من که تو لاک خودم بودم
یه عمریه که من مُردم
نمی دیدی مگه هرروز
سر خاک خودم بودم...
قربون دل مهربون محمد عزیز
کارم رو راحت کردی داداشی
من که تو لاک خودم بودم
یه عمریه که من مُردم
نمی دیدی مگه هرروز
سر خاک خودم بودم...
قربون دل مهربون محمد عزیز
کارم رو راحت کردی داداشی
مي خواستمت از جان و دل اما نمي داني
اي ماه سيماي من اي خورشيد پيشاني
اي چشمهايت آفتاب صبح فروردين
اي دستهايت رحمت ابر زمستاني
اي شانه هايت تکيه گاه گريه هاي من
در روزهاي ابري و شبهاي باراني
گيسو پريشان کن پريشانتر که مي خواهم
تا زنده ام خوش بگزرانم در پريشاني
یارب ؟
درانجايي كه آن ققنوس آتش مي زند خود را
پس از آنجا
كجا ققنوس بال افشان كند
در آتشي ديگر ؟
خوشا مرگي ديگر
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست
بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست
Last edited by avril; 03-11-2007 at 23:56.
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
يا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
يا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
نمیدانم که در قید چه هستی
طرفدار خدا یا بت پرستی
نمیدانم در این دنیای مهشر
به چه عشقی چونین ساکت نشستی
گفت
طرفدار خدای عشقم ای یار
از این عاشق کشی ها دست بردار
که کار بت پرست بی وفایی
نه من که غصمه درد جدایی
درد جدایی
گفتم
خدارا با تو هرگز نیست کاری
که تو خود ناخدای روزگاری
به روی زورقی درهم شکسته
مثل ماهی که رو ابرا نشسته
گفت
اگر من ناخدایم با خدایم
نه کن تو از خدای خود جدای
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
گفتم
خدای عشق تو داره خدایی
که تو دینش گناه بی وفایی
بگو رندا نمیگویی صد افسوس
تو نور ماهی و من نور فانوس
تو هشیارانه گفتی یا ز مستی
نفهمیدم که در قید چه هستی
گفت
من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
*-*
سلام دوستان
قربونت رفیق
قاف حرف آخر عشق
آنجا که نام کوچک من آغاز می شود
روحش شاد
دیده ام آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)