حواسم هست
که دلتنگی را
گاهی نباید گفت ...
ببخش ،
برای دوستت دارم
راهِ دیگری بلد نیستم ...!
...
حواسم هست
که دلتنگی را
گاهی نباید گفت ...
ببخش ،
برای دوستت دارم
راهِ دیگری بلد نیستم ...!
...
با دلي بی تاب مي خوانم تو را
مثل شعري ناب مي خوانم تو را
در كنار جويباري از غرل
با سرود آب ميخوانم تو را
شب به قصد كوچه بيرون مي روي
در شب مهتاب مي خوانم تو را
خستگي را مي تكانم از تنت
با زبان خواب مي خوانم تو را
با لباني كه عطشبو سيده است
با صداي آب مي خوانم تو را
عكس خاموشم كه تا پايان عمر
بادلي بي تاب مي خوانم تو را .......
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمی بینم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می کشم به روزن چشم
گاه گاهی به یادت غزلی میخوانم تا نگویی که دلم غافل از آن عهد و وفاست
خوبرویان همه گر با دل من خوب شوند خوب من با همه خوبان حساب تو جداست
گاه زندگی ات رنگ تراژدی می گیرد...
آن هنگام که شانه هایت از همیشه به زمین نزدیک تر است... و زانوانت گاه و بی گاه زمین را می بوسند و باکی نیست از خاکی شدنشان...
آن هنگام که زیر باران راه می روی و نگاهت از قطره هایی که پیش پایت قربانی می شوند جدا نمی شود..و تو را بوسه های باران بر گردنت از قتلگاه قطره ها جدا می کند.. وچشم هایت را به آسمان میدوزی و زمزمه می کنی که باکی نیست...تو هم ببار..
آن هنگام که زمین قتلگاهم می شود و باران غسالم..نفسم می گیرد و من اما...
باکی نیست...
خدا شونــه هامونو فقط واســه اینکه کولـه بار غمهــامونو روش بذاریــــم نیـــافریـده
آفریــده تا بعضی وقتا بندازیــمشون بالا و بگیم:
بی خیـــــال...
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم
دیگر باران هم سر حالم نمی کند
وقتی قطره هایش دیگر زلالم نمی کند
![]()
Last edited by H.Operator; 18-04-2011 at 07:57.
ظلّ ِ ممدودِ خمِ زلف تو ام بر سر باد
كاندر اين سايه قرارِ دلِ شيـــــدا باشد
...
Last edited by anon85; 18-04-2011 at 03:46.
نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ... دگر راه نجاتی نیست نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز... و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟ چرا؟ زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود چرا باید به جای مهر کینه را مهمان دلها کرد چرا باید به جای دوست دشمن را هم اوا بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)