تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 182 از 212 اولاول ... 82132172178179180181182183184185186192 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,811 به 1,820 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1811
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
    اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
    اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
    اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
    اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
    اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
    ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
    پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
    امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

  2. 3 کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1812
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!
    زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.
    اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.
    به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
    ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!
    اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
    آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.
    یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.
    حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
    او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،
    او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
    گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.
    بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
    او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.
    هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
    و ما باز رفتیم و رفتیم..
    حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»
    و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
    او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
    او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
    من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
    این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.
    هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،
    »
    ركاب بزن ... »

  4. 4 کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1813
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت:
    ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
    نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
    قدری پایین تر آمد.
    وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
    ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
    آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
    وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
    بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
    وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
    مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
    ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
    غلط زیادی كه جریمه ندارد.
    كتاب كوچه
    احمد شاملو

  6. 3 کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1814
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    شوخی كوچولو
    نیمروزیبود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبشاز برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. اززیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشیدبر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشدكه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:
    ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچآسیبی نمی بینیم.
    شوخی كوچولو
    نیمروزیبود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبشاز برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. اززیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشیدبر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشدكه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:
    ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچآسیبی نمی بینیم.
    اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپهی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر باركه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شودنفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند وخود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:
    ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
    سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كهرنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم وبا هم به درون مغاك سرازیر شدیم.
    سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هواییكه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوتمیكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشارباد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، مارا در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور وبرمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگربه هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:
    ــ دوستتان دارم ، نادیا!
    از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه ازنعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد وسرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشتو به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشتآكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:
    ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم!
    دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كهآیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهمشده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقتبه دستكشهایم مینگریستم.
    نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوممعمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آرییا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئلهای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذخود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بودكه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقشنخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اماكلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفتبی آنكه نگاهم كند گفت:
    ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
    ــ نه ، نمی دانم.
    ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
    از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را باردیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعرهمیكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجواكردم:
    ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
    هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیشاز آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد وعاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشهاو كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
    این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جوابنمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم:
    ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
    سرخ شد و جواب داد:
    ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
    درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست ماننددوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
    بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته وحواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركشتنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم:
    ــ دوستان دارم ، نادیا!
    و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اشهمراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بودآن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار میآورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از بادشنیده باشم! »
    صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگرخواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز بانادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپهسرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
    نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا بهمورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوزهم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ایكه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی میبخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یكاز این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانینمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد.
    روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهاننادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسانو لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگصورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامهمیداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همانعبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانیگشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت وسرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم درآن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته بهضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او همنمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوطآسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلبكرده بود
    ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر ومهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روزبه رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازیرا به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمهمحروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا ازیك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانیــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
    دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كههمجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدامیشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدیمیزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راهبازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درزچوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاهافسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزیدو انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر میآورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطرهاشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتیكه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجددباد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
    ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
    خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال وخوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفرببندم
    از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلومنیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چهفرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كهسرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ،‌ نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین وقشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد
    حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم واصولاً چرا شوخی میكردم

  8. 2 کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1815
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    گویند در زمان دانیال نبى یك روز مردى پیش اوآمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه كرده ؟ مرد گفت : هیچى ،از یك طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطاننمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیالپرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كندكه كار بد كنید. مرد گفت : نه ، این طور كه نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى كند،كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارددیندار و درست كردار باشیم.
    دانیال گفت : باید توضیح بدهى كه شیطان چه مى كند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شیطان مى آید و زوركى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این كارها را مى كند؟
    مرد گفت نه : این كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگویم كه شیطان در همه كارى دخالت مى كند، یك جورى دخالت مى كند كه تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى كنم كه تو اینقدر از دست شیطان شكایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .
    مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همین نزدیكى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
    دانیال گفت عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى .
    مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شكایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى .
    مرد گفت : شیطان از من شكایت داشت چه شكایتى ؟
    دانیال گفت : شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خیلى مرا اذیت مى كند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پیدا كنم و قدرى نصیحتت كنم كه دست از سر شیطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسیدید كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ دانیال گفت : همین را پرسیدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ شیطان جواب داد كه هیچى ، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى كارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پایش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در كار خیر خرج كند ولى نمى كند. صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهیز كند ولى پرهیز نمى كند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهایش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این كه به مسجد برود دایم جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنك مى زند. چه بگویم اى دانیال كه این عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باریك مى كشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى كند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به این مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى كنم شما كه همیشه مرا نصیحت مى كنید این عم اوغلى را احضار كنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شكایت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پیدا كنم و بگوییم پایت را از كفش شیطان در بیاورى . خوب ، وقتى تو در كارهاى شیطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سیاه كند. اما تو مى گویى كه شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نیك پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شكایت دارد. وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شیطان لعنت مى كنى شیطان هم حق دارد كه از تو شكایت كند. تو باید آن قدر خوب باشى كه شیطان نتواند تو را لعنت كند. عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصیر از خودم بود كه دست به كارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان
    ابلیس نامه ، ص110.

  10. 3 کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1816
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    امکانات
    كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.

    در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد . بعد از 6 ماه خبررسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!
    سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخاب گردد. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دست نداشتي !

    ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني.راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است."

  12. 2 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1817
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض

    سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد ...

    كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد .

    نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟

    برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .

    سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار.

    برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !

    هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟

    در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

    کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.

    نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم....

  14. 3 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1818
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    خانم شما ثروتمندید !!

    هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم...

  16. 2 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1819
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    معشوقه‌اي‌ كه‌ اشتباه‌ كرد
    رسول یونان از مینیمال فرشته هایش

    بعضي‌ از آدم‌ كش‌ها براي آن كه كارهاي‌ خود را قانوني‌ جلوه‌ دهند، وارد پليس‌ مي‌شوند
    و بعضي‌ در اتاق‌هاي‌ اعدام‌ كار مي‌كنند و بعضي‌ نيز ... آدم كش ‌ها انواع‌ مختلف‌ دارند .
    اما من‌ آدم كشي‌ خطرناك‌تر از تو نديدم‌ عشق‌ من !
    تو خودت‌ را كشتي‌ و اين‌ اوج‌ بي‌ رحمي‌ است‌.
    حالا مانده‌ام‌ روي‌ سنگ‌ قبرت‌ چه‌ بنويسم‌؛
    آدم كش‌ بي‌ رحم‌ يا معشوقه‌اي‌ كه‌ اشتباه‌ كرد!؟

  18. 3 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1820
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
    در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم. اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
    به سوالات جبر و نمره صفر ..
    اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با
    خود دارم. به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان
    حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون،
    یه وقت غصه نخوری بابا!»
    پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم،
    قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
    حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان
    رهایم نمی کند!

  20. 3 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •