از همه ی گوسفندانی که احتیاج دارند به یکدیگر بچسبند و با هم بع بع کنند بیزارم... من گرگم ، دندان دارم ، برای چریدن ساخته نشده ام!
( ژان کریستف - رومن رولان - ترجمه به آذین - جلد دوم - صفحه 349 )
از همه ی گوسفندانی که احتیاج دارند به یکدیگر بچسبند و با هم بع بع کنند بیزارم... من گرگم ، دندان دارم ، برای چریدن ساخته نشده ام!
( ژان کریستف - رومن رولان - ترجمه به آذین - جلد دوم - صفحه 349 )
طی چهل سال عمل و رفتار آدم ها به من یاد داد که آن ها میانه ای با عقل ندارند . دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را به آن ها نشان بده ، دلشان را از ترس پر کن ، می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هاشان بیرون می ریزند ، و در هم بر هم چنان می دوند که قلم پاشان بشکند . ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن ، و به هزار دلیل ثابتش کن ، می بینی که فقط به ریشت می خندند .
زندگی گالیله / برتولت برشت
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند٬ چک نوشته اند٬ بند کفش بسته اند٬ سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را.
عامه پسند-- چارلز بوکفسکی
داستان اول-روز مادر
ساعت دو صبح، در کلوپ نقره ای رنگ آزتک ها، ريکی رولای حيرت انگيز، ملکه چاچاچا، همه نوشيدنی بزنيد مهمون من، اين پسرا رفقای منن، يعنی چی نمی تونن اين جا بشينن؟! تو يه ليمونادچی کله پوکی، برو مشروبت رو سرو کن، يه نگاه به خودت بنداز ببين دور چشات چه کبودی مسخره ای افتاده. جاروکش احمق صحنه نمايش، ببند اون پوزه ات رو وگرنه خودم می آم می بندمش، يعنی چی که نوه من با پيجامه نمی تونه؟! همين يه دست لباس رو بيش تر نداره، فقط هم شب ها می زنه بيرون، باقی روز رو پيش ننه تو می خوابه، واسه خاطر همينم الان خسته س، يعنی چی که نوازنده هاتون اعتراض می کنن، مارياچی های منم عضو اتحاديه اند، بشينيد بچه ها، ژنرال برگارا بهتون دستور می ده، چی گفتی، پيشخدمت کله پوک؟ که در خدمتيم ژنرال. ببين کپک، برو مفت رو بکش بالا، ريخت و قيافه ات هم که بيش تر به اواخواهرها می خوره.
داستان دوم- اين ها کاخ بودند
همين احساس را نسبت به نينيو لوييس داشت، او و نينيو لوييس قادر بودند همديگر را حس کنند، او پسرک را احساس می کرد، پسرک نيز احتمالا او را همين طور احساس می کرد، نکات مشترک زيادی داشتند، به ويژه يک صندلی چرخدار، صندلی لويسيتو، صندلی لالوپه لوپيتا. پپه جوان، برادر نينيولوييس، لوپه لوپيتا را از روی صندلی چرخ دارش بلند کرد. مانوئلا او را آن جا نشاند تا از او محافظت کند، نه به اين دليل که نيازمند يک مونس بود، يک کلفت فقط به اين خاطر که کلفت است، هميشه تنهاست، او می خواست دخترش را از آن هوسرانی ها، از آن نگاه رهايی بخشد. ژنرال برگارا با آن بدنامی اش، پسرش تين کوچولو هم که خيلی هيز بود، مبادا، مبادا به لوپه لوپيتای او دست درازی می کردند، هيچ کس اين قدر پست نبود که به يک معلول دست درازی کند، اين کار مشمئز کننده بود، شرم آور بود، خودتان بهتر می دانيد....
داستان سوم-سپيده دم
ببينيد دوستان، فرض بر اينه که گيوتين اختراع شد تا جلو درد قربانی رو بگيره. اما نتيجه کار دقيقا بر عکس از آب در اومد. اعدام، با چنان سرعتی رخ می ده که در حقيقت احتضار قربانی رو طولانی تر می کنه. يعنی نه سر و نه بدن هيچ کدوم فرصت نمی کنن جدايی از هم رو احساس کنن. فکر می کنن که هنوز به هم چسبيدن و چندين ثانيه طول می کشه تا اين حس بهشون دست بده که از هم جدا افتادن. هر کدوم از اين ثانيه ها برای قربانی يه قرنه. بعد از اين که سر رو زدن، بدن هنوز تکون می خوره، سيستم عصبی به کار خودش ادامه می ده، بازوها می جنبن و دست ها استمداد می طلبن. سر پر از خونی می شه که تو مغز گير افتاده و اون وقت قوه ادراک به روشن ترين حد خودش می رسه. چشم ها از حدقه بيرون می زنن، خيره به جلاد نگاه می کنن. زبان شتابزده نفرين می کنه، به ياد می آره، انکار می کنه. دندان ها سبد را وحشيانه گاز می گيرن. همه سبد های پای گيوتين همچين جويده شده که انگار يک لشکر موش به آن ها حمله کرده.
اين را هرگز ب کسی نگفته ام. وقتی از آن دخترک خواستم که بماند، که ان شب را با من در هتل بگذراند، جواب رد داد و گفت: نمی شود، حتی اگر آخرين مرد روی زمين باشی. اين جمله که نيشدار بود من را رهايی بخشيد. باورت می شود؟ به سادگی به خودم گفتم که هيچ کس در برابر عشق آخرين نفر نيست، فقط در برابر مرگ است که می توانی آخرين نفر باشی. فقط مرگ می تواند به ما بگويد: آخرين نفر هستی. نه چيزی ديگر، نه کسی ديگر.
به واقع می ترسم که اين تصوير مردد را از من به خاطر بياوريد. به اين دليل است که اکنون، پيش از مرگ برايت می نويسم. هميشه يک عشق داشتم، فقت يک عشق، تو. عشقی را که در پانزده سالگی نسبت به تو حس کردم، در تمام عمر، تا لحظه مرگ، همچنان احساس کردم. حالا می توانم به تو بگويم که نياز به تجرد و عشق را در تو خلاصه کردم. نمی دانم آيا منظورم را خواهی فهميد يا نه. فقط به تو می توانستم برای هميشه عشق بورزم، بی آن که خيانتی به ديگر جنبه های زندگی ام و انتظاراتش بکنم. برای آن که کسی باشم که بودم، می بايست آن گونه عاشقت بودم که بودم: ثابت، خاموش، دلتنگ. اما از آن جا که به تو عشق ورزيدم، کسی شدم که بودم: يکه، گوشه گير و با نگاهی طنز آلود می توان گفت، از آدم فراری. نمی دانم آيا منظورم را به خوبی بيان می کنم، يا که آيا خودم توانسته ام عميقا درونم را بشناسم؟ همه معتقديم که خودمان را می شناسيم. فريبناک تر از اين باور وجود ندارد. به من فکر کن، من را به خاطر بياور، و به من بگو آيا می توانی آنچه را اکنون برايت می گويم برای خودت توضيح دهی؟ شايد اين نکته تنها معمای زندگی ام باشد و بی آن که رمزش را بگشايم بميرم. هر شب پيش از خوابيدن، برای هوا خوری روی ايوان اتاق خوابم می روم. سعی می کنم پيش بينی روز بعد را استشمام کنم. قبلا موفق شده بودم تا بوهای درياچه گم شده شهری را پيدا کنم که خودش هم گم شده است. اين کار سال به سال برايم سخت تر می شود. اما انگيزه اصلی ام از رفتن به ايوان اين موضوع نبوده است. گهگاه، همان طور که آن جا ايستاده ام، شروع می کنم به لرزيدن و می ترسم که مبادا دفعه بعد، اين ساعت، اين دما، اين اعلان جاودانه طوفان، هر چند طوفان خاک، که بر سر مکزيکو فرو می ريزد، موجب شود با تمام وجود عکس العمل نشان دهم، مثل حيوانی که در اين اقليم آزاد، دست آموز شده ولی در جغرافيايی بسيار دور دست، هنوز وحشی است. می ترسم شبح حيوانی که ممکن است خودم باشم يا فرزندی که هرگز نداشته ام برسرتاريکی يا رعد و برق، باران يا طوفان خاک دوباره بازگردد. حيوانی وحشی درونم لانه کرده بود.
داستان چهارم-پسر آندرس آپاريسيو
هرگز در برابر دريافت پول کسی را نکش. بدون آگاهی نکش، در لحظه کشتن براساس عقل و احساسات تصميم بگير. اين گونه پاک و قوی خواهی شد. هرگز نکش پسرکم، مگر اين که اندکی زندگی برای وجود عزيزت به دست بياری.
مدرسه را رها کرد تا با شهر دست به يقه شود، شهری که لااقل مثل خودش لال بود. برنابه مگر جای حرف های بزن بهادر زورگو از جای ضربه هاش بيش تر درد نگرفت؟ اگر شهر کتکت بزند لااقل حرف نمی زند. همان خانم معلم که کفرش را در آورده بود، گفت، برنابه چرا کتاب نمی خونی، نکنه حس می کنی از همکلاسيات کم تری؟ نتوانست به او بگويد که وقتی کتاب می خواند، حالش به هم می خورد زيرا کتاب ها مثل مادرش حرف می زدند. علتش را نفهميد و قلبش فشرده شد. در عوض شهر خودنمايی کرد، دلربايی کرد، فريبايی کرد، هر چند آخرش سر از خيابان های درآورد، آن جا، دوان دوان، در ساعت اوج ترافيک، مشغول تميز کردن شيشه ماشين ها، هجوم بردن به سوی آن ها، دست و پنجه نرم کردن با آن ها، سرگرم بازی فوتبال، ميان دشت، در جمع بچه های بی کار با توپی از کاغذ روزنامه، درست مثل دوران کودکی، غرق در عرقی از دود بنزين و مشغول ريختن پيشابی به شکل آب باريکه ای گل آلود، در حال کش رفتن نوشابه در اين گوشه و چيچارون در آن گوشه و لايی کشيدن در صف سينما. از دايی ها و مادرش دور شد، مستقل تر، رندتر و حريس تر به تمامی آنچه به ديدنشان چشم گشوده بود و با او حرف می زدند، باز همان کلمات لعنتی سراغش آمدند، راهی برای گريز از آن ها نبود، در هر ويترين به او می گفتند مر را بخر، من را داشته باش، من را نياز داری.....
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند.
صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزء آن ها هستی یا نه.
عامه پسند-- چارلز بوکفسکی
اسقف اعظـم: (پای پنجره) آیا خواهد آمد؟ بارالها ، دست رعایای من تصویر مرا از روی از روی سکه های طلا ساییده است و
دست قهار تو صورت مرا فرسـوده است؛ از اسـقف اعظـم دیگر جز شبـحی نمانده اسـت. غروب امروز خبر شـکست قشون مـرا
بیاورند تا فرسودگی من چنان شود که از ورای تنم پشت سرم را ببینند. خداوندا ، یک خـــادم شفـــاف به چه کارت می آید؟
.
شـیطان و خــدا | ژان پل سارتــر
.
.
گتسبی بزرگ
اسکات فیتزجرالد
مترجم: کریم امامی
و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه میکردم، به فکر اعجاب گتسبی در لحظهای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود، و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریباً برایش محال مینمود. اما نمیدانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گستردهاند عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آیندهی لذتناکی که سال به سال از جلو ما عقبتر میرود. اگر این بار از چنگ ما گریخت چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش ...
و بدینسان در قایق نشسته پارو بر خلاف جریان بر آب میکوبیم، و بیامان به طرف گذشته رانده میشویم.
ص 226
پایان
فِرد از آن نوع بیشعورهایی بود که تقریبا غیر قابل درمان اند، انسانی با ضمیر غیر قابل نفوذ.
اولین بار که به او گفتم بیشعور است ، کم نیاورد و پاسخ داد :
«بیشعور پدرته»
جواب دادم : «راست میگویی.ولی من نمیدانستم تو هم پدرم را میشناسی دوستش بودی؟»
فِرد گفت : «منظورم این بود که فحشت داده باشم.»
پرسیدم : « چرا؟»
«به خاطر اینکه اگر من بیشعورم تو هم بیشعوری.»
گفتم : « خب به همین خاطر هست که میتوانم بهت کمک کنم .»
بعد ها فِرد برایم گفت که تنها دلیل که باعث شد تا تصمیم به درمان بگیرد این بود که من آن روز
به قدری او را گیج کردم که تا پیش از آن هرگز تا به آن حد گیج نشده بود.
--------------------------------------------------------------
بیشعوری- خاویر کرمنت
نیمه شب ها، زمان به صورت خاص خودش می گذرد.
پس از تاریکی-- هاروکی موراکامی
پ.ن : اگه اهل شب بیداری باشید دقیقا می دونید چی میگه.
در سالهای اخیر،من زوال تدریجی و سرانجام نابودی کامل غریزه ی جنسی ام را،حتی در عالم خیال،تجربه کرده ام.
حالا از وضع فعلی خیلی راضی هستم،گویی از شرّ هیولایی مستبد راحت شده ام!
اگر روزی ابلیس بر من ظاهر شود،و پیشنهاد کند که شهوت جنسی ام را به من برگرداند،به او خواهم گفت: «نه،خیلی متشکرم،همین جوری خوب است...اما اگر می توانی؛کبد و ریه های مرا قوی کن،تا بتوانم بیشتر باده بنوشم و سیگار دود کنم!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)