا نباشی تــــــــو در آن دم * * * هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی
عطار
يا رب چه غمزه کرد صُراحي که خونِ خُم
با نعرههاي قُلقلش اندر گلو ببَست
مطرب چه پرده ساخت که در پردۀ سماع
بر اهل وجد و حال، در ِ هاي و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
اِحرام ِ طُوف کعبۀ دل بي وضو ببَست
حافظ
تا در سر زلف تــاب بیــــنی * * * دل در بــــــــــر من خراب بینی
گر آتش عشق بر فــــروزم * * * بس دل که برو کبــــــــاب بینی
گر پرده ز روی خود گشایی * * * بس رخ که به خون خضاب بینی
عطار
يا رب کجاست محرم رازي که يک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنيد
اينش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
حافظ
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی * * * این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازه هر چیز پدیدار بــــــــــــــــــــود * * * مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آن که قضا عاشق تو کرد مــــــــــــرا * * * این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
عطار
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتادهام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی
قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی
خواجوی کرمانی
یا رب چه کسی که در دو عالــــم * * * کس قیمت عشق تو نـــدانست
عشقت به همه جهان دریغ است * * * زان است که از جهان نهان است
اندوه تو کوه بی قرار اســــــــــت * * * سودای تو بحر بیکران اســــــت
عطار
تاج اهلی ده آنلاییر کی،تاج ابدی بزه ک دئییل
اؤزه ریندن آتماق ایستر لکه لنمیش شؤهرتی،بیل
نه لر دئیر بو مؤصیبت؟یاتما،دئییر،آییل،غ افیل!
او عؤمرؤنؤ کی،سونو بودور،حیات بیزه گئرک دئییل
DƏVƏDƏK
ليليِ زيبا را نگر، خوش طالبِ مجنون شده
و آن کهرباي روح بين در جذبِ هر کاه آمده
از لذتِ بوهاي او وز حُسن و از خوهاي او
وز قُل تَعالوهاي او، جانها به درگاه آمده
مولانا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)