اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چین است و ان چون؟
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چین است و ان چون؟
نامی نداشتم – لقبی که بخوانی ام...
نام مرا غزل – لقب ام شعروند کرد
نزدیک صبح بود و...دنیا ادامه داشت
خود را صدا زدم-و خدا سر بلند کرد
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند ،
ليك پاهايم در قير شب است
تا درد رسید چشم خونخوار ترا
خواهم که کشد جان من آزار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردی نرسد نرگس بیمار ترا
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
از دور مي شنيد .
طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
يك مشت آرزو ! ...
.
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نظر تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند
دوست داري ؟
دوست داري ، مثل بچه ها برايت
تيله هاي شرابي جمع كنم
دوست داري برايت بميرم
تا يك جمجمه ي ترسناك براي قشنگي خانه ات باشم
دوست داري ?
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)