ثریا زلف خود را شانه می کرد
دل عشاق را دیوانه می کرد
ثریا زلف خود را شانه می کرد
دل عشاق را دیوانه می کرد
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
جان بابا از حوادث وز خطر ...... جز بسوی من ترا نَبوَد مفر
هین مرو از کشتی عونم به در ..... تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جُرم و گناه ..... عمر خود در کار خود کردی تباه
گر بکوی رحمتم آری پناه ..... سازمت خوش مورد عفو اله
پس به جُرم خلق غفارت کنم
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
دم غنیمت دان. که عالم یک دم است ...... آنکه با دم همدم است .او آدم است
دم زمن جو . کآدم زین دم است ...... فیض این دم.. عالم اندر عالم است
دم بدم .. دم تا بدم . یارت کنم
صاحب دم اندرین دوران منم .... بلکه در هر دوره شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم ..... آنچه کاندر وهم نآید آن منم
من به معنی بحر زُخارت کنم
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید؟
ممنون از لطفت آقا جلال.
در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز
و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
حسادت میکند طاووسی بر زاغ
شبی با چشم خود دیدم
که شیری ...تاج خود می بخشد از انصاف
و گرگی... مهر می ورزد به یک بره
و من آن شب
نگاهم...
آنطرف از زندگی را
سخت زیبا دید...
*--
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)