تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 184 از 212 اولاول ... 84134174180181182183184185186187188194 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,831 به 1,840 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1831
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    چای یا فنجان ؟؟
    گروهى از فارغ‌التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم‌هاى موفقى شده بودند، به اتفاق هم به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آن‌ها در مورد کار خود توضيح مي‌داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان‌هاى جور واجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و يکبار مصرف بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آن‌ها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
    پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت‌ها از سر گرفته شد، استاد گفت: اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان‌هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان‌هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده‌اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي‌خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملا طبيعى است، اما منشاء مشکلات و استرس‌هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
    چيزى که همه شما واقعا مي‌خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. اما شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان‌ها رفتيد و سپس به فنجان‌هاى يکديگر نگاه مي‌کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان‌ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي‌کند و نه آن را تغيير مي‌دهد. اما ما گاهى با صرفا تمرکز بر روى فنجان، از چايي که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي‌بريم.
    خداوند چاى را به ما ارزاني داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معني اينکه همه چيز عالى و کامل است، نيست. بلکه بدين معني است که شما تصميم گرفته‌ايد آن سوى عيب و نقص‌ها را هم ببينيد. در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد

  2. 2 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1832
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    شــــــــــرط عــشــــق
    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
    مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
    موعد عروسی فرا رسید.
    زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

    مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

    20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
    همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردمد"

  4. 2 کاربر از mohsentanha بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1833
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

    زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
    مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
    زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
    مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
    زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
    مرد جوان: منو محکم بگیر.
    زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
    مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

  6. 4 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1834
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
    زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
    زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
    فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
    پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

    آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

  8. 3 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1835
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    بهشت و جهنم ؛ تفاوت واقعی
    " فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد . خداوند پذیرفت : او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه ، ناامید و در عذاب بودند . هرکدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها بلندتر از بازوی آنها بود، به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند ؛ عذاب آنها وحشتناک بود . آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم . او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد : دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان قاشق های دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند . آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ؛ با آنکه همه چیز یکسان است ؟ خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ، در آنجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر راتغذیه کنند . هرکسی با قاشق غذا در دهان دیگری می گذارد ؛ چون ایمان دارد که کسی هست در دهانش غذایی بگذارد . "

  10. 3 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1836
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    پادشاهى بود که هفت زن داشت، اما هيچ‌کدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مى‌تواند زنهاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيبها را به يکى از زنهاى خود بدهد، شش تا از زنها سيب‌شاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود.
    کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایين‌تنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را به ‌جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
    پسرها بزرگ شدند. روزى، پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.
    پسرها گفتند: او را معرفى کند.
    هر سال گله‌هاى مرا غارت مى‌کند.
    پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مى‌کردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مى‌خواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورى‌که هيچ‌کدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.
    پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگه‌اى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مى‌جنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعه‌اى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مى‌کردند.
    ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مى‌روم به هفت تو. اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست.
    پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مى‌آيند. گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، شش نفر به جنگ ما مي یاد.
    ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
    پيرزن گفت: شيرين.
    ديو گفت: بگذار داخل شوند.
    پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانی اند.
    خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شده‌اند. پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد، از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسه‌اى زر به او داد و روانه‌اش کرد. خروس‌پا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعه‌ ديو. پيرزن او را ديد و گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، خروس‌پا به جنگ مي یاد.
    ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
    جادوگر گفت: تلخ.
    ديو گفت: من به هفت تو مى‌روم. اگر سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست.
    خرو‌س‌پا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.
    بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مى‌دانستند که خروس‌پا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
    گاو سفيدى که با گاو سياه مى‌جنگيد و خروس‌پا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند. آمد سر چاه سنگ را با شاخهاى خود کنار زد. خروس‌پا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. در اين موقع، درويشى آمد و به خروس‌پا گفت: من همان قوچ سفيدم و آمده‌ام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشمهايت را ببند و باز کن.
    خروس‌پا چشمهاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد، ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛ اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مى‌دويد. به شهر رفت و به‌طور ناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.
    شش برادر داشتند درباره‌ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغها مى‌گفتند که خروس‌پا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخهاى ديو را از خورجين خود در آورد.
    پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي اشک شادى باشد.

  12. این کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1837
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    دوتا کبوتر نشسته بودن روی دیوار و داشتن با هم حرف می زدن :واه واه خواهر جان امون از دست گربه ها مگه می زارن یه لحظه آرامش داشته باشی کافیه دو دقه حواستو ندی مث اجل معلق میرسن و هاپولیت می کنن :.
    دومی گفت : بغ بغ بغو این حرفا مال قدیماس حالا از دست این بچه های تخس کی آرامش داره چنون نشونه می رن که سنگ تیر و کمون صاف می خوره تو سرت و فاتحه . حالا اگه ناشی باشه که بدتر بالت زخمی میشه و یه عمر باید زندو نی شون شی . یه دفه کبوتر اولی داد زد وا خواهر حواستو بده گربه و اون یکی گفت سنگ.....
    صدای بال بال زدن اومد و خون از روی دیوار سرازیر شد . سنگ خورده بود به گربه و کفترا پریده بودن.

  14. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1838
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    بيمار عربي جهت پيوند قلب در بيمارستان بستري شد . پزشکان تشخيص دادند که بر حسب احتياط مي بايد مقداري خون از گروه خوني او ذخيره کنند . اما اين مرد عرب داراي گروه خوني نادري بود و در ان منطقه خوني از گروه خوني او يافت نشد. پزشکان درخواستي براي دريافت ان گروه خوني به مناطق و کشور هاي اطراف فرستادند. تا اينکه شخصي يهودي حاضر به اهداي خون شد.بعد از انجام عمل جراحي مريض عرب به رسم تشکر براي او کارت تبريکي و يک دستگاه ماشين نو فرستاد. متاسفانه عمل پيوند چندان موفقيت آميز نبود و پزشکان مجبور به انجام عمل جراحي ديگري بودند. اين بار نيز درخواستي براي اهداي خون به فرد يهودي فرستادند. وي نيز با کمال رغبت اين کار را انجام داد.بعد از عمل جراحي مرد عرب يک کارت تبريک و يک بسته شکلات به رسم قدرداني براي مرد يهودي فرستاد.مرد يهودي که از دريافت اين هديه پس از دريافت هديه سخاوتمندانه اول شوکه شده بود با مرد عرب تماس گرفت و دليل اينکه اين بار سخاوتمندانه از او تشکر نکرده را جويا شد.مرد عرب در پاسخ گفت: چون اين بار خون يهودي در رگ هاي من است ، به ياد نمي آوري؟!

  16. 2 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1839
    آخر فروم باز Antonio Andolini's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    هر آن جا که یاری خوش است
    پست ها
    987

    پيش فرض

    یک روز ملانصرالدین زیر روشنایی کوچه داشته دنبال چیزی می گشته و یه نفر می پرسه آقا شما چیزی گم کرده اید؟
    ملا نصرالدین جواب میده: آره،کلید خونمون رو گم کرده ام!
    مرد می پرسه:خب حالا کجا گم کردی؟
    جواب میده:توی زیرزمین خونمون!
    مرد می خنده و میگه خب حالا چرا داری این جا رو می گردی؟
    ملانصرالدین جواب میده:چون زیرزمین تاریک هست و چیزی نمی بینم ... ولی این جا روشن هست!
    ....
    این داستان رو توی یکی از سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای از شبکه4 شنیدم و به همین خاطر زبان محاوره ای داره.
    سلام لطفا بعد از خواندن بگید چه دستگیرتون شد...
    بد جوری این داستان روی من تاثیر گذاشت .... چون خیلی وقت ها کلید حل مشکلات رو جاهایی می گردم که اصلا اون جا گم نکردم و چون قبلا مشکلاتمون رو جاهای خاصی حل کردیم،همیشه دیگه اون جا رو جست و جو می کنیم و سعی نمی کنیم که دیگر جوانب رو هم بررسی کنیم!
    کلا احساسم رو نمی تونم توصیف کنم .. بسیار برای من تاثیر گذار بود!

  18. این کاربر از Antonio Andolini بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #1840
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    به اندازه فاصله زانو تا زمین!
    روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
    فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟

    استاد اندکی تامل کرد و گفت:

    فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!

    آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و
    در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

    دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

    آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

    وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

    بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
    فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است

  20. این کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •