تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 185 از 212 اولاول ... 85135175181182183184185186187188189195 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,841 به 1,850 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1841
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    سلام به همه دوستان خوش ذوق و دوستدار داستانهاي كوتاه...
    با اجازه مديريت محترم...
    بيست صفحه آخر رو كه مي خوندم ديدم بد نيست براي يادآوري چندتا مطلب رو همه مون بيشتر رعايت كنيم:
    1-قبل از پست جديد در قسمت (نمايش رسم) كه در سمت چپ و بالاي هرصفحه قرار دارد با انتخاب گزينه (نمايش خطي) ،خط اول هر داستان مشخص ميشه و با سرچ كلمات كليدي هم ميتونيم از تكراري نبودن داستاني كه ميذاريم مطمئن بشيم...
    2-اگه داستاني باب طبعمون نبود بصورت پيغام به نويسنده انتقادمون رو مطرح كنيم و اگه پستي براي نمايش عمومي ميخواهيم بزنيم از كلماتي كاملا" مؤدبانه استفاده كنيم و با احترام برخورد كنيم تا موجب دلزدگي شخص مقابل نشه ،(متاسفانه بشخصه يكي از دوستان خوبم رو چند وقت پيش بخاطر همين برخورد نادرست يك منتقد ازين تاپيك ،از دست دادم و ديگه داستانهاشو اينجا نميذاره )...
    3-در مورد تحسين داستاني كه با ذوق ما هماهنگي داره بازهم از فرمول بالا استفاده كنيم ...
    4-اگر ما بيست سي يا هر چندتا داستان كوتاه گذاشتيم تنها كسي نيستيم كه توي اين تاپيك حق داريم،همه اونهايي كه از خواننده تا نويسنده در اينجا جمع ميشن حق يكساني دارندوهدف همه مون بايد پيشبرد روزافزون اين تاپيك باشه...
    اين تذكراتي بود كه اول از همه رعايتشو بر خودم واجب ميدونم اميدوارم دوستان با من موافق باشن...
    با تشكر ...

  2. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1842
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    انعکاس زندگی
    پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !!
    صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
    پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
    پاسخ شنید: کی هستی؟
    پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
    باز پاسخ شنید: ترسو!
    پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
    پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
    صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
    پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
    اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.

  4. 3 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1843
    در آغاز فعالیت traveler's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    11

    پيش فرض

    ............
    Last edited by traveler; 04-07-2010 at 22:55.

  6. #1844
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    حکایتی از ایرانی ها در اون دنیا

    ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .

    خدا ميگه: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی!!!


    جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
    جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلی شلوغه انگار؟


    شيطان آهی ميکشه و ميگه: نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که

  7. 4 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1845
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    مهلت خدا برای زندگی
    یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

    در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!....

    از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

    در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

    خدا جواب داد :من چهره شما رو تشخیص ندادم!!!"

  9. 3 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1846
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    مهلت خدا برای زندگی
    یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

    در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!....

    از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

    در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

    خدا جواب داد :من چهره شما رو تشخیص ندادم!!!"

  11. این کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #1847
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    ماجرای استاد و دانشجو

    دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟
    استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.
    استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟
    استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
    بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد:
    قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست.
    همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست.واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي!

  13. 7 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1848
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    دزدی كه مامور خدا بود

    غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.
    زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
    زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
    زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.»
    هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: «خدايا كمكم كن!»
    در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: «خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!»
    زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: «خانم، مشكلي پيش آمده؟»
    زن جواب داد: «بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.»
    مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
    زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: «خدايا متشكرم!»
    سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد.»
    مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!»
    خدا براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شد.

  15. 3 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1849
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    ملا نصرالدین

    ملا نصر الدین با دوستی صحبت می کرد
    .

    -" خوب! ملٌا هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟"

    ملا نصر الدین پاسخ داد:" فکرکرده ام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم، اما او از دنیا بی خبر بود.

    بعدبه اصفهان رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان و زمین نداشت اما زیبا نبود.

    به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."

    -" پس چرا با او ازدواج نکردی؟"

    -" آه رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!!"

  17. 2 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1850
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    عالم فروتن
    گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ? کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :
    این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :...

    و این دانه گندم هم فلان عالم است !
    و شروع کرد به تعریف از خود .
    خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :
    آن یک دانه گندم هم خودش است ? من هیچ نیستم...

  19. 5 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •