تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 18 از 33 اولاول ... 814151617181920212228 ... آخرآخر
نمايش نتايج 171 به 180 از 326

نام تاپيک: ==> فقط داستان بازیها <==

  1. #171
    حـــــرفـه ای Maggy_P's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    4,845

    پيش فرض

    اینم داستان بازیtom raider legends

    آغاز(یک نگاه کلی به بازی tom raider):
    جنگ های تن به تن ، گذر از معبر های غیر قابل گذر. حل معماهای بسیار مشکل و عجیب که کار هر کسی نیست. و حرکت روی در و دیوار ها . در گیر شدن با قولها ، عبور از مکان های بسیار زیبا، رفتن به محل هایی که تا به حال هیچ کس در دنیا توان وارد شدن به آن مکان را نداشته است.خوب همه اینها کار چه شخصیتی است حتما بعد از خواندن این مطالب می گویید یه مرد قوی هیکل گونده، که خیلی هم با هوشه. مثلا شاید بگید پرنس ایرانیه ؟؟؟؟ خوب باید بگم پرنسم که نیست پس کیه یه شخصیت محبوب بین گیمر ها بله لارا کرفت شخصیت اول تمام سری بازی های تام رایدر
    مقدمه:
    اگر بخواهیم درآغاز صحبتی کرده باشیم بهترینش اینه که می شه گفت تنها شخصیت بازی لارا است که با یک اسم و یک کارایی ثابت دارد ولی قیافه هایی متغییر دارد این مسئله تا اندازه ای متفاوت و نوآوری را می رساند ولی باید گفت شخصیت اصلی یک بازی باید با یک قیافه ثابت ظاهر شود و دگرگون شدن آن واقعا مسخره است.پس از این رو اول ما با بیوگرافی نسخه اورجینال لارا کار می کنیم و با تقلبی کاری نداریم.(منظور از نسخه اورجینال لاراکرفتی که از همون اول تا6 نسخه همراه بازی بود)

    خصوصیات کلی: نام لارا كرافت(Lara Croft) نام پدر Lord Richard Croft نام مادر Amelia Croft رفتن به مدرسه 3 سالگی
    جنسیت:زن ملیت:انگلیسی تاریخ تولد:14 فوریه1968 محل تولد:ویمبلدون .لندن قد:1متر و52 سانتیمتر وزن:52 کیلوگرم گروه خونی :-AB رنگ مو:خرمایی رنگ چشم:قه وهای

    1.داستان کلی زندگی (بیوگرافی):
    در 14 فیبری 1968 دختر کوچکی درلندن و در خانواده کرفت(Croft) به دنیا می آید، این خانواده تشکیل شده بود از:خانم Amelia Croft و آقای Lord Richard Croft . لارا از سن3 تا11 سالگی به مدرسه شبانه روزی می رود و در آنجا تحصیل خود را ادامه می دهد.دوری از پدر مادر در دوران اوج یک بچه به پدر و مادر خود به او چز های بسیار زیادی را می آموزد. لارا در طول تحصیل بسیار درس خوان و کوشا بود و همیشه نمرات عالی(A) را می گیرد.در طول تحصیل همه معمان ومسئولان مدرسه به هوش سر شار او رسیده بودندو او را واقعا باهوش می دانستند.در سن 16 سالگی لارا به مدرسه گوردانستون(Gordonstoun) رد اسکاتلند می رود تا در آنجا علاوه بر ادامه تحصیل سخره نوردی را نیز یاد بگیرد. او به این مدرسه می رود و باز هم از هوش فوقالعاده خود استفاده می کند و انقدر در رشته سخره نوردی مهارت پیدا یم کند که از طرف مدرسه به مسابقاتی که بین تمام مدرسه ها برگذار می شود فرستاده می شود او در مسابقات باز مقام اول را می گیرد و 2 سالی ورزش سخره نوردی را حرفه ای تر و با پول هایی که پدرش برایش می فرستد و گرفتن یک استاد با نام Von Croy به او حرفه ای ترین فن های سخره نوردی را یاد می دهند و لارا به عنوان حرفه ای ترین سخره نوردان دنیا معرفی می شود. درسن18 سالگی پدر و مادر لارا تصمیم می گیرند به علت هوش سر شاز لارا و را به کلاس ماهی گیری بفرستند ،کلاس ماهی گیری که رد سوئیس بر گذار می شود. او به سوئیس می رود و پیش عمه خود علاوه بر اینکه ماهی گیری را به صورت حرفه ای در آنجا یاد می گیرد در سوئیس سخره های زیادی را فتح می کند. او بعد به هیمالیا می رود و دو هفته به تنهایی به فتح قله های مرتفع هیمالیا می پردازد. لارا به علت اینکه از بچگی در تنهایی به سر می برد به تنهایی عادت کرده بود و عقیده او بر این بود که:« تا وقتی من می تونم زنده بمونم که تنها سفر کنم » و اینو برای خودش یک باور کرده بود. لارا در حقیقت با اینکه به هر کجا سفر می کرد ولی هرگز خوشحال نبود.او چند سالی به ماجراجویی در کشور ها و کوه های دنیا پرداخت در حقیقت او بسیار آزاد بود و همه کار را دست خودش می دانست. خانواده لارا از اینکه زندگی او رو به این شکل رقم زده بودند ناراحت بودندو خود را مقصر می دانستند آنها هم می خواستند دخترشان مثل سایر بچه های دیگر در پیش خودشان باشند.وقتی که پدر و مادر لارا در انگلستان بودند او در اسپانیا مشغول جهانگردی و گشت و گذار خود بود.لارا به علت اینکه بسار زیاد درطبیعت ر فت و آمد داشت به طبیعت تاریخ علافه مند شد او تحقیقات خود را در مورد تاریخ آغاز کرد و عزم کشف معبر ها و حل معماهای سخت را کرد. او از این طریق می تونست پول خودشم در بیاره او می تونست با به دست آوردن وسایل قیمتی و قدیمی. او یک باستان شناس شده بود و به زدگی خود ادامه داد شما زا اینجا به بعد دیگه لارا رو می شناسید.
    داستان بازی tomb raider legends: داستان شماره هفتم بازی به نوعی ابتدا کودکی لارا را بیان میکند شما در ابتدای بازی دموی را مشاهده می کنید که لارا در آن به همراه مادر خود در حال سفر به بولیوی به همراه یک هواپیما است.لارا که به همراه مادر خود پا به این سفر شوم گذاشته است به طرز عجیبی یک دروازه نامرئی رو فعال میکند. این دروازه با فعال شدن خود باعث ناپدید شدن مادر لارا میشود و هنگامی که لارا قصد نجات مادر خود را دارد کلید دروازه شکسته و به قطعاتی بزرگ و کوچک تبدیل می شود. اکنون لارا به دنبال قطعات کلید است تا بتواند با کنار هم قرار دادن آن ها بار دیگر مادر خود را ببیند. داستان اين نسخه با فلش بكي از نسخه هاي پيشين آغاز مي شود آن جايي كه لاراي 9 ساله به همراه مادرش درون هواپيما قرار دارند، و هواپيما در اثر اتفاقات عجيب دچار صانحه مي شود و سقوط مي كند در اين بين تنها لارا زنده مي ماند و بقيه ي خدمه ي هواپيما به همراه مادر لارا كشته مي شوند.
    دستت درد نكنه زحمت كشيديد

  2. #172
    پروفشنال DiDiSks's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    M a S h H a D
    پست ها
    801

    پيش فرض

    دستت درد نكنه زحمت كشيديد
    خواهش میکنم امیدوارم به دردتون بخوره

  3. #173
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    231

    پيش فرض

    سلام
    منم داستان blood money و (سالگرد) tomb raider را مي خوام كسي مي دونه داستان اين بازي ها از چه قراره؟
    نمی دونین
    نمی دونین
    نمی دونین
    نمی دونین
    نمی دونین
    نمی دونین
    نمی دونین
    نمی دونین

  4. #174
    پروفشنال DiDiSks's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    M a S h H a D
    پست ها
    801

    پيش فرض

    اینم راهنمای کامل بازی blood money:
    مرحله اول:(این مرحله نیازی به توضیح نداره چون خیلی سادست ولی بازیم توضیح می دم)شما از خرابه ها بالا می روید به درب جلویی خود می روید نگهبانی با شما صحبت می کنه و 47 اونو شل و پل می کنه و شما داخل می شید به درب سمت چپ وارد شید از درب جلویی خارج شید به نفرو رو داغون کنید به درب جلویی برید فرد رو به وسله سیم بکشید از توری بالا روید از نرده های بپریدبه آن سمت در رو باز کنید دو نفر رو شل و پل کنید و در صندوق بندازید از دری کحه اومدید تو خارج شید وقایم شید یه یارو می یاد تو خفش کنید و بعد کارت ورودی رو بردارید و لباس یارو رو بپوشید بعد از در روبه رویی بیرون بروید و بعد در را باز کیند (بویسله کارت)بعد به شمت جلود بروید از بریدگی اول داخل شوید جعبع را بردارید و در جعبع تفنگ بذارید و حالا به سمت مامور بروید مامور شما رو می گرده و چیزی پیدا نمی کنه وارد اتاق شوید و بعد بر رویسقف آسانسور بروید سیم را در بیاورید در لبه آسانسور بایستید و بعد ای را فشار داده 47 فرد را با سیم گرفته و با جنازه به بالا می آورد به پایین آسانسور بپرید برق را قطع کنید از بغل حرکت کنید و وارد دستشویی شوید فرد رو به رو خفه کنید و بعد وارد اتاق بعد شوید افراد اون اتاق رو شل و پل و بعد از نبردبان بالا بروید بعد از این به اتاق رو به رویی روید و بعد تفنگ را بردارید و از سوراخ های موجود در اتاق سه نفر نگهبان ها را بکشید بعد از سما از اتاق خارج شوید وبه اتاق بلی بروید و به پایین بپرید و بعد به خانه رو به رویی بروید سرنگ ها را بردارید به اتاق بالا بروید صبر کنید که نگهبان با منشی صحبت کنه(ما در این موقع باید بشینید )بعد از اینکه ثصحبت ها تموم شد نگهبان نگهبان رو با سرنگ خفه بعد داخل اتاق شده منشی را خفه و بعد داخل اتاق اصلی شده و رئیس شماره 1 را کشته و بعد از پنجره اتاق منشی خارج شوید از جعبه ای در نزدیکی خود بمب ها را بردارید و بعد مستقیم بروید از اولین پنجره داخل شوید بمب را کار بگذارید از پنجره خارج شوید بمب را منفجر کنید از پنجره داخل شوید و از پله ها پایین بروید و از درب اکزیت خارج شده بله مرحله یک با این همه دنگ و فنگ تموم شد ولی اینو مد نظر داشته باشید همیشه مراحل این بازی اینطور مستقیمم که نیست بازی بسیار سخته و این مرحله فقط می خواست امکانات بازی رو به شما یاد بده
    مرحله دوم:این مرحله با یک دمو شروع می شه که یه یارو از هواپیما خارج می شه و پیش باباش می ره و در آغوش می کشن همدیگه رو شما باید هیمن دو فرد رو بکشید علت اونم به خاطر اینکه تولید کننده مواد مخدر هستن,شاید شما با روش دیگه ای این بازی رو برید این بازی به خاطر این خیلی پر طرفداره و من خیلی دوستش دارم به خاطر اینکه هر مرحله هفت هشت نع می شه رفت
    مرحله که شروع می شه شما جلوی یه ویلا هستید یه نگهبان در رو به روی شماست و یه نگهبان داره به سمت در پشتی می ره شما به دنبال نگهبان که به در پشتی می ره برید و بعد نگهبان رو با یه مشت حسابی بی هوش و بعد اونو بکشید و از بلندی پرت کنید ( روش اصلی این بازی همینه یعنی اینکه شما نباید کسی دیگه به جز اون رئیس ها رو بکشید و با محافظ ها کاری ندارید در صورت سوتی دادن لو می رید )حالا از در پشتی وارد شوید سعی کنید بازی پرو بازی نکیند چون در این صورت وقتی ام یعنی نقشه را می زنید فقط رئیس هار و نشون می ده نه آسانسورس و نه هیچی ولی من روش پروی این بازی رو براتون می نویسم که هیچ مشکلی نداشته باشید حالا بعد از وارد شدن به این قسمت نقشه رو کلیک کنید تا ببینید هیچ نگهبانی (با رنگ زرد مشخص شده ) یا هیچ فرد عادی به سمت شما نمی آید اگر نیم آید از جعبه ها بالا روید در اینجا مواظب باشید نگهبان خانه رو به رویی شما را نبیند به پایین بپرید از درز خانه مقابل به سمت چپ بروید در اینجا شما فردی می بینید که داره بشکه حمل می کنه در اینجا شما به سمت مقابل حرکت کنید دو خانه می بینید یکی از خانه ها یک نگهبان دارد و در سمت راست شماست و دیگری دو نگهبان و در مقابل شماست شما نباید به هیچ کدام از این دو سمت بروید به خانه سمت راست استبل که دو نگهبان داره بروید به دیوار که نگاه کنید یه میله می بینید مواظب باشید کسی شما رو نبینه از میله بالا روید بشینید به آرامی از پنجره داخل شوید و حالا نقشه را بزنید تا ببیندی رئیس اول که همان پیرمرده هست کجاست وقتی فهمیدید به آرامی با آمپول یا سیم اون رو بکشید حالا که می خواید از پنجره خارج شوید مواظب باشید کسی شما را نبیند و نقشه در اینجا به شما کمک می کند از میله پایین روید به آنجایی بروید که اون مرده داشت جعبه ها رو می برد از در رو به رویی داخل شوید در رو به رویی خود را با کنید به حیاط اصلی که خیلی شلوغ است داخل میشوید در این جا شما وارد خانه رو به رویتان می شوید پس از وارد شدن شما به خانه یک نگهبان رو به روی شماست از پله ها پایین روید به اولین اتاق سمت راست روید در گنجه را بازی کنید و منتظر زئیس شماره دو باشید رئیس شماره دو حی می ره بالا بین مهمون ها و حی برمیگرده تو اتاق و اون طرف اتاق واری می سته و بعد از مقابل شما رد یم شه شما فقط یک الی دو ثانیه وقت دارید که اونو بکشید و بدون اینکه کسی بفمه اونو تو گنجه بندازید اگه شک دارید نکشید بذار بره به مهموا سر بزنه حتما بر می گرده چون بنگیه و م خواد موادشو بکشه بعد زا کشتن رئیس دوم بدون هیچ کسی بفهمه به شمت در دایره ای شکل بروید و آن را باز کنید حالا آسانسور را پدا کنید و به طبقه پاسسن بروید و سوار هواپیمایی که در دمو شدید بشوید دموی بازی می آید و این مرحله تمام شده است
    مرحله سوم:اگر دقیقا یادم باشه این مرحله باید همون مرحله ای باشه که در تئاطر هستیم چون من این بازی رو همون اولا که اومد گرفتم و. توم کردم و حالا رو سیستمم نیست و حتی سی دیشم دست من نیست و دادم به رفیقم گیج شدم ولی این مرحله رو خیلی خوب یادمه پس براتون توضیح میدم(اگر من اشتباه می کنم و این اون مرحله نیست در نظرات بنویسید) به سمتدر بریود در رو باز کنید سمت چپ خود را نگاه کنید یک نگهبان در پشت شیشه است به آنجابروید جلوی اونجا بایستید نگهبان از شما شماره لباستان را می خواهد 47 می ده و نگهبان به47 لباس رو می ده و بعد برداشتن یک تفنگ قدیمی از داخل لباس لباس رو پس می ده (بعدا معلوم می شه برای چی من این تفنگ رو برداشتم)حالا به توالت بروید کمی که صبر کنید یک کارگر وارد می شود شما کارگر را با مشت بی هوش و در یخچالی که در اونجا هست بیاندازیداز توالت خارج شوید و به سمت راست بریود یک در کوچک بقل اتاق شیشه ای که از اونجا شما تفنگ قدیمی رو گرفتید است وارد شوید از پله ها پایین روید یک کارگ با لباس سفید مشغول کار کردن است اون رو با مشت کله پا کرده و داخل صندوق می اندازید چراغ اتاق را خاموش کرده و یکی دو دقیقه صبر می کنید تا نگهبان بیاید کاری با نگهبان نداشته باشید بذارید برود و قتی که کار خورد را انجام داد و برگشت به توالت همون اتاق لباس سفیده بر می گردد او شل و پل کرده و لباسش را می پوشانید مطمئن باشید لو نمی روید چون الا کسی داخل اون توالت نمی شود تا جنازه بی هوش نگهبان رو ببینه حالا از در رو به رویی خارج شیود یک کارگر رو به روی شما نشسته به در کوچک روبه روی اتاق رفته و آن را با کنید بعد از باز مستقیم رفته تا به ان دو کارگر سفید پوش در حال صحبت برسید به اتاق بغل دست آنها وارد شوید از راه رو ها بریود و از پله بالا روید دو اتاق در جلوی شماست که هر دو حمام است راستی مردانه و چپی زنانه از به کی وارد و از درب دیگر خارج شوید در اینجا شما یک محافظ رو می بینید که رو به روی دربی روی صندلی ایستاده است اون اتاق آرایش شخصیت اول است که بازیگر است که باید شما آن را بکشید ولی شما به آن اتاق نروید چون روش بهتری رو سراغ دارم حالا که شما لباس پلیس پوشیدید پس به شما خیلی کم شک می کنن به اتاق بغلی اون اتاقی که محافظ داره بروید در اینجا سه حالت وجود دارد 1یک فرد داخل اتاق باشد که تفنگی قدیم مانند تفنگ که شما از جیب آن کت برداشتید در دست دارد و دراد تمرین می کند و بعد از چند لحظه تفنگ را گذاشته و می رود و حالا وقت خوبی است که تفنگ واقعی را با تفنگ مشخی عوض کنید 2یا اینکه تفنگ نیست و هیچ کس در اتاق وجود ندارد که در این صورت باید صبر کنید تا همون فرد تفنگ را بیارد که ممکن است حتی چند دقیقه طول بکشد و حالت 3 هم این که تفنگ روی میز است وهیچ مزاحمی هم برای شما وجود ندارد پس به راحتی تفنگ ها را عوض کنید بعد از عوض کردن تفنگ نوبت گذاشتن بمب است از اتاق که خارج شدید به اتاق روبرویی بروید دو کارگر در حال کارند به بالاترین طبقه به وسیله پله ها بریود یک نگهبان در حال کار است بدون اینکه نگهبان چیزی ببیند بمب را در رو بمب را بکارید از در رو به رویی کوچک داخل شوید از گنبد پایین بیایید از شکاف پایین بپرید در این محل نمایش را نگاه کنید بعد از کشتن شدن نفر اول از جای خود تکان نخورید صبر کنید بعداز چند لحظه رئیس دوم از اتاق خود خارج شده تا ببینید چه بلایی سر همکارش اومده که شما وقتی که رئیس دو کاملا به جنازه رسید بمب را منفجر کنید تا رئیس دوم هم بمیرد بهتر است قبل از این کار اگر در سختی پرو نیستید سیو کنید چون ممکن است رئیس مورد نظر جای خالی دهد( البته من در پرو دیدمجای خالی داد که سیوم نداشت دوباره رفتم)حالا نوبت به فرار است از همان جایی که آمدید فرار کنید
    مرحله۷:بعد از دیدن دمو دنبال اون یارو برو که لباس مرغ تنشه سعی کن زیاد متوجهت نشه که دنبالش می کنی خوب لابه لای اون شلوغی ها که می ره می تونی مخفیش ی خوب بعد اون وارد یه کوچه می شه سریع دنبالش برو و با سیم اونو خفه کن و لباسشو بپوش و بعد جنازشو در سطل آشغال بنداز تا کسی متوجه نشه حالا کیفم بردار به راحت ادامه بده اولین جایی که باید بعد از انجام دادن این کار بری باید (خوب من همون حالت نورمالشو توضیح می دم) خوب حالا باید به پیش علامت تعجبی که در بالای نقشه سمت چپ بالا است بری(همون که یک فرد قرمز در نقشه مشخص است) خوب وقتی رفتی وارد ساختمون شو بعد به طبقه بالا برو و بعد از وارد شدن در اتاق اول شخصی رو که باید بکشی رو می بینی خوب اول برو کیف رو روی میز بذار خوب اون شخص هم اول با بی سیم یه صحبت هایی می کنه و بعد می یاد روی صندلی پشت میز میشینه حالا وقت خوبیه ولی یه نگهبان هی میاد تو و میره بیرون تا امد تو و رفت بیرون کا رو شروع کن آروم به پشت فرد برو و با سرنگ کارشو بساز و فقط بی سیم رو بردار و برو هیچ کس متوجه نمی شه و همه فکر می کنن اون یارو خوابیده ،خوب حالا تو محل های اون شخصیت هایی رو که باید بکشی رو در نقشه داری خوب اول دختر رو می کشی اون شخصیتی که هی راه یم ره و این ور ون ور می ره خیلی راه برای کشتنش وجود داره که یکی از اونها گذاشتن بمب در یک محلی که یک اوگ وجود داره با ممنفجر شدن اورگ اگر دختره زیرش باشه اون می میره و راه های دیگه که می تونه دنبالش بری و خفش کنی و ... ولی هر چه زودتر این کار رو بکن چون ممکنه اون مرده (شخص دوم که باید بشکی) ترورشو انجام بده و تو ببازی تو باید جلوگیری کنی از کشتن اون یارو که با علامت سبز مشخص شده و در دور شهر در حال گردشه خوب وقتی دخرته رو با هر روشی که دوست داشتی کشتی نوبت پسرست خوب در نقشه نگاه کن پسره کجاست اونجا برو (هر دفعه متقیره و یه جایی است)خوب حالا باید بری پشت ساختمونی که پسره سات یه یارو آشغال جمع کن می یاد تا آشغالا رو جمع کنه در عرض پنج ثانیه هم باید بکشیش هم لباسشو بپوشی و هم بندازیش تو سطل آشغال (بازی خیلی سخته) خوب اگر دیر تر این کار رو انجام بدی یه پیرمرده همیشه پشت این یارو است ولی فقط پنج شیش ثانیه دئورتر است خوب بعد از پوشیدن لباس از در پشتی وارد شوید به طبقه بالا بروید وارد اتاق شده می بینی پشت یه در یه تفنگ نشونه داره و از سوراخی در نگاه کن می بینی یه یارو وایساده خوب تفنگ نشونه دار رو از پشت در بردار و در آشپزخونه بنداز خوب صبر کن تا یارو بیاد تا تفنگ نشونه دار رو خواست برداره خلاصش کن بعد لباسشو بپوش و در اکزیت از بازی خارج شو (باید کیفم برداری ولی بی خیال در دسر داره)

    مرحله آخر:در دموی بازی معلوم می شه اون آمپولی که اون دختره به شما زده از همون آمپول هایی بو.د که در یک مرحله شما برای فراری دادن یک زندانی از زندان استفاده کردی بود (این آمپول طوری است که اگر شما آمپول شماره یک را به یک فردی تزریق کنید ماهیچه های قلب طرف از کار افتاده و طرف انگار مرده است و با آمپول دوم ماهیچه ها به کار افتاده و طرف زنده می شود )است ولی حالا سوال اینجاست که چطوری هتمن رو زنده کنیم اگه دست روی دست بذارید می بینید که بعد از پایان نوشته ها جنازه هیتمن به پایین می ره و بازی تموم می شه ولی من این کارو کردم که هیتمن زنده شددکمه های کلیک راست موس با چپ به همراه کیو و دبلیو و ای وم اسپیس رو با هم فشار دادم و دید که داره خون هیتمن زیاد و زیادتر می شه ( من این دکمه ها رو زدم اثر کرد حالا بعضی ها وارد ترن یه کار دیگه کردن من نمی دونم)بعد زا اینکگه خون هیتمن پر شد ناگهان به هوش می یاد حالا چطوری نگهبانا رو نابود کنی من این کار و کردم به سمت مقابل خودم سریع رفتم و سه نفر روب ه رویی رو کشتم این روش بهترین روش است بعد از این کار در پشت دیوار پناه گرفتم و هر کی که می یومد می کشتم در اینجا باید سریع خشاب عوض کنید حالا وقتی همه نگهبانان رو کشتی در نقشه به سمت فرد قرمز برو حالا از دور به اون شلیک کن چون اگه زیاد نزدیک بشی اب تیر می زنتت و چون تفنگش قویه با یه تیر می می ری و بدی این مرحله اینه که حتی بریا ایزی هم نیم شه این مرحله رو وستاشو سیو کرد بعد زا کشتن رئیس الی به سمت در رفته و پدر روحانی و وکیل رئیس را بکشید

  5. #175
    داره خودمونی میشه feline's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    مشهد شهر فرهنگ آنگولا
    پست ها
    130

    پيش فرض

    عجب تاپیکی تمام طرف داران silent hill اینجا جمع شدن کسی داستان بازی warcraft1
    warcraft2
    warcraft3
    world of warcraft1
    world of warcraft 2
    رو داره؟ حتی یکی شم مخصوصا world of warcraftها خیلی خوبه جان ما بزارینا

  6. #176
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    پست ها
    1,762

    پيش فرض

    اين هم داستان تقريبا کامل سري Prince Of Persia
    داستان بازي در مورد ساعت شني وشن هاي داخل ان (sand) است كه در اين جزيره
    ساخته شده.اين ساعت شني توسط ماهاراجا از اين جزيره دزديده شده وبه هند ميره و بعد كه پرنس ولشكرش به اونجا حمله مي كنند به هين ساعت دسترسي پيدا ميكنندو پرنس اونو باز ميكنه وشن ها بيرون مي ايندو...(داستان پرنس 1)
    خب حالا اگه از ابتداي دموي اول پرنسكه من توي cd پرنس پيداش نكردم بگذريم كه معلوم نيست ايا پرنس داره ماجرا رو تعريف ميكنه يا نه.داستان بدين ترتييب شروع
    مي شه كه پرنس با پيرمردي در حال صحبت است.
    پيرمرد به پرنس ميگه در جزيره زمان ,ساعت شني ساخته شده و ماهاراجا ساعت رو از اونجا دزديده.
    پرنس متوجه ميشه كه هفت سال پيش اشتباهي كرده.بله اون ساعت شني رو باز كرده.
    پيرمرد به پرنس ميگه هر كسي اون ساعت رو باز كنه خواهد مرد.پرنس به پيرمرد ميگه كه براي اولين بار است تو زندگي اش ميترسه.پيرمرد به پرنس ميگه كه تو خواهي مرد و يك هيولا (داهاكا)كه نگهبان time line است تو رو ميگيره و تو ميميري.
    پرنس هم تصميم ميگيره كه به جايي كه منتظر مرگ بمونه سعي كنه كه سر نوشت خودشو عوض كنه.پس به پير مرد ميگه كه به اون جزيره و به زماني كه شنها ساخته شده اند مي ره وجلوي ساخته شدن انها رو ميگيره وبنابراين وقتي كه شن ها ساخته نشوند ديگه باز كردن ساعت شني هم مشكلي ايجاد نميكنه و داهاكا هم با اون ديگه كاري نخواهد داشت.
    در نهايت پيرمرد به پرنس ميگه كه برو ولي بدون كه سفر تو پايان خوشي نداره و
    نميتوني سرنوشت خودت رو عوض كني.هيچ بشري نميتونه!!
    با اين همه پرنس تصميم به رفتن ميگيره وسوار بر كشتي به سمت جزيره حركت ميكنه
    ولي در بين راه يك كشتي به انها حمله ميكنه پس از در گيري با موجوداتي .پرنس با زني به نام shadee روبرو ميشه كه ميخواهد پرنس رو بكشه...
    پرنس با shadee درگير ميشه در حين نبرد .shadee پرنس رو توي اب مي ندازه(حالا يا در حين نبرداين گونه مي شود و يا شايد shadee ازپرنس چشم ابي ما خوشش اومده و دلش نيومده اونو بكشه).به هر صورت پرنس توي اب ميافته و كشتي اش هم نابود ميشه.اب پرنس رو به جزيره مياره .
    پرنس توي جزيره دوباره با shadee روبرو ميشه و shadee فرار ميكنه .پرنس اونو دنبال ميكنه .shadee وارد مكانيسمي ميشه كه اونو به زمان گذشته (زمان ايجاد شدن ماسه(sand))مي بره.پرنس اونو دنبال ميكنه و او هم به اون زمان ميره .
    پرنس در حين تعقيب كردن shadee موجود ديگري رو ميبينه (كه بعدا ميفهمه خودش بوده).
    پرنس در سالن اصلي قصر,shadee رو ميبينه كه داره يك زن رو به پايين مي ندازه(اما براي چه؟بازهم عجله نكنيد )پرنس بهshadee ميگه كه به اون زن كاري نداشته باش و بيا كار نيمه تماممون رو تمام كنيم.
    پرنس shadee رو ميكشه و زن قرمزپوش رو نجات ميده,shadee در هنگام نابود شدن(تبديل به شن شدن)به پرنس ميگه كه :تو احمقي.تو نميدونيو نمي توني سرنوشتت رو عوض كني؟
    زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه اينجا رو ترك كن ولي پرنس ميگه من بايد امپراطور رو ببينم.
    پرنس به راهش ادامه ميده تا به اتاق ساعت شني ميرسه اونجا دوباره با زن قرمز پوش روبرو ميشه .زن قرمز پوش به پرنس دوباره ميگه كه اينجا رو ترك كن.ولي پرنس به اون ميگه كه:او بايد امپراطور رو ببينه و سرنوشت خودش رو عوض كنه و بايد جلوي ساخته شدن شنها رو بگيره ولي زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:امپراطور امروز در حال ساختن شن ها ست وكسي رو نميبيند.در ضمن اگر تو رو ببيند,تو رو ميكشه.
    ولي پرنس به اون ميگه من زندگي تو رو نجات دادم پس بايد كمكم كني.
    زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:درب اتاق امپراطور بسته است.براي باز شدن در بايد دو مكانيسم رو فعال كنيم.پرنس از زن قرمز پوش اسمش رو ميپرسه و او ميگه:كالينا.
    پرنس بعد از فعال كردن دو مكانيسم,وقتي كه به سالن اصلي ميرسه دوباره با اون موجود شبه خودش روبرو ميشه وهمچنين سرو كله داهاكا هم پيدا ميشه .داهاكا اون موجود ميگيره و ميره .بعد پرنس به اتاق ساعت شني بر ميگرده.دراونجا دوباره با كالينا روبرو مشه و به او ميگه كه اين جزيره رو رها كنه و با پرنس به بابيلون بيايد تا زندگيه جديدي روشروع كنه.
    ولي كالينا قبول نميكنه و ميگه كه نميتونم
    وقتي پرنس وارد اتاق امپراطور مي شه كالينا در اتاق رو مي بنده.
    پرنس بهش مگه كه:چيكار ميكني.اينجوري ما رو تو تله مي ندازي.امپراطور كجاست؟
    كالينا هم به سمت صندلي امپراطور ميره و دوتا شمشير رو بر مي داره.پرنس در اينجا ميفهمه كه كالينا همون امپراطوره.
    كالينا به پرنس ميگه:من اميدوار بودم كه داهاكا تو رو بكشه و براي اينكه جلوي اومدن تو رو به اين جزيره بگيرم shadee رو فرستادم كه تو رو بكشه.
    پرنس:اما براي چي؟
    امپراطور:سرنوشت من اينه كه در زمان اينده(زمان پرنس)به دست تو كشته بشم(يعني پايان اول بازي به عبارت ديگه كالينا از پايان دوم بازي خبر نداره) و من هم براي اينكه از اين كار جلوگيري كنم و سرنوشتم رو عوض كنم بايد تو رو بكشم چون تو قبول نكردي كه از اينجا بري و امروز فقط يكي از ماها ميتونه سرنوشت خودش رو عوض كنه .
    پرنس كالينا رو ميكشه و ناگهان ماسه ها همه جا رو ميگيرند پرنس ما به خيال اينكه همه چيز تموم شده به دنبال راهي مي گرده تا از جزيره خارج بشه كه ناگهان دوباره
    سرو كله داهاكا پيدا ميشه .
    پرنس از دست او فرار مي كنه پرنس كه بسيار متعجبه با خودش ميگه : من خودم ديدم كه امپراطور نابود شد پس نبايد شنها بوجود بيايند و نبايد در ساعت شني اون شنها باشند.
    اشتباه من كجا بوده پرنس كه حسابي نا اميد شده با خودش ميگه چه چيزي توي
    time line نوشته شده كه نمي تونم تغييرش بدم در حين همين نا اميدي ناگهان
    نوشته هاي رو روي ديوار ميبينه (البته چه عجب كه عربي نيستند ) كه نحوه دزديده شدن ساعت شني به وسيله ماهاراجا رو بيان مي كنه .
    پرنس متوجه مي شه كه ماهاراجا هم هنگامي كه به ساعت شني مي رسه به وسيله كسي كشته ميشه ولي با زدن ماسك مخصوصي شانس دوباره اي پيدا مي كنه و به زمان كشته شدن خودش مياد و اون فرد رو ميكشه و تنها با مردن بعد ديگر خودش اون ماسك از صورتش برداشته مي شه به عبارت ديگر اون ماسك شانس دوباره اي به افراد ميده (حالا از اينكه ماهاراجا از كجا ميدونسته كه كشته مي شه
    ورفته وماسك رو پيدا كرده بگذريم چون در بازي هم چيزي راجبش گفته نشده)
    پس پرنس تصميم مي گيره كه ماسك رو پيدا كنه و يك شانس ديگه براي متوقف كردن شنها داشته باشه بنابراين اميدوارانه به راهش ادامه ميده تا اينكه به اتاق امپراطور مي رسه.پرنس متوجه مي شه كه ....
    پرنس متوجه ميشه كه با كشته شدن كالينا در زمان گذشته ماسه ها منتشر شدند و به درون ساعت شني رفته اند بنابراين خود پرنس در بوجود اوردن ماسه ها نقش داشته و تصميم مي گيره ماسك رو پيدا كنه واز كشته شدن كالينا در زمان گذشته بوسيله خودش جلوگيري كنه .
    پرنس پس از پيدا كردن ماسك اونو به صورتش ميزنه و ناگهان تبديل به موجودي ميشه
    كه در طول مسير بارها اونو ديده و اخرين بار هم بوسيله داهاكا نابود مي شه و متوجه
    مي شه كه اون موجود در حقيقت خودش بوده .
    پرنس با خودش مي گه : وقتي كه اون موجود بميره در حقيقت خودش مي ميره چون
    كشته شدن در اون بعد باعث از بين رفتن خودش و تمام دوستان واشنايان اون ميشه
    و متوجه ميشه در تمام اين مدت اون موجود قصد اگاه كردن او رو داشته نه كشتنش
    (دايره بودن زمان ).
    پرنس ما به راهش ادامه ميده درست به موازات بعد ديگر خودش در حين راه كالينا و
    shadee رو مي بينه كه با هم صحبت مي كنند (لحضه قبل از رسيدن پرنس به shadee
    در دفعه اول ) كه كالينابهshadee ميگه بايد به زمان پرنس بره وجلوي پرنس رو بگيره.
    در ادامه دوباره كالينا و shadee رو ميبينه كه دارند با هم صحبت مي كنند .
    ( قبل از نبرد پرنس باshadee در قصر ) shadee به كالينا ميگه : پرنس خيلي قوي و اون
    به جزيره رسيده و الان در زمان ماست كالينا عصباني ميشه وبه shadee ميگه بايد
    اونو نابود كني . shadee قبول نمي كنه كه به خاطر امپراطور (كه ميخواهد سرنوشت
    خودش رو عوض كنه) دوباره با پرنس درگير شه و خودش رو به خطر بياندازه بنا براين
    امپراطور وshadee شروع به جنگيدن مي كنند و پرنس هم در لحضه اي ميرسد كهshadee داره امپراطور رو به پايين مي اندازد و بي خبر از همه جا shadee رو مي كشه .
    (قبلا گفته شده بود).
    پرنس با ماسكي كه به صورتش هست تصميم مي گيره مانع به كار انداختن دو مكانيسم در بشه ولي در اين كار موفق نميشه بنابراين وقتي در سالن اصلي قصر به خودش ميرسه ...
    پرنس وقتي در سالن اصلي قصر به خودش مي رسه و داهاكا هم مياد تصميم مي گيره كه به بعد ديگر خودش اجازه عبور نده بنابر اين اين بار پرنس بدون ماسك رو مي گيره و چون بعد ديگد پرنس از بين ميره بنابراين ماسك از صورت پرنس ما جدا ميشه .(تغيير سرنوشت)
    پرنس وارد اتاق ساعت شني مي شه و دوباره با كالينا روبرو مي شه و همان صحبتهاي قبلي رو انجام مي ده . البته پرنس از همه چيز خبر داره پس وارد اتاق امپراطور مي شوند و پرنس بدون هيچ مقدمه اي به سراغ صندلي امپراطور مي ره و شمشير ها رابه كناري مي اندازد . و به كالينا مي گه كه اين راه درست نيست با من به زمان حال بيا .
    و شمشير ها رو به گوشه اي مي اندازد اما كالينا قبول نميكنه و ميگه كه تو زمان اينده
    تو منو نابود ميكني و من بايد سرنوشتم رو عوض كنم و به طرف پ رنس حمله كنم پرنس به طرف مكانيسم حركت زمان مي ره و موفق ميشه كه در حين درگيري كالينا رو به درون ان بياندازه و خودش هم به داخل ان ميره .
    وقتي كه در زمان حال پرنس به كالينا ميرسه بهش ميگه من سرنوشتم رو عوض كردم تو هم (پايان اول ) ميتوني اين كارو بكني ولي كالينا به پرنس اجازه صحبت نميده و ميگه من زندگي رو انتخاب ميكنم و تو مرگ رو پس دوباره به پرنس حمله ميكنه و هرچه
    پرنس ميخواهد به كالينا توضيح دهد كالينا نميذاره و بالاخره به دست پرنس كشته
    مي شه و شنها اونجا پخش مي شوند بعد از مرگ كالينا سر و كله داهاكا پيدا ميشه
    پرنس با خودش ميگه :شنها اينجا هستند پس نبايد تو ساعت شني باشند پس داهاكا اينجا چه ميكنه .كه ناگهان جسد كالينا رو بر مي داره و به درون خودش
    مي فرسته .
    پرنس با خودش ميگه :اون چيزي كه زمان بندي شده ديگه وجود نداره وداهاكا داره كارش رو انجام ميده (و به عبارت ديگر وظيفه داهاكا در اينجا جمع كردن شنها در زمان
    حال و ديگه وظيفه اش كشتن پرنس نيست) بغد داهاكا به سمت پرنس ميايد و طلسم روي سينه پرنس كه اخرين باقي مانده the sand of time رو ميگيره و ناپديد ميشه چون ديگه نبايد ماسه ها وجود داشته باشند.
    پرنس با خودش ميگه من فقط خودم رو نجات ندادم بلكه the sand of time رو هم حذف كردم و ميگه سرنوشت خودمو عوض كردم پس به طرف بابيلون راه ميافته ولي اونجا رو در اتش ميبينه و با خودش ميگه كه:من چي كار كرده ام و در پايان همان گفته پيرمرد تكرار ميشه و اما پايان دوم ...
    ولي پايان دوم:
    پرنس وقتي در زمان حال به كالينا مي رسه به او مي گه : تو چي در time line ديدي كه نمي تونه عوضش كني و مي گه من خودم رو از دست هيولايي رها كردم تو هم مي توني سر نوشت رو عوض كني . كالينا ميگه : تو اينو ميگي ولي در time line اينگونه نوشته شده . در همين موقع دوباره داهاكا سر و كلهاش پيدا ميشه .
    پرنس مي گه : نه نه ! اين امكان نداره . من نذاشتم كالينا در گذشته بميره .
    ولي اين بار داهاكا با پرنس كاري نداره و به سراغ كالينا ميره .
    پرنس متوجه ميشه كه با اوردن كالينا به زمان حال او را محكوم به نابودي كرده (همانطور كه در time line نوشته شده ) حالا چه به دست خودش و چه به دست داهاكا.
    پرنس با شمشيري كه در دست داره به مبارزه با داهاكا مي پردازه و اونو نابود
    مي كنه و در نهايت داهاكا در اب مي افته و پرنس و كالينا جزيره را ترك مي كنند
    كه با هم زندگي جديدي رو در بابيلون شروع كنند ولي باز نشان ميده كه بابيلون داره تو اتيش مي سوزه و فرد سياه پوشي تاجي رو از روي زمين بر ميداره و ميگه: هر چيزي مال تو است مال من است و مال من خواهد شد .
    خوب به نظر من كه خيلي داستان قوي داشت نظره شما چيه؟

  7. #177
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    پست ها
    1,762

    پيش فرض



    در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
    این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
    ( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
    ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
    حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
    بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
    Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
    500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
    بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
    وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
    کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
    در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
    وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
    Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
    ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
    بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
    * پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
    * پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
    وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
    بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .
    در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
    Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
    هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
    کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
    ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست .

  8. #178
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    پست ها
    1,762

    پيش فرض

    Heroes of Might and Magic V

    داستان بازی از این قرار است که امپراطور گریفین می خواست مراسم ازدواج نیکلای، امپراطور جوان و بانو ایزابل را برگزار کند. ولی این مراسم به دلیل حمله ی شیاطین که از کوه آتش بازگشته اند، به هم می خورد. نیکلای به یکی از فرماندهان خود، گودریک می گوید که ایزابل را به قصر تابستانی ببرد و خود نیکلای هم با شیاطین به جنگ می پردازد. بالاخره ایزابل هم تصمیم میگیرد که یک ارتش بزرگ و قوی درست کند تا نیکلای را نجات دهد و... . این یک قسمت کوچک از داستان بازی بود که برایتان گفتم. بعد از این دمو ( همین داستانی که گفتم به صورت دمو پخش می شود ) بازی شروع می شود و از این به بعد، همه چیز دست شما و ایزابل و دیگر سخصیتهایی است که کنترل آنها را در اختیار دارید. از همین دموی اول کار معلوم است که بازی خیلی عالی و با کیفیت عالی طراحی شده و اشکالاتی که در اول نقد گفته بودم، زیاد در بازی تاثیری نمی گذارد. البته همون طور که گفته شد، کمی باعث دلسرد شدن از بازی می شود، ولی با این کیفیتی که بازی دارد، امکانی برای دلسرد شدن وجود ندارد. طراحی دمو ها و مراحل بسیار عالی انجام شده است. در بازی تک نفر، 6 مرحله ی گوناگون وجود دارد که در هر یک از مراحل، کنترل یکی از کلاسهای شش گانه و ارتش مخصوص به آن کلاس را به عهده خواهید داشت.
    مثل بیشتر بازی ها، مرحله ی اول بیشتر برای آموزش و یاد گیری بازی کن با نوع بازی کردن و ساخت و ساز و از این جور کارها است. ولی مراحل بعدی هم سخت تر می شود و هم آموزشی در کار نیست و شما باید در همان مرحله ی اول، بدون اینکه به بازید، همه چیز را حسابی یاد بگیرید تا در مراحل بالاتر داستان را خراب نکنید. البته با باختن و پیروز شدن شما داستان تغییر نمی کند. چون شما باید حتما در جنگها پیروز شوید. وگر نه باید درجا بزنید. شما می توانید ارتش خود را با ارایش های مخصوصی قرار دهید که بسیار هم تعیین کننده است. البته شما می توانید این کار را به عهده ی رایانه هم بگذارید که به جز شکست چیز دیگری به شما هدیه نمی کند. پس به نفعتان است که خودتان چیدمان نیروها را انجام دهید تا " کمتر " شکست بخورید. نحوه ی ارتقا قدرت بین قهرمانها هم فرق کرده و از سری های قبلی، خیلی پیچیده تر و گسترده تر شده. در واقع نیوال ( شرکت سازنده ی بازی که به جای بلیزارد آمده است ) سعی دارد که کم کم بازی را از حالت استراتژی به حالت نقش آفرینی تغییر دهد و شاید بعد از نقش افرینی به اکشن سوم شخص، و در آخر هم به اول شخص تغییر دهد!!! کسی نمی داند این نیوال چه بر سر دارد؟!در این بازی، شما می توانید مهارتهای بدردبخوری را یاد بگیرید تا در جنگ کارایی بیشتری داشته باشد و بتوانید دشمن را راحت تر شکست دهید.





    روش یاد گیری و بالا بردن مهارت در جادو ها، کاملا با سری های قبلی فرق کرده و شما دیگر نمی توانید برای یادگیری هر جادو، Wisdom خود را بالا ببرید تا جادو ها را یاد بگیرید، بلکه باید از بین چهار جادوی موجود، یکی را انتخاب کنید. البته می توانید چند تا جادو را یاد بگیرید ولی برای شروع کار، بهتر است که فقط در یکی از چهار جادو مهارت پیدا کنید. این چهار جادو عبارتند از: جادوی روشنایی، جادوی فراخوانی، جادوی سیاه و جادوی مخرب.شما می توانید با یاد گیری جادو ها گروهی، به راحتی، حال دشمن را بگیرید. مثلا می توانید با نفرین کردن، به جای اینکه نفرینتان فقط به یک نفر اثر کند، به یک محوطه ی بزرگ اثر می کند که حسابی دشمنانتان قافل گیر می شوند. جادوی فراخوانی این کار را می کند که موجوداتی را از زمینها اطراف خود، به داخل ارتشتان می آورد و آنها هم می توانند از جادوهای خود استفاده کنند. یک جادوی غیر جنگی هست به نام Townportal که شمارا به نزدیک ترین شهر خودی، می برد.
    از دیگر تغییرات بازی، گرافیک آن است که به صورت سه بعدی ساخته شده است. در بسیاری از بازی های دیگر، این عمل ( که گرافیک را از دو بعدی به سه بعدی تغییر دهند ) منجر به شکست و عدم موفقیت بازی شده است، ولی در Herose دقیقا برعکس اتفاق افداده است و این کار، خیلی هم باعث پیشرفت و ترقی بازی شده است. البته اشکالاتی هم دارد که نباید نها را نادیده گرفت که در مقابل یک بازی به این خوبی، نادیده بگیرید بهتر است!!! مثلا دوربین حرکات نسبتا محدودی دارد که کمی بازیکن را ناراحت می کند که زیاد هم چیز مهمی نیست و با کمی سرو کله زدن با بازی، به این مشکل عادت خواهید کرد. ولی یکی از مشکلاتی که به صورت ناگهانی حال بازیکن را میگیرد، این است که دوربین در بعضی از زوایاکه قرار میگیرد، بنا به دلایلی، ناگهان سرعت بازی از لاکپشت هم کند تر می شود که از این مشکل به هیچ وجه نمی توان گذشت چون مثلا شما همه چیز را برای شکست دشمن اماده کرده اید و می خواهید با یک حمله ی بزرگ دشمن را قافل گیر کنید که یک دفعه سر عت بازی این هیجان را از بین می برد. از موسیقی بازی برایتان بگویم. فقط نمیدانم چه مثالی بزنم که کاملا دوهزاریتان بیفتد. آهنگ بازی یعنی گادفادر!!! البته از نظر زیبایی نه. از نظر زیبایی خیلی آهنگ قشنگی است ولی از نظر یک نواختی عین گاد فادر است که از اول تا آخر بازی همین آهنگ را می شنوید که به جز اعصاب خرد کنی چیز دیگری نیست. داستان بازی هم نکات بسیار عالی و جذابی دارد که البته خیلی هم ریز هستند و باید دقت کافی را داشته باشید تا به این نکات پی ببرید. مثلا مرحله ی چهارم. شما از اول بازی با دیوی آشنا می شوید که رفتاری کاملا متفاوت با دیگر شیاطین را دارد و به ازابل هم خیلی علاقه دارد!!! شما هم می گویید که الکی به ازابل علاقه دارد که او را به طرف شیاطین بکشاند. ولی کمی جلوتر متوجه می شوید که اصلا این طور نیست و این دیو، از خیلی سالها پیش، در امپراطوری گریفین، درحال جاسوسی بوده و ازابل را از نوجوانی می شناخته است. باز هم کمی جلوتر میفمید که ایزابل مورد نفرین امپراطور شیاطین قرار گرفته است و نفرین هم این است که بچه ای که ایزابل به دنیا می آورد، نیمی نسان و نیمی هم شیطان خواهد بود و... . این هم یک قسمت دیگر از داستان بازی که برایتان گفتم. در آخر هم بگم که این بازی واقعا عالی است و این چند اشکال جزئی را نادیده بگیرید و حتما بازی را امتحان کنید که واقعا عالی است.
    سبکش استراتژیکه و منم خیلی ازش خوشم اومد.

  9. #179
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    پست ها
    1,762

    پيش فرض

    داستان بازی GOD OF WAR

    خدای جنگ بازی که در مارچ 2005 در سبک اشکن/ماجراجویی انتشار یافت .
    حتما خیلی از دوستان این بازی جالب رو بازی کرده اند من سعی کردم داستان این بازی رو بنویسم . خوندن او برای کسایی هم که حتی بازی نکرده اند حتما جالب خواهد بود چون این بازی داستان بسیار جالبی دارد .


    بازی با بازیگر اصلی فیلم یعنی کریتوس شروع میشود که میگوید " خدایان المپیوس مرا رها کرده اند دیگر هیچ امیدی نیست" او خود را از بلندترین کوه یونان به پایین پرتاب میکند . سپس بازی به سه هفته قبل برمیگردد نمایش اتفاقاتی که سرنوشت بدبختانه اش را میسازد .او به ماموریتی فرستاده میشود که برای نجات دادن شهر آتن باید Ares را بکشد . خدای جنگ را ....نام کریتوس هر جنگجویی را در سراسر عالم به لرزه می اندازخت ... او به عنوان یک رهبر دارای خصلت های شجاعت , زیرکی , تاکتیک های جنگی , سرسختی در نبرد بود .
    زن ها بچه ها و مردان زیادی از لب تیغ این جنگجو گذشته اند . میگفتند همسرش تنها کسی ست که میتواند جلوی خشم کریتوس را بگیرد .
    بلاخره روزی آمد که کریتوس نمیتوانست پیشبینی کند.ارتش او با 50 مرد جنگجوی ورزیده در برابر هزاران نفر از لشگریان قبايل باديه‌نشين وحشى از مشرق‌زمين قرار گرفت .بعد از نبردی چند ساعته لشگر کریتوس مانند خود او در جنگی وحشیانه شکست میخورد . کریتوس خود در برابر رهبر بیگانگان شکست خورده بود ...چند ثانیه تا مرگ فاصله داشت . با کمال تا امیدی او Ares خدای جنگ را صدا میزد ! و میگوید.. خدای جنگ دشمنان مرا نابود کن و جان مرا در اختیار بگیر !!
    خدای جنگ که شاهد این مبارزه است به درخواست کریتوس جواب میدهد و در یک لحظه تمامی سربازان دشمن را تکه تکه میکند . Ares به کریتوس شمشیر های آشفتگی را میدهد شمشیرهایی که در چرکین ترین اعماق جهنم ساخته شده ...

    این اسلحه ترکیبی از 2 شمشیر که که مانند 2 خنجر به انتهای زنجیر است تشکیل شده . زنجیرها در دست کریتوس میپیچند و گوشت دست او را ذوب میکنند . این زنجیر ها برای همیشه قول کریتوس را به او یاد آور میشود .
    در یک چشم به هم زدن رهبر وحشیان بادیه نشین میمیرد... کریتوش با شمشیر های آشفتگی سر رهبر وحشیان را میبرد .
    کریتوس , وفادار به قولش از این به بعد تمامی دستورات خدای جنگ را اجرا میکند . کریتوس به نام خدای جنگ انسان های زیادی را میشکد . حتی به دهکده وفا دار به آتنا ( خدای انسانیت ) هم رحم نمیکند . به درخواست کریتوس مردانش تمامی دهکده را به آتش کشاندند. در طول کشتار کریتوس معبدی را پیدا میکند که به او احساس میدهد هرگز نباید به آن قدم بگذارد .قبل از داخل شدن غیبگوی دهکده با او اخطار میدهد که خطرات معبد بیشتر از آن چیزیست که کریتوس فکر میکند . کریتوس بیتوجه به پیرزن وارد معبد میشود خون جلوی چشمان او را گرفته . هر کس در نزدیکی کریتوس بود سر سالم بدر نبرد . کریتوس همه را قطعه فطعه کرد . بلاخره او دو قربانی آخر خود را هم گرفت . هر چند همه چیز تغییر پیدا کرد . وقتی کریتوس به عقل آمد دید در جلوی چشمان او جسد همسر و دختر کوچکش پیداست .... بله او با دستان خود آن دو را کشته بود برای او بسیار گیج کننده بود که خانواده او آنجا چه میکردند در حالی که او آخرین بار در شهر اسپارتا از آنها خداحافظی کرده بود تا به جنگ بیاید ...خدای جنگ که یک بار جان او را نجات داده بود برای او توضیح میدهد که برنامه هایش چه بوده است ... او ظاهر میشود و توضیح میدهد که زن و بچه اش آخرین ریسمان های انسانیت در زندگی ش بوده اند .
    ولی حقیقتی در راه بود جادوگر دهکده از خاکستر زن و بچه اش که در معبد سوخته بودند برای نفرین عبدی او استفاده کرد تمامی بدن کریتوس را خاکستر سفید خانواده اش پوشاندند بغیر از خالکوبی قرمز بدنش ..نفرینی که همیشه و همه جا بدنبال او بود ...
    كريتوس از تابعيتش به خداى جنگ دست مىكشد.او 10 سال در دنیا سرگردان شد از این بندر به بندی دیگر از مکانی به مکان دیگر ولی کابوس ها او را رها نمیکردند انگار این افکار مانند طاعون مغزش را فاسد کرده بودند .خاطران کشتن زن و فرزندش وجودش را فرا گرفته بود
    بعد از 10 سال خدای جنگ خودش به آتن حمله میکند جایی که آتنا خواهرش محافظ آن بود
    به وسيله قانون زئوس خدایان از جنگ با خودشان منع شده بودند .بنابرین برای نجات شهر باید به دنبال موجودی فانی میگشت که بتواند خدای جنگ را نابود کند . او بدنبال کریتوس میروذ و قول میدهد که در برابر متوقف کردن خدای جنگ گناهان و جنایت هایش را میبخشد . و کریتوس قبول میکند
    کریتوس اول شروع به یافتن پیشگوی آتن میکند .وقتی به معبد پیشگو رسید , پیرمردی را دید که در حال کندن قبر است , پیرمرد گفت که مجبور است قبر بزرگی را بکند و وقت هم ندارد و بعد پیرمرد به کریتوس حرفی زد که نمیتوانست باور کند .. قبری که او میکند برای یک نفر بود و آن یک نفر هم کریتوس بود!!
    بر اساس دانسته های پیرمرد غیبگو او فقط با یک راه میتوانست خدای جنگ را نابود کند و آن هم پیدا کردن جعبه پاندورا افسانه ای بود .آتنا به کریتوس میگوید که چطور باید به جعبه پاندورا دست پیدا کند . او باید به داخل کوهستانی میرفت که بر سوار آخرین تایتن یعنی کرونوس بود کرونوس , كه پدر بىرحم زئوس بود. بلاخره با سعی و تلاش و پشت سر گذاشتن تهدیدات بسیار مهلک کریتوس موفق شد به جعبه پاندورا دست پیدا کند .ولی....ولی قبل از رسیدن به آتن همراه جعبه , خدای جنگ از این مسئله آگاه میشود که کریتوس به جعبه دست پیدا کرده . در حالی که در حال جنگ بود از مسافتی بسیار دور با ستون سنگی تیز به طرف کریتوس که در معبد پاندورا بود شلیک میکند .تیر پس از طی مسافت بسیار زیادی به کریتوس میرسد و شکم او را پاره میکند و او را به دیوار میکشد . در آخرین لحظات عمر کریتوس خاطرات کشتارش , کشتار زن و بچه ش در ذهنش تدایی میشود. کریتوس با درماندگی میبیند که نوکران خدای جنگ چگونه جعبه پانادورا را با خود میبرند .کریتوس در دوزخ سقوط میکند , شکست میخورد اما نمیخواهد بمیرد .او در راه جهنم با جامعه جنایت کارن مبارزه میکند . در انتهای راه به زنجیری رسید که یک سر آن به آسمان وصل بود . در آخر زنجیر همان پیرمردی بود که داشت قبر میکند او میگوید آتنا تنها خدایی نیست که از تو مواظبت میکند گورکن پیر این را گفت و غیب شد . کریتوس از صحراى روحهاى سرگشته با تمامی دام ها و خطر هایش عبور میکند و بلاخره موفق میشود که از دوزخ خودش فرار کند . یک کار باقی مانده بود پیدا کردن جعبه پانادورا . او وقتی به خدای جنگ رسید جعبه با زنجیری به دستان خدای جنگ وصل بود . او با پرتاب یک صاعقه به طرف دستان خدای جنگ توانست زنجیر را از دستان خدای جنگ پاره کند .جعبه سقوط میکند و کریتوس باز هم آن را پس میگیرد . در آخر نبردی مانده بود بین کریتوس و خدای جنگ که سرنوشت آتن را رقم میزد . در یک اقدام تدافعی خداى جنگ كريتوس را داخل ذهن خودش به دام انداخت . او توهماتی از خانواده اش را برای ذهن کریتوس ساخت که به دستان خود کریتوس کشته میشدند . کریتوس عهد میکند که نگذارد دیگر بار خانواده اش به دست خدای جنگ بمیرند و از آنها در مقابل موجوداتی که شبیه خودش بودند و قصد کشتن خانواده اش را داشتند محافظت کند .بلاخره کریتوس بر دشمنان خیالیش پیروز میشود و خانواده اش را نجات میدهد . با این وجود که کریتوس موفق به نجات خانواده اش شد .ولی چه ارزشی داشت در آخر فهمید که آنها همه اش خیالات بوده . هدف خدای جنگ از این کار این بوذ که روح خدای جنگ را بشکند تا کریتوس پذیرای شکست شود . کریتوس که حالا تمامی نیرو ها و اسلحه تیغه های آشفتگی را از دست داده بود جنگ را بخوبی اداره میکند و توانست در هشیاری حملات خدای جنگ را بشکند و به شمشیر قوى كوه المپ دست پیدا کند . بعد از یک نبرد طولانی و سخت بلاخره کریتوس میتواند خدای جنگ را شکست دهد و شمشیر ش را در گلوی خدای جنگ فرو برد . بعد از کشتن خدای جنگ و دریافت تبریکات خدایان مختلف کریتوس از آتنا میخواهد کابوس ها و زجر هایی که در جانش در اثر گشتن همسر و فرزندش رخنه کرده اند را از او دور کند .. آتنا به او میگوید که میتواند جنایات و اشتباهات او را ببخشد ولی هیچ خدا و یا نیرویی نیست که بتواند خاطرات کارهای وحشت ناکی که در سایه ه خدای جنگ اریس انجام داده را از وجودش پاک و فراموش کند .
    کریتوس با احساس نا امیدی به بالای بلند ترین کوه یونان میرود و با سقوط از بلندی خودکشی میکند . (صحنه اول بازی) کریتوس سقوط میکند و به درون دریای اژه می افتد . ولی قبل از اینکه بمیرد احساس میکند نیروی عجیبی او را به بالای کوه میکشاند . او به بالای کوه کشیده میشودآتنا به كريتوس میگوید كه خدايان حكم كردند او امروز به دليل خدمت بزرگش به خدايان نميرد.
    او به کریتوس یادآوری میکند که یک تخت در کوه المپیوس خالی ست و یک خدای جنگ جدید لازم است . او به کریتوس پیشنهاد خدای جنگ شدن را میدهد و دری که به كوه اليمپوس و تخت خدایی منتهی میشود را برای او میگشاید . و اینگونه کریتوس خدای جنگ میشود .....
    منبع PCSeven ( ترجمه ای از نوشته های ویکی پدیا )
    در آخر هم بگم اگه وقت کردم برای اینکه عهد خودم رو با پرنس حد اقل برای خودم اثبات کنم شاید یه متن جنجالی طولانی از داستان همه ی شماره ها و در کل قسمت دوم برسی مو به مو رو انجام بدم

  10. #180
    در آغاز فعالیت zahban's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    14

    پيش فرض

    لطفا راهنمای کامل بازی barrow hill ممنون

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •