تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 181 از 212 اولاول ... 81131171177178179180181182183184185191 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,801 به 1,810 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1801
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
    دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

    مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .

  2. 2 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1802
    داره خودمونی میشه p1234ria's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    محل سكونت
    جلوی مانیتور
    پست ها
    46

    پيش فرض

    داستان آدم و خدا

    روزی که خداوند آدمی را خلق کرد او را در ابتدای جاده ای طولانی با پیچ و خم های بسیار که به قله ی کوهی منتهی می شد قرار داد و به گفت ای فرزند آدم
    من تو ار بهترین مخلوقات قرار داده ام
    برای اینکه به شکوفایی برسی باید به نوک قله ی کوه برسی من در تمام مسیر پشت سر تو هستم
    مرد راه خود را آغاز کرد !
    از پیچ و خم ها ی راه گذشت از فراز و نشیب ها عبور کرد تا مسافرتش به پایان رسید
    مرد از بالا ی قله به مسیری که طی کرده بود نگاه کرد
    دید ار بعضی از قسمت های مسیر چهار جای پا و در بعضی دیگر از قسمت ها فقط دو جای پا وجود دارد
    مرد با ناراحتی رو به خدا کرد و گفت : خدا ایا! مگر به من نگفتی که در تمام مسیر پشت سر تو ام و از تو مراقبت می کنم؟چرا در در جاخایی از سیر فقط جای پای خودم دیده می شود





    خداوند پاسخ داد : میدانم تو در طول مسیر سختی ها و فراز ونشیب های بسیار و مشکلات بسیاری رو به رو شدی
    ولی این را بدان در هر قسمت از راه که توانایی مقابله با سختی را نداشتی من تو را در آغوش گرفتم و تو را به سلامت از فراز و نشیب ها رد کردم

    نتیجه گیری از این داستان بر عهده ی خودتون ولی این رو بدونید هیچ وقت ما نمی تونیم برای مهربانی خدا حد و اندازه ای قاعل یشیم همنطور که یک ماهی نمی دونه چقدر آب در اطافش هست ما هم نمی تونم لطف تمام زیاد خدا رو در اطراف مونه به درستی درک کنیم

  4. 3 کاربر از p1234ria بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1803
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    راز زندگی

    در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید
    فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند
    و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن
    فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده
    سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده
    ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
    فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند
    در حال که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد
    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان
    راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
    زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب
    و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید

  6. این کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1804
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    داستان آموخته های علمی پسر در صومعه و درکی از خدا
    خانواده ای پسرشان را برای تعلیمات مذهبی به صومعه ای سپردند .

    وقتی پسر ۲۴ ساله شد روزی پدرش از او پرسید : آیا می توانی پس از این همه تحصیل بگویی چگونه می توان درک کرد خدا در همه چیز وجود دارد ؟
    پسر شروع کرد به نقل از متون مقدس ...
    اما پدرش گفت این هایی که می گویی خیلی پیچیده است راه ساده تری نمی دانی ؟
    پسر گفت : نمی دانم پدر من مرد با فرهنگی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از فرهنگ و آموخته هایم استفاده کنم !
    پدر ناله کرد : من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم !
    بعد دست پسرش را گرفت و او را به آشپزخانه برد ظرفی را پر آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت . بعد همراه پسرش به شهر رفتند .
    بعد از برگشت پدر به پسرش گفت ظرف نمک را بیاور و به او گفت : نمک ها را می بینی ؟
    پسر گفت : نه نامرئی شدند !
    پدر گفت : کمی از آب بچش !
    پسر گفت : شور است !
    پدر گفت : سال ها درس خواندی و نمی توانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد . من ظرف آبی برداشتم اسم خدا را گذاشتم نمک و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه در همه چیز وجود دارد طوری که یک بی سواد هم می فهمد . پسرم لطفا دانشی که تو را از مردم دور می کند کنار بگذار و دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند .

  8. 4 کاربر از MoBn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1805
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    گریه‌ها را هم نباید جدی گرفت


    روی سکوی حمام نشسته بودم و فکر می‌کردم از همان اول نباید خواب‌ها را جدی می‌گرفتم. نه اینکه مهم نیستند؛ چون مهم‌اند نباید جدی‌یشان گرفت همانطور که نباید به ضربان قلبت فکر کنی؛ باید بگذاری برای خودش بزند. نباید حساب خمیازه‌هایت را نگه داری و بگذاری کار خودش را بکند. نباید به خواب‌هایی که دیده‌ای فکر کنی و بگذاری برای خودش باشد و دیده شود. مثل خواب دیدن پدر که یک بعد از ظهر، پشت دار قالی، حرکت دستش کندتر و کندتر شد، برمی‌گشتم و دیدم که چشم‌هایش روی هم افتاد و چند ثانیه بعد که بیدار شد و دید زل زده‌ام و می‌خندم، ‌خندید و گفت توی همان چند ثانیه خواب دیده‌ وسط مزرعه‌ای ایستاده و انگار دنبال چیزی که گم شده بود، می‌گشت. وقتی جدی‌یشان می‌گیری و بعد از بیداری فکر می‌کنی و می‌خواهی بفهمی چه معنی‌ای دارند، چرا دیدی‌یشان، کم‌کم مزاحم‌شان می‌شوی و دیگر خوابی نمی‌بینی که وسطش نفهمی خوابی. نمی‌گذاری اتفاقات همان طور که قرار بوده اتفاق بیفتد. خودت می‌دانی خواب می‌بینی و برای همین هر طور که دلت خواست پیش می‌بری و آن قدر عوضش می‌کنی که دیگر بی‌سروته می‌شود. بهترین‌شان همان‌هایی هستند که وقتی بیدار می‌شوی، حتا نمی‌دانی دیدی‌یشان. باید بگذاری بدون فضولی تو کار خودش را بکند. فکر می‌کردم و می‌دیدم با آن هذیان‌ها دوباره جدی‌شان ‌گرفته‌ام. خوابی که دیده بودم ربطی به اینها نداشت؛ یک بازسازی ساده از یکی از اولین چیزهایی که یادم می‌آید. چند سالم بود؟ تاسوعا بود یا عاشورا؟ آن شب مطمئن نبودم ولی حالا فکر می‌کنم اگر آن نوزادهای سفیدپوش را توی گهواره‌های بین هیات‌های عزاداران دیده باشم که معلوم نبود چطور بعضی‌شان وسط آن همه سر و صدا آرام خوابیده بودند، حتما عاشورا بوده. گم شده بودم. و قبلش لبه‌ی چادر مشکی مادر، بالای تپه‌ای وسط قبرستان مارالان، توی دستم بود. مادر چادرش را روی صورتش انداخته بود و داشت بین زن‌ها گریه می‌کرد؛ همه زن‌ها گریه می‌کردند. قبرهای بالای تپه بیشتر نو بودند. و آن چیزی توی هوا که بعدها فهمیدم بوی گندیدن جنازه‌های تازه دفن شده بود. بوی چربی که ته حلقت می‌ماند و دیگر با هیچ بو و اصلا هیچ چیز دیگری اشتباه نمی‌گیری. قبلش سراغ قبرهایی که باید سر می‌زدیم، رفته بودیم و من نمی‌فهمیدم مادر که نمی‌توانست بخواند، چطور بدون آن که شک کند، از دور راهش را کج می‌کرد و یک‌راست سراغ خاله و پدر و مادرش می‌رفت. بقیه‌ی بستگانش جایی خیلی دورتر، زیر کوهی که درختی روی دامنه‌اش آلوچه‌های ترشش زیر آفتاب داشتند قرمز می‌شد، خوابیده بودند. پس تابستان بود. و من که حالا بالای تپه‌ی خاکی لازم نبود حواسم باشد که پایم را روی سنگ قبرها نگذارم، لبه‌ی چادر مادر را گرفته بودم و معرکه‌ی آن پایین را تماشا می‌کردم؛ دسته‌های طولانی مردهای سیاه پوش که جابه‌جا کفن آن‌هایی که قرار بود قمه بزنند، سفیدش می‌کرد. قرار بود قمه بزنند، پس حتما عاشورا بود. صدا به صدا نمی‌رسید. دسته‌ها توی هم می‌رفتند و اصرار داشتند که مراسم سلام‌شان را هم توی آن شلوغی بی‌کم و کاست به‌جا آورند. هنوز هم توی تبریز دسته‌ها به هم که می‌رسند، طبل‌ها و سنج‌هایشان ساکت می‌شوند، مداح دسته‌ی اول شعری می‌خواند و از طرف دسته خودش به آدم‌های آن یکی صف، به نوکران حسین، سلام می‌گوید: "بیزدن سلام اولسون سیزه". بعد مداح دسته‌ی دوم همان شعر را می‌خواند. شعر و سلام که تمام شد دوباره طبل‌ها و سنج‌ها شروع می‌کنند و برای اینکه آهنگ دسته‌ی خودشان را گم نکنند، محکم‌تر از قبل می‌زنند. چشمم مدام بین آن طبل‌های ظریف ارتشی که زیر آفتاب برق می‌زدند و آنهایی که تا چند دقیقه‌ی دیگر قمه می‌زدند، می‌گشت. وقتش بود که دو طرفشان را برادران و پسرعموها بگیرند تا قمه زودتر زده نشود و طرف وسط آن هیر و ویر یادش نرود که قبلش باید با لبه‌ی پهن قمه چند بار محکم به جای تراشیدگی سرش بزند و بعدش که قمه را چرخاند، بعد از دو سه ضربه که صدای گریه و زاری زن‌ها را بلند می‌کند، زود از دستش بگیرند. هنوز کمی به اذان ظهر مانده بود و آن زمان خیلی بچه‌تر از آن بودم که همه‌ی آن جزئیات را بفهمم و حالا که به آن خاطره فکر می‌کنم، درست مثل خوابی که وسطش بدانی خواب است، به هر ساکت شدن و بعد توی دل هم رفتن صدای طبل‌ها و شلوغی دور کفن‌پوش‌ها معنی می‌دهم. آن روز فقط تماشا می‌کردم و نمی‌دانستم که سی سال بعد نصفه شبی روی سکوی حمام عمومی پایتخت به یادش خواهم آورد. علم‌ها هم بودند که به کمر می‌بستند و اگر دلت صاف بود، با خودش هرجا که می‌خواست می‌بردت و می‌دواندت و باز باید چند نفر مراقبت بودند که بلایی سرت نیاورد و لابد علمی جوشیده بود که موجی از زن‌ها آمد و من کنده شدم و دیگر مادر کنارم نبود. بلندگوها داد می‌زدند، علم‌ها می‌جوشید، دسته‌ها به هم سلام می‌دادند و من برای اولین بار فهمیدم گم شده‌ام و گریه خودش آمد. گریه‌ها را هم نباید جدی گرفت. باید بگذاری اگر می‌خواهد بیاید، بیاید و اصلا به خواستنش فکر نکنی و اگر آمد ببینی که داری گریه می کنی. هیچ‌کدام از آن همه‌ی زن چادری که چادر بیشترشان روی صورت‌ افتاده بود، مادر نبود. شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید؛ دیگر هیچ کدام از آن بوها و صداهای کر کننده را نشنیدم. می‌شنیدم ولی درست مثل وقتی که گوش‌هایت را زیر دوش آب گرفته و چشم‌ها را بسته باشی، همه چیز محو و کج و معوج شده بود. چقدر طول کشید؟ فکر کردم برای سارا چقدر طول می‌کشد؟ هیچ کاری نکردم؛ فقط گریه کردم و بین زن‌های بالای تپه‌ی قبرستان لولیدم و مادر، خودش پیدا شد. یعنی پیدا هم نشد، وقتی بالاخره ایستادم، دوباره آنجا بود و من کنارش. هنوز داشت گریه می‌کرد و و اصلا چیزی نفهمیده بود. و نفهمید که چرا بهانه گرفتم که زودتر برگردیم خانه. نباید جدی‌یشان گرفت وقتی حتا پدرت هم که جدی‌یشان نمی‌گرفت، حالا خودش را توی یکی از همان خواب‌ها طوری گم و گور کرده که کسی نمی‌داند دنبال چه می‌گردد. کار دیگری نمی‌شد کرد؛ قرآن آقااسماعیل را برداشتم و تا صبح خواندم.

  10. 3 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1806
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
    بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
    نجات دهندگان می گفتند:
    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

  12. #1807
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می كنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف كنن. بعد از یه مدت یكی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می كشونن به تعریف از فرزندانشون...

    اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی
    منه. اون توی یه كار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شركت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شركت. پسرم انقدر پولدار شده كه حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد...

    دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه
    شركت هواپیمایی مشغول به كار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.

    سومی: خیلی خوبه. پسر من هم
    باعث افتخار من شده... اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شركت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسیس كرده و میلیونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه كه برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد.

    هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریك می گفتند كه دوست چهارم برگشت سر میز
    و پرسید این تبریكات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت كردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف كنی؟

    چهارمی گفت: دختر من رقاص كاباره شده و شبها با دوستاش توی یه كلوپ مخصوص
    كار میكنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت!!!

  13. #1808
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
    بالاخره پرسید :
    -
    ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
    پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
    -
    درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
    می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
    پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
    - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
    -
    بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
    صفت اول :
    می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
    اسم این دست خداست .
    او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
    صفت دوم :
    گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
    پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
    صفت سوم :
    مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
    بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
    صفت چهارم :
    چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
    پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
    صفت پنجم :
    همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
    بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

  14. #1809
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
    دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
    عصبانی بودم.
    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
    تقاضای او همین بود.
    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
    فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
    مسخره ش کنن .
    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
    نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
    سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

  15. این کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #1810
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    37

    پيش فرض

    فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
    پیرمرد از دختر پرسید :
    -
    غمگینی؟
    - نه .
    -
    مطمئنی ؟
    - نه .
    -
    چرا گریه می کنی ؟
    - دوستام منو دوست ندارن .
    -
    چرا ؟
    - جون قشنگ نیستم .
    -
    قبلا اینو به تو گفتن ؟
    - نه .
    -
    ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
    -
    راست می گی ؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

  17. 2 کاربر از hoosein62 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •