تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 180 از 212 اولاول ... 80130170176177178179180181182183184190 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,791 به 1,800 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1791
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟


    شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
    استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
    شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
    سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
    سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است.. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است.
    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.
    سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.





  2. 6 کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1792
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    خدايا چرا من؟؟؟

    "
    آرتور اشي " قهرمان افسانه ايي تنيس ويمبلدون بر اثر خون آلوده ايي كه در جريان عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر بيماري افتاد . او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت ميكرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد ؟؟؟ او در جواب نوشت:

    در دنيا 50 ميليون كودك بازي تنيس را اغاز ميكنند/ 5 ميليون نفر ياد ميگيرند كه چگونه تنيس بازي كنند / 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه ايي ياد ميگيرند / 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند / 5 هزار نفر سرشناس ميشوند / 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا ميكنند / 4 نفر به نيمه نهايي ميرسند / 2 نفر به فينال را پيدا ميكنند / و تهنا يك نفر .............. آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم ....هرگز نپرسيدم : خدايا چرا من ؟؟؟ .....
    و امروز نيز كه از بيماري رنج ميكشم نخواهم پرسيد : خدايا چرا من ؟؟؟
    Last edited by molaali; 29-06-2010 at 17:53.

  4. 9 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1793
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    استخدام

    آقاى جك، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تيغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت جواب بدهد .
    آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود :
    "شما در يك شب بسيار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى ميكنيد، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس، به انتظار رسيدن اتوبوس، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .يكى از آنها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومين نفر، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسيار زيبايى است كه زن رويايى شماست و شما همواره آرزو داشته ايد او را در كنار خود داشته باشيد . اگر اتومبيل شما فقط يك جاى خالى داشته باشد، شما از ميان اين سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مى كنيد؟؟ پيرزن بيمار؟؟ دوست قديمى؟؟ يا آن دختر زيبا را؟؟ جوابى كه آقاى جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شركت در آيد.


    راستى، ميدونيد آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بوديد چه كار ميكرديد ؟؟
    و اما پاسخ آقاى جك :


    آقاى جك گفت : من سويچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زيبا در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند.

  6. 6 کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1794
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض

    خدايا چرا من؟؟؟

    "
    آرتور اشي " قهرمان افسانه ايي تنيس ويمبلدون بر اثر خون آلوده ايي كه در جريان عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر بيماري افتاد . او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت ميكرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد ؟؟؟ او در جواب نوشت:

    در دنيا 50 ميليون كودك بازي تنيس را اغاز ميكنند/ 5 ميليون نفر ياد ميگيرند كه چگونه تنيس بازي كنند / 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه ايي ياد ميگيرند / 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند / 5 هزار نفر سرشناس ميشوند / 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا ميكنند / 4 نفر به نيمه نهايي ميرسند / 2 نفر به فينال را پيدا ميكنند / و تهنا يك نفر .............. آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم ....هرگز نپرسيدم : خدايا چرا من ؟؟؟ .....
    و امروز نيز كه از بيماري رنج ميكشم نخواهم پرسيد : خدايا چرا من ؟؟؟
    خیلی قشنگ بود
    اشکم در اومد









    چوپاني گله خود را به صحرا برد هوا قشنگ بود، گله مشغول چرا، صحرا پر از درختان گردو بود چوپان از يك درخت گردوي تنومند بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد. ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست از درخت فرود آيد، ترسيد. باد شاخه¬اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي¬برد.
    ديد نزديك است كه بيفتد و ديگر معلوم نيست چه بر سرش آيد لاقل اينكه دست و پايش مي شكند. مستاصل شد. ..
    از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله¬ام را نذر تو ميكنم، فقط من از درخت سالم پايين بيايم.
    قدري باد ساكت شد، چوپان توانست شاخه قوي تري را با دست بگيرد او جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه بيچاره من از تنگ¬دستي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم برمي¬دارم ...
    قدري پايين¬تر آمد و نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ كار تو نيست. آنهار ا خودم نگهداري مي¬كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي¬دهم.
    وقتي به جاي رسيد كه ديگر تقريبا فاصله چنداني با زمين نداشت گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. پس باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
    ما از هول خودمان يك غلطي كرديم، غلط زيادي كه جريمه ندارد

  8. 2 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1795
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    فكر بكر

    کشاورزی بود پیر و از کار افتاده. فصل شخم نزدیک بود و کشاورز نمی دانست چگونه و با چه نیرویی زمینش را شخم بزند. زیرا او تنها بود و فقط یک پسر داشت که به دلايلي در زندان به سر می برد. روزی کشاورز به پسرش نامه ای نوشت با این مضمون : پسرم ، زمان شخم زدن نزدیک است و من هم هیچ کسی را ندارم تا مرا کمک کند حال باید چه کنم ؟ چاره ای بیاندیش.نامه به دست پسر رسید. وقتی پسر نامه را خواند بی درنگ دست به قلم شد و نامه ای در جواب نامه ی پدر نوشت : پدر جان مبادا زمین را شخم بزنی زیرا من در آن زمین اسلحه ای پنهان کرده ام که اگر کسی آن را پیدا کند هم من و هم تو به درد سر بزرگی می افتیم.پسر نامه را به مأمور زندان داد تا به پدرش برساند.مأمور زندان قبل از آنکه نامه را به دست کشاورز برساند ، طبق قانونی که در زندان بود ، آن را خواند و از وجود اسلحه در زمین کشاورز پیر آگاه شد. آنها بلافاصله گروهی را به آن منطقه فرستادند تا هر طور شده اسلحه را پیدا کنند. اما مأموران هر قدر زمین را زیر و رو کردند اسلحه ای پیدا نکردند و دست خالی باز گشتند.کشاورز پیر که سر از کار مأموران در نیاورده بود ، نامه ای به پسرش نوشت : پسرم امروز عده ای از مأموران به اینجا آمده بودند و تمام زمین را زیر و رو کردند اما بدون آنکه چیزی بیابند از این جا رفتند موضوع چیست ؟...پسر در جواب نوشت : پدرم ! من از اینکه در زندان بودم و نمی توانستم به تو کمکی کنم سخت ناراحت بودم بنابراین چاره ای اندیشیدم. از آنجا که می دانستم من هر نامه ای برای تو می نویسم ابتدا مأموران آن را می خوانند به دروغ سخن از اسلحه ای گفتم که در آن زمین پنهان کرده ام می دانستم که مأموران بلافاصله برای یافتن آن اسلحه ی دروغی تمام زمین را زیر و رو می کنند. پدرم اکنون زمینت آماده ی آماده است زیرا مأموران آن را برایت شخم زده اند !!! این تنها کاری بود که می توانستم برایت انجام دهم !!!

  10. 2 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1796
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    وکیل اباد
    پست ها
    21

    پيش فرض

    زمانی كه پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج كنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افكارم را به زبان می‌آورد. افكاری كه مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول كرده بود، برای همین كانال تلویزیون را عوض كردم، اما به جای این‌كه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.

    مادرم كه چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا... خوشبخت شی مادر!
    پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

    و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچه‌هایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌كشیدم و خودخوری می‌كردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیو‌تر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه می‌كردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌كردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

    به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌كردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فكر می‌كردم اما رویم نمی‌شد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

    روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...

    در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود كه یك بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

    مادرم سبد بزرگی از گل‌های اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.

    فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
    فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
    مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...

    خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود كه گمان می‌كردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌كرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌كه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

    در سالن آیینه‌كاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌كارو... و من معذب‌تر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.

    من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد كه... نمی‌دانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچك‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.

    در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
    مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
    فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟

    - تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
    - به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
    همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌كرد.
    آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!

    یادم می‌آید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌كردم نمی‌توانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر می‌كردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم...

    اما مادرم كه چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این‌ كه می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...

    حالا كه به آن روزها فكر می‌‌كنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

    روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگی‌اش به خاطر او چه كارها می‌كند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.

  12. 2 کاربر از moh3n_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1797
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    9 تو هم دختر من رو مي پسندي !

    تو هم دختر من رو مي پسندي !


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    مرد جوون : ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده ؟
    پيرمرد : معلومه كه نه !
    جوون : ولي چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي ؟ !
    پيرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم !
    جوون : ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه ؟ !
    پيرمرد : ببين ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي !
    جوون : كاملا'' امكانش هست !
    پيرمرد : ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي !
    جوون : كاملا'' امكان داره !
    پيرمرد : يه روز ممكنه تو بياي به خونه ي من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم ! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونه ي من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده ؟ !
    جوون : ممكنه !
    پيرمرد : بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي !
    مرد جوون : لبخند ميزنه !
    پيرمرد : بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني ! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد !
    مرد جوون : لبخند ميزنه !
    پيرمرد : بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني !
    مرد جوون : لبخند ميزنه !
    پيرمرد : بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين !
    مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
    پيرمرد با عصبانيت : مردك ابله ! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم !

  14. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1798
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    ۩۞۩ NeVeR-LaNd ۩۞۩
    پست ها
    79

    پيش فرض

    اعتماد به نفس )




    توماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.
    او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."
    پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.
    هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.
    " زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ."



    بر گرفته از کتاب بهترين نکته ها و قطعه ها

  16. #1799
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 داستان جالب درویش و جهنم

    داستان جالب درویش و جهنم
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    يکي بود يکي نبود مردي بود که زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
    وقتي مُرد همه مي گفتند به بهشت رفته است آدم مهرباني مثل او حتما ً به بهشت مي رود

    در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي کيفيت فراگير نرسيده بود و استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد

    فرشته نگهباني که بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به فهرست نام ها انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد

    در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايي نمي خواهد هر کس به آنجا برسد مي تواند وارد شود

    مَرد وارد شد و آنجا ماند

    چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت

    اين کار شما تروريسم خالص است

    نگهبان که نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

    شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت

    « آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگي ما را به هم زده.از وقتي که رسيده

    نشسته و به حرف هاي ديگران گوش مي دهد و به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند
    درجهنم با هم گفت و گو مي کنند يکديگر را در آغوش مي کشند و مي بوسند

    جهنم جاي اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد

    وقتي قصه به پايان رسيد درويش گفت

    با چنان عشقي زندگي کن که حتي اگر بنا به تصادف در جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند

  17. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #1800
    آخر فروم باز mohsentanha's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    1,443

    پيش فرض

    ایــــــــمــــــــان

    دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند.
    يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست.
    هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد.
    ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود.
    لذا پس از مدتي از او پرسيد : چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
    مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

    گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم.
    چون ايمانمان کم است .

    ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
    خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد.
    اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني.
    هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .
    به ياد داشته باش :
    به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است،
    به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است.


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •