تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 18 از 19 اولاول ... 8141516171819 آخرآخر
نمايش نتايج 171 به 180 از 185

نام تاپيک: احمد شاملو

  1. #171
    داره خودمونی میشه Bento's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    52

    پيش فرض

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    سکوت‌ آب‌ مى‌تواند
    خشکى‌ باشد و فریاد عطش

    ‌سکوت‌ گندم‌ مى‌تواند
    گرسنگى‌ باشد و غریو پیروزمند قحط
    ‌همچنان‌ که‌
    ‌سکوت‌ آفتاب
    ‌ظلمات‌ است
    ‌اما
    ‌سکوت‌ آدمى
    ‌فقدان‌ جهان‌ و خداست


    غریو را تصویر کن
    ‌عصر مرا
    در منحنى‌ تازیانه‌ به‌ نیش‌خط‌ رنج
    ‌همسایه‌ى‌ مرا
    بیگانه‌ با امید و خدا
    و حرمت‌ ما را
    که‌ به‌ دینار و درم‌ بر کشیده‌اند و فروخته
    ‌تمام‌ الفاظ‌ جهان‌ را در اختیار
    داشتیم‌ و آن‌ نگفتیم
    ‌که‌ به‌کار آید
    چرا که‌ تنها یک‌ سخن
    ‌در میانه‌ نبود
    آزادى
    ‌ما نگفتیم
    ‌تو تصویرش‌ کن…

  2. این کاربر از Bento بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #172
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض



    ای کاش می‌توانستم
    خون رگان خود را


    من




    قطره
    قطره
    قطره


    بگریم


    تا باورم کنند.





  4. این کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #173
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    آه اگر آزادی سرودی می خواند

    کوچک

    همچون گلوگاه ِ پرنده یی ،

    هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند .



    سالیان ِ بسیار نمی بایست

    دریافتن را

    که هر ویرانه نشانی از غیاب ِ انسانی ست

    که حضور ِ انسان

    آبادانی ست .



    همچون زخمی

    همه عَمر

    خونابه چکنده

    همچون زخمی

    همه عَمر

    به دردی خشک تپنده ،

    به نعره یی

    چشم بر جهان گشوده

    به نفرتی

    از خود شونده ، -

    غیاب ِ بزرگ چنین بود

    سرگذشت ِ ویرانه چنین بود .



    آه اگر آزادی سرودی می خواند

    کوچک

    کوچکتر حتا

    از گلوگاه ِ یکی پرنده !


  6. #174
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    جز عشقی جنون آسا

    هر چیز ِ این جهان ِ شما جنون آساست –



    جز عشق ِ

    به زنی

    که من دوست می دارم.




    چه گونه لعنت ها

    از تقدیس ها

    لذت انگیز تر آمده است!



    چه گونه مرگ

    شادی بخش تر از زنده گی ست!

    چه گونه گرسنگی را

    گرم تر از نان ِ شما

    می باید پذیرفت!





    لعنت به شما، که جز عشق ِ جنون آسا

    همه چیز ِ این جهان ِ شما جنون آساست !


  7. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #175
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    به انتظار ِ تصوير ِ تو
    اين دفتر ِ خالي
    تا چند ..... تا چند
    ورق خواهد خورد؟
    ...

  9. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #176
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    قناری گفت: - کُره ی ما

    کُره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دانِ چینی.


    ماهی ِ سُرخ ِ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد

    که هر بهار

    متبلور می شود.


    کرکس گفت: - سیاره ی من

    سیاره ی بی هم تایی که در آن

    مرگ

    مائده می آفریند.


    کوسه گفت: - زمین

    سفره ی برکت خیز ِ اقیانوس ها.


    انسان سخنی نگفت

    تنها او بود که جامه به تن داشت

    و آستین اش از
    اشک تَر بود.

  11. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #177
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    2,167

    پيش فرض

    شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه های زندگی را از تو باز نستانده اند
    چونان قایقی که باد دریا ریسمانش را از چوب پایه ی ساحل بگسلد

    بر دریای دل من
    عشق من و زندگی من
    بی وقفه گردشی کنی
    با آرامش من آرامش یابی
    در طوفان من بغریوی
    و ابری که به دریا میگرید شوراب اشک را از چهره ات بشوید

    تا اگر روزی
    آفتابی که باید بر چمن ها و جنگل ها بتابد ، آب این دریا را فرو خشکاند
    و مرا گودالی بی آب و بی ثمر کرد
    تو نیز به سان قایقی بر خاک افتاده بی ثمر گردی
    و بدینگونه میان من و تو آشنایی نزدیکتری پدید آید .


    اما اگر اندیشه کنی که هم اکنون میتوانی به من که روح دریا ، روح عشق و روح زندگی هستم
    بازرسی ، نمیتوانی ، نمیتوانی ....
    تو میباید بازگردی
    و تا روزی که آفتاب ترا و مرا بی ثمر نکرده است
    کنار دریا از عشق من ، تنها از عشق من روزی بگیری ....

    میان من وتو به همان اندازه فاصله هست که میان ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند
    شاید روزی به هم باز رسیم
    روزی که من به سان دریایی خشکیدم و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی

    هر کس آنچه را که دوست دارد در بند میگذارد
    و هر زن مروارید غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس میدارد

    بگذار کسی نداند که چگونه من به جای بوسیده شدن و نوازش شدن
    گزیده شده ام
    بگذار هیچ کس نداند ، هیچکس
    و از میان این همه ی خدایان ، خدایی جز فراموشی بر این همه
    رنج آگاه نگردد ..

  13. این کاربر از شاهزاده خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #178
    اگه نباشه جاش خالی می مونه hojat.n's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2013
    محل سكونت
    فضا
    پست ها
    279

    پيش فرض

    اکنون رخت بر سراچه آسمانی دیگر خواهم کشید
    آسمان آخرین
    که ستاره ی تنهای آن تویی
    آسمان روشن
    سرپوش بلورین باغی
    که تو تنها گل آن
    تنها زنبور آنی
    و برای آن درخت گلی ایست یگانه که تویی
    ای آسمان و درخت و باغ من...اگل و زنبور و کندوی من
    با زمزمه تو
    اکنون رخت بر گستره خوابی خواهم کشید
    که تنها رویای آن تویی
    احمد شاملو

  15. این کاربر از hojat.n بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #179
    کاربر فعال انجمن ادبیات sarinaj's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2013
    محل سكونت
    زیر سقف خدا
    پست ها
    310

    پيش فرض

    عشق ، سوءتفاهمی است که بایک
    متاسفم فراموش می شود.

  17. این کاربر از sarinaj بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #180
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض با چشم ها


    اے ڪـاش مـے تـوانستنــد
    از آفتــاب یــاد بگیــرنـد

    ڪــہ بے دریــغ باشنــد
    در دردهــا و شـادیــ ــهایشـاטּ

    حتــے
    بـا نــاטּ خُـشڪِـشاטּ

    و ڪـاردهـایشــاטּ را
    جــز از بـرایِ قسمــت ڪــردטּ
    بیــروטּ نیــاورنـد





      محتوای مخفی: متن کامل شعر 
    ز حیـرت این صبـح نابه‌جـای

    خشکیـده بر دریچـه‌ی خورشیـد چارتـاق

    بر تـارک سپیـده‌ی این روز پابـه ‌زای،
    دستـان بستـه‌ام را

    آزاد کـردم از
    زنجیـرهای خـواب.


    فریـاد برکشیـدم:

    اینـک
    چـراغ معـجزه
    مـردم
    تشخیـصِ نیم‌شـب را از فجـر

    درچشـم‌های کـوردلی‌تان
    سویـی به جـای اگر
    مانـده‌ست آن‌قـدر،

    تا از کیـسه تان نرفته تماشا کنیـد خوب
    در آسمـان شـب
    پـرواز آفتـاب را

    با گـوش‌هـای ناشنـوای‌تان
    این طُرفـه بشـنوید:
    در نیـم ‌پـرده‌ی شـب
    آواز آفتـاب را

    دیدیـم
    گفتـند: خلـق نیـمی
    پـرواز روشـن‌اش را.آری

    نیمـی به شـادی از دل
    فریـاد برکشیـدند:با گـوش جان شنیـدیم ، آواز روشنـش را

    باری
    من با دهـان حیـرت گفتم :

    ای یـاوه
    یـاوه
    یاوه
    خلایـق !

    مستیـد و منـگ؟!!
    یا به تظاهـر تزویـر میکنیـد؟


    از شب هـنوز مانـده دو دانـگی.
    ور تائبـید و پـاک و مسلمـان
    نماز را
    از چاوشـان نیامده بانگـی !

    هر گاوگنـدچـاله دهـانی
    آتش‌فشـان روشن خشـمی شد :
    این غــول بیـن
    که روشنـیِ آفتـاب را
    از ما دلیـل می‌طلبـد.

    توفـان خنـده‌ها...

    خورشیـد را گذاشـته،
    میخواهـد
    با اتـکا به ساعت شمـاطه دار خویـش
    بیچـاره خلـق را متقاعـد کنـد
    که شب
    از نیمـه نیز بر نگذشتـه است

    توفـانِ خنـده‌ها...

    من
    درد در رگانـم
    حسـرت در استخـوانم
    چیزی نظیـر آتـش در جانـم پیچـید.

    سرتـاسر وجـود مرا
    گویـی
    چیزی بهم فشـرد

    تا قطـره‌ای به تفـته گی خورشـید
    جوشیـد از دو چشـمم.
    از تلخـی تمامـی دریـاها
    در اشـکِ ناتـوانیِ خـود ساغـری زدم.

    آنان به آفتـاب شیفتـه بـودند
    زیـرا که آفتـاب

    تنهــاترین حقیقــتشان بــود
    احســاسِ واقعیتــشان بــود.

    با نـور و گرمـی‌اش
    مفهـوم بی ‌ریـای رفاقـت بود

    با تابنـاکی‌اش
    مفهـومِ بی‌فریـب صـداقـت بود.

    ای کاش می‌توانستـند
    از آفتـاب یـاد بگیـرند

    که بی‌دریـغ باشند
    در دردها و شـادی‌ هاشـان
    حتی
    با نان خشکشان

    و کاردهایـشان را
    جز از بـرای ِ قسـمت کردن
    بیـرون نیـاورند


    افسـوس
    آفتــاب مفهــوم بی‌دریـغِ عدالت بود و

    آناـن به عدل شیفتـه بودنـد و
    اکنـون

    با آفتـاب گونـه ای
    آنـان را
    اینگونـه دل فریفتـه بـودنـد !!

    ای کاش می‌توانسـتم
    خـون رگان خـود را

    مـن

    قطـره


    قطـره

    قطـره


    بگریـم

    تا بـاورم کنـند

    ای کاش می‌تـوانستـم
    یک لحظـه می‌تـوانستـم ای کاش

    بر شانـه‌های خود بنشـانم
    ایـن خلـقِ بی‌شمـار را،
    گــرد حبـاب خـاک بگردانـم

    تا با دو چشـم خویش ببینند که خورشیـدشان کجــاست
    و بـاورم کننــد.

    ای کـاش
    می‌توانستــم!




    پی نوشت : قسمت هایی از شعر" با چشم ها " به صورت جدا در تاپیک وجود دارد..







  19. 3 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •