هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد!
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد!
در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم
ميان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمين تا آسمان است
ترا من زهر شيرين خواهم اي عشق
كه نامي خوشتر از اينت ندانم
وگر هر لحظه رنگي تازه گيري
به غير از زهر شيرينت نخوانم...
مزن بر سر ناتوان دست زور
من در زیر کهکشان غمگین و اشک باران باز هم
با لـــبان خـــنـــدان و دســتـان باز
در کنار تو استاده ام
من در سفر دور و در هجرت دراز باز هم
با تکیه بر سایه ات و نگاه بر چشمانت
در کنار تو استاده ام
سوگند
برآن نگاه گرم اول و قلب پراحسـاس پاک
و بر آن روح شــــاد و بـیــنــظـیــر
درکنار تو استاده ام
سوگند
بر آن لبان لطیف و چشمان پر نور
و بر آن قامت بلند وعنبر تن خوشبویت
در کنار تو استاده ام
سوگند
بر دیوانگی و ســنـــــگســـاری مجـنون
و بر عهـد و پیمان لـیـلیی با وفا
در کنار تو استاده ام
سوگند
برتیشه ای فرهاد و اشک های سـرد شرین
و بر حسن یوسف و بی درمانی زلیخا
در کنار تو استاده ام
ترا قسم
بر آن آشنایی یکباره و شناسایی همیشگی ما
بیا بیبین
هنوز هم خاک بر سر و بی سر پا در کنارتو استاده ام
ترا قسم
بر آن دوســـــتی دیـریـــنـــه و بـی مــدهـی ما
بیا بیبین
هنوز هم تک و تنها و رنجور در کنار تو استاده ام
...
راه پنهاني ميخانه نداند همه کس
جز من و شاهد و شيخ و دو سه رسواي دگر
من اما ديگر از هر خواب بيزام
حرامم باد خواب و راحت و شادي
حرامم باد اسايش
من امشب باز بيدارم
ميان خواب و بيداري
سمند خاطراتم پاي مي كوبد
به سوي روزگار كودكي
دوران شور و شادمانيها
خوشا ان روزگار كامرانيها
به چشمم نقش مي بندد
زماني دور همچون هاله ابهام ناپيدا
در ان رويا
به چشم خويش ديدم كودكي اسوده در بستر
منم ان كودك ارام
تهي دل از غم ايام
زمهر افكنده سايه بر سر من مام
در ان دوران
نه دل پر كين
نه من غمگين ،
نه شهر اين گونه دشمنكام
دريغ از كودكي
ـــ ان دوره ارمش و شادي
دريغ از روزگار خوب ازادي
سر امد روز گار كودكي
ـــ اينك در اين دوران
در اين وادي
نه ديگر مام
نه شهر ارام
دگر هر اشنا بيگانه شد با اشناي خويش
و من بي مام تنها مانده در دشواري ايام
تو اما مادر من مادر ناكام
دلت خرم
ــــ روانت شاد
كه من دست نيازي سوي كس
هر گز نخواهم برد
و جز روح تو
اين روح ز بند ازاد
مرا ديگر پناهي نيست
ديگر تكيه گاهي نيست
نبودم اين چنين تنها
و مادر در دل شبها
برايم داستان مي گفت
برايم داستان از روزگار باستان مي گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب الود در پيكار
نگه بيدار و گوش جان بر ان گفتار
در ان شب مادر من داستان كاوه را مي گفت
در ان شب داستان كاوه، ان اهنگر ازاده را مي گفت
تو كز سراي طبيعت نمي روي بيرون
كجا بكوي طريقت گذر تواني كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي
غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد وز سر پيمان رود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من وز دل و جان من نرود
هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبا ندهد وز پي ايشان نرود
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت
اشکم همه در دیدهی گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیـر از دل تــــــــو
بر من دل کافـــر و مسلمان میسوخت
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)