هنگامه آنست که
با ریشخندی به جهان
از مه آرامش بگریزم
هنگامه آنست که
با ریشخندی به جهان
از مه آرامش بگریزم
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
فروغ فرخزاد
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاهسواران
پیکی نداونید و سلامی نفرستاد
در سينهها برخاسته انديشه را آراسته
هم خويش حاجت خواسته هم خويشتن کرده روا
اي روح بخش بيبدل وي لذت علم و عمل
باقي بهانهست و دغل کاين علت آمد وان دوا
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوي تو، ليکن عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي
تو بمان و دگران ، واي به حال دگران
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پائی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده است
جستم از جا و در آئینه گیج
برخورد افکندم با شوق نگاه
آه، لرزید لبانم از عشق
...
قلب خسته تو گوید حدیث بسیار
صبحت به خیر عزیزم
با انکه در نگاهت حرفی برای من نیست
با انکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت هر خستگی ز تکرار
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قفسها میل رها شدن نیست
من با تمام جانم پر بسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
صبحت به خیر عزیزم
با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگه دار
با انکه دست سردت از قلب خسته تو گوید حدیث بسیار
صبحت به خیر عزیزم
با انکه در نگاهت حرفی برای من نیست
با انکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت هر خستگی ز تکرار
این بار غصه ها رو از دوش خسته بردار
من کوه استوارم به من بگو نگه دار
عهدی که با تو بستم
هرگز شکستنی نیست
این رشته تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگه دار...
بارون می باره ، بارون می باره
روی برگ درختا هم بارون می باره
توی دل منم بارون می باره
توی دل من آروم می باره ، آروم می باره
توی دل من پنجره یی نیست که ببینه بارون می باره
توی دل من اصلا کسی نیست که ببینه بارون می باره ... بارون می باره
دل من مثل کویر ...
کسی چمی دونه توی کویرم بارون می باره ... بارون می باره ...
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هواي گسترده
در نقره انگشتانت مي سوزد
و زلالي چشمه ساران
از باران وخورشيد سير آ ب مي شود
***
زيبا ترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكار كن
و هراس مدار از آن كه بگويند
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهوده نيست
*-*
عزیز شب بخیر
ترا سودای آبادی مبادا هیچگه «گلشن»
که دادی قدر از گنج صفا ویرانه ی مارا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)