بهار نارنج ها نگاه تو را دارند
کاش دروغ نمي گفتم
که دلم براي هيچ ستاره اي تنگ نمي شود
بعد رفتن تو اولين ستاره اي که افتاد پيرم کرد
رنج قشنگي نبود
چشم هايت را باختن در حجم کوچک اتاق
و گريه کردن در اندوه قرن تکيده ي سلام
بوي باغچه...دست هاي مادرم
هميشه زخم طعنه هاي ناگفته
در رديف واژه هاي شاعرند
تو که يک دنيا فاصله بودي
براي لبخند دوباره ام
و يک پنجره طعم باران
که در رقص شيشه هاي خاک گرفته مي شکست
يک دنيا دوستت داشتم برايت کافي نبود؟
يک شب در بطن چشم هايت
دوباره زايش تازه را آغاز کردم
کافي نبود؟
شايد گناه از من نباشد
شايد قافيه ها مقصرند
که هي در چارچوب ذهنم تکرار مي شوند
اينجا حس عجيب و بيهوده اي جاري است
اینجا رویای دل سپردن به قطعه ای نا موزون
در کلام خسته شب های خمیازه و دروغ راه می رود
و خودش را در ثانیه ای گم می کند
کاش تو را هیچ وقت دروغ نمی گفتم...