شکست عهد من و گفت : هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش آری .. ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت ...
...
شکست عهد من و گفت : هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش آری .. ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت ...
...
باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی
باز امشب ای سپیده ی دم هجران نیامدی
استاد شهریار
![]()
امشب ز شراب شوق او مستم باز/ساقي ندهي پياله دستم باز
ديگر به چه رو به خواب بينم رويش/كز دوري او نمردم و هستم باز
من غمم را نهفته در تنم و احساسم را در وجودم زندانى مي کنم
تا نشايد مردمى پست آن را تصاحب کنند و من را از من خالى کنند...
من نمي خوام ازين مردم پست شکايت کنم من نمى خواهم دلى را غمگين سازم و نمي خواهم گله اى کنم...
من فقط از غم درونيم مي ترسم ...
از سکوت بي پايانم مي هراسم
و
از دل همچو کويرم مي گريزم
نمي دانم آن کسي که پاى در اين کوير گذاشته کيست ؟ چه ازين کوير مي خواهد ؟...
مگر در اين کوير چيزى جز گز و تاق نيز يافت مي شود
کوير دلم امروز بس خشکيده تر شده
باران غمم پايان نمي پذيرد و صدايم مثل رعديست که جز ترس و وحشت چيزى عايد ديگران نمي کند
شايد روزى کسى با قطره اى آب کويرم را سر سبز سازد اما مي دانم آن روز نخواهد آمد و این کویر بی آب و علف هر روز خشک تر میشودراستی میدانستی در این کویر برف هم میبارد ...
احساسم بسان تشنه ایست که به دنبال اکسیر عشق دوان دوان بیابان را طی میکند و هر از چندگاهی سرابی مایوس ترش می کند
سراب هایی که به ظاهر سیراب کننده مینمایند و در باطن همچون خنجری دلم را از خون سیراب می کنند
آری دلم خون شده از سراب ها از عطش از خودم
از خودم که بی جهت راه کویر را به او یاد دادم
می دانستم رهایی از بند کویر به این آسانی است
امروز با چشمان خودم دیدم آنچنان برفی بارید که همه جا را سفید بخت کرد!!
فردایش همه اش آب شده بود...
برف یک روزه.........!!!
نویسنده : خودم
عجبـــــــ ـــ ـ موجود سَـــخت جانیستـــــ دلـــــــ ـــ ـ !
هِــــزار بار تنـگـــــــ ـــ ـ می شـود ..
می شِکنــــد ..
می سوزد ..
می میـــرد ..
و باز هَــــ ـــ ـم می تپـَــد !!
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامان بی تارو پود رویا بیاویزم...
حالي واسم نمونده
دنيا برام سرابـــــه
داد ميزنم كه ساقي
ميخونه بي شرابـــــه....
يادي نكردي از من رسم رفاقتي كو
اشكي برام نريختي مهر و صداقتي كو
دشمن راه دورم درد دلم زياده
جاده بجز جدايي هيچي به من نداده...
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
به کجا بايد رفت؟
ز که بايد پرسيد؟!!!
واژه عشق و پرستيدن چيست؟
جان اگر هست چرا در من نيست؟
من که خود می دانم
راه من راه فناست !
قصه عشق فقط يک روياست
آه ای راه سکوت
آه ای ظلمت شب
من همان گمشده اين خاکم
به خدا عاشق قلبی پاکم
...
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هر چه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
اغلب چه زود فرصتمان دیر میشود
Last edited by Lady parisa; 17-04-2011 at 08:35.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)