تو از مشرق می آیی و نمی آیی به تقدیرم
و من از مغرب ِ درد و اسیر ِ دست ِ زنجیرم
پر از غم نامه ام امشب ، ولی یارای گفتن نیست
مهم اینست که من با غم پر از احساس ِ تکثیرم
تو هم مانند آنهایی ، پر از تنهایی و غربت
تو هم چیزی نمی فهمی از این دنیای دلگیرم
تو هم در یک شب ِ خسته ، وداعم میکنی آخر
و من با چشم ِ نمداری کنار ِ بغض پا گیرم
صدایت میکنم اما ، صدایم را نمیخوانی
نمی بینی که من از تو پر از رنگ و تصاویرم
برو ... باران نگهدارت ولی ای کاش میگفتی
گناهی داشته قلب ِ بدون ِ جرم و تقصیرم؟؟!
دلم خوش بود با اینکه – شبی پر می شوم از تو-
و آن دستان ِ گرمت را میان ِ دست می گیرم
ولی افسوس رویا بود ، چه رویای غم انگیزی
حقیقت تلخ و من خسته ، نمی آیی به تقدیرم