تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 18 از 27 اولاول ... 8141516171819202122 ... آخرآخر
نمايش نتايج 171 به 180 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #171
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پير آغاجى

    يکى بود و يکى نبود. مردى بود که زن هرزه‌اى داشت اين زن غذاهاى چرب و نرم مى‌پخت و دور از چشم شوهر خود به خورد فاسقش مى‌داد اما غذاى هميشگى شوهرش نان خشک با دوغ بود اين زن بدکار حتى آرد توى خانه را الک مى‌کرد و از آرد نرم و الک شده نان مى‌پخت و تو شکم رفيق خود مى‌کرد و از آردى که از الک نگذشته بود نان مى‌پخت و جلو شوهر خود مى‌گذاشت. شوهر بيچاره آنقدر از اين نان خشک و خشن خورده بود که لب و دهن او زخم شده بود يک روز با شکوه و گله به زن خود گفت: ”زن! مگر آرد ما با آرد مردم فرق داره که نان آن اينجورى مى‌شه؟“ زن حيله‌گر که ديد شوهر او ساده‌لوح و خوش‌باور است جواب داد: ”همه‌اش تقصير خواهر تو است که در بغداد مى‌گوزه و اينجا آرد نرم ما را باد مى‌بره!“ شوهر کودن بى‌تأمل اين حرف را قبول کرد و گفت: ”زن! فردا مقدارى ” نان‌گرده(۱) “ بپز بگذار توى خورجين بوم بغداد پيش خواهرم ببينم با من چه دشمنى داره“ فرداى آن روز شوهر بار و بنديل را بست و مقدارى سوغاتى خريد و خورجين خود را به دوش گرفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به بغداد رسيد و رفت خانهٔ خواهر خود. خواهر او با خوشحالى از او پيشواز کرد و گفت: ”برادرجان! خوش آمدى صفا آوردي. تو کجا اينجا کجا؟(۲) چه شده که از خواهرت ياد کردي؟ مرد با ناراحتى جواب داد: ”اى بابا چه خواهرى چه برادري! تو اگه مرا دوست مى‌داشتى اينجا نمى‌گوزيدى تا آرد نرم ما را باد ببره و من مجبور بشم آنقدر نان خشک و زير بخورم که دک و دهنم زخم بشه“ خواهرش که زن فهميده‌اى بود و از کودنى برادرش هم خبر داشت فهميد که قضيه از چه قرار است.
    به روى او نياورد و حرفى نزد. اما شب که شد اجاق را آتش کرد و ديگى را که مى‌خواست غذا بپزد. روى پاجاى(۳) اجاق روى پشت‌بام گذاشت. مرد نگاهى به اجاق و نگاهى به ديگ بالاى پشت‌بام کرد و با تعجب از خواهر خود پرسيد: ”ديگ را چرا آنجا گذاشته‌اي؟“ خواهرش جواب داد: ”مى‌خوام شام بپزم“ مرد گفت: ”ديگ يا اجاق چند ذرع فاصله داره حرارت آن کى به ديگ مى‌رسه که بشه غذا پخت؟“ خواهرش که از اين‌کار همين منظور را داشت و مى‌خواست برادرش را به حرف بياورد گفت: ”برادرجان! پس چطور من اينجا مى‌گوزم و خانهٔ شما که فرسنگ‌ها از اينجا دور است بادش آردهاى نرمتان را مى‌برد؟ يقين بدان که زنت با مردى سر و سرى دارد“ از خواهر اصرار که اين‌طور است و از برادر انکار که چنين چيزى نيست. خواهر مرد، پسر جوان و کچلى داشت که خيلى زيرک و با فراست بود او که از اول گفت‌وگوى مادرش و دائى خود را مى‌شنيد رو به دائى خود کرد و گفت: دائى‌جان! مادرم راست مى‌گويد اگر باور نمى‌کنى من با تو به خانه‌تان مى‌آيم و مشت زنت را باز مى‌کنم“ مرد قبول کرد.
    فرداى آن روز پسر کچل و دائيش به راه افتادند. بعد از چندين روز به خانه رسيدند. زن از ديدن پسر کچل ناراحت شد ولى به روى خود نياورد. يکى دو روز بود که کچل در خانهٔ دائيش بود و يقين کرد که زن‌دائى رفيق دارد. يک روز که دائى او به صحرا رفت او در گوشه‌اى از خانه مخفى شد بعد از ساعتى سر و کلهٔ مردى پيدا شد. زن براش ميوه آورد و غذا پخت و نشستند و خوردند و معاشقه کردند. مرد از زن گِله کرد که چرا اين روزها شوهرش را از خانه دک نمى‌کند که بيشتر با هم باشند. زن گفت: ”اين شوهر جوانمرگ‌ شده خودش کم بود رفت يک پسر کچل هم که خواهرزاده‌اش هست با خودش آورد که دائم مرا مى‌پايد.“ بعد مرد گفت که: ”فردا من در پشت تپه نزديک ده کار مى‌کنم سر ظهر آن گوسالهٔ ابلق، همان گوسالهٔ سفيد و سياهم را مى‌بندم بالاى تپه، تو گوساله را نشان بگير و بيا، من پائين تپه هستم، مرا پيدا مى‌کني“ کچل هم اين حرف را شنيد. فرداى آن روز پسر کچل که با دائى خود در صحرا کار مى‌کرد گوسالهٔ سياه‌ دائى‌ خود را بالاى تپه برد و در جائى نگه داشت که از ده به‌خوبى معلوم بود بعد شال سفيد کمر خود را باز کرد و آن را طورى دور گوساله پيچيد که هر کس از دور نگاه مى‌کرد يک گوسالهٔ سياه و سفيد است از اين طرف زن مقدار زيادى خاگينه پخت و با چند تا نان نرم توى سفره گذاشت و سفره را به‌دست گرفت و از خانه بيرون آمد. ديد گوسالهٔ سياه و سفيد بالاى تپه است به آن طرف رفت، رفت و رفت تا به بالاى تپه رسيد اما آن بالا که رسيد آه از نهادش برآمد.
    گوسالهٔ سياه خودشان بود و پسر کچل داشت مى‌خنديد. زن به روى خودش نياورد و از پسر کچل پرسيد: ”دائيت کجاست؟“ کچل جواب داد: ”توى صحرا شخم مى‌کنه. مگه کارى داري؟“ زن گفت: ”آره گفتم خسته و گرسنه شده‌ايد. کمى خاگينه پختم آوردم که ناهار بخوريد پاشو برويم“ بعد کچل و زن‌دائى رفتند پيش مرد و مرد تعجب کرد که تازگى‌ها چه شده زنش با او اين‌جور مهربان شده است. روز بعد وقتى دائى رفت سرکار، خواهرزادهٔ کچل او رفت. گوشه‌اى قايم شد. بعد از مدتى باز سر و کلهٔ فاسق زن‌دائى پيدا شد و با هم رفتند تو اطاق. مرد از زن پرسيد: ”ديروز چرا مرا قال گذاشتي؟ من چند ساعت گوسالهٔ ابلق را بالاى تپه نگه داشتم ولى از تو خبرى نشد.“ زن جواب داد: ”جوانمرگ بشه اين پسرهٔ کچل، من ديروز ظهر همان‌طور که تو گفتى غذا پختم و گوسالهٔ ابلق را نشان گرفتم و آمدم بالاى تپه ديدم کچل نشسته مثل اينکه منتظر من بود. بايد فکر ديگرى کرده مرد گفت: ”عيبى نداره اين دفعه ديگر نمى‌تواند گولت بزند. من فردا ظهر از سر گوچه تا جائى‌که کار مى‌کنم چند قدم به چند قدم پوست سيب مى‌ريزم. تو از روى پوست سيب‌ها بيا، مرا پيدا مى‌کني“ کچل تمام حرف‌ها را شنيد و تو دل خود گفت ”اين دفعه هم زن‌دائى نمى‌تواند رفيق خود را پيدا کند“ فرداى آن روز نزديک‌هاى ظهر کچل ديد که زن‌دائى دارد تدارک نهار مى‌بيند گفت: ”زن‌دائى من مى‌رم نهار را تو صحرا با دائيم بخورم“ و از خانه بيرون رفت و از سر کوچه شروع کرد جمع کردن پوست‌هاى سيب که فاسق زن‌دائى تو راه ريخته بود.
    بعد، آنها را از سر کوچهٔ خودشان توى راه ريخت تا رسيد به دائى خود و همه چيز را به دائى خود گفت و گفت که يک ساعت طول نمى‌کشد که زن‌دائى مى‌آيد و ناهار مى‌آورد هنوز ساعتى نگذشته بود که سر و کلهٔ او پيدا شد. زن از ديدن شوهر خود و کجل، هم ناراحت شد؛ هم تعجب کرد و چيزى نگفت اما تو دل خود گفت: ”هر چه هست زير سر اين پسرهٔ کچله!“ يک خندهٔ قبا سوختگى و زورکى کرد و سفرهٔ غذا را زمين گذاشت. شوهر او گفت: ”زن! چطور شده؟ دو سه روز که با من خيلى مهربان شده‌اي“ زن جواب داد: ”آخه گفتم از صبح دارى کار مى‌کنى خسته و گرسنه شده‌اي، مقدارى رشته‌پلو ريختم آوردم که بخوري، بعد هم آمدند خانه و شام خوردند و خوابيدند. نصفه‌هاى شب بود که کچل با صداى خش‌ و خش از خواب بيدار شد. ديد باز فاسق زن‌دائى او است که يواشکى آمده و دارد بالاى سر او مى‌رود خودش را به خواب زد و گوش‌هاى خود را تيز کرد. مرد پرسيد: ”امروز چقدر منتظرت شدم چرا نيامدي؟“ زن جواب داد همهٔ اين کلک‌ها زير سر اين کچل پدرسوخته است همان‌طور که خودت گفته بودى دنبال پوست‌هاى سيب را گرفتم و آمدم يک مرتبه ديدم پيش شوهرم و کچل هستم. نمى‌دونم از دست اين کچل چه‌کار کنم؟ مرد گفت: ”چاره‌اى ندارد مگر اينکه نذرى براى ”درخت پير“ که نزديک آباديه بکنى و از او بخواهى که کچل را کور کنه زن قبول کرد.
    کچل حرفى نزد مردک هم بعد از ساعتى همان‌طور که آمده بود پاوررچين پاورچين رفت. فردا صبح زن مقدارى نان‌گرده پخت و داخل سفره‌اى گذاشت و به طرف ”درخت پير“ راه افتاد. صبح همان روز کچل همينکه از خواب بيدار شد لباس‌هاى خود را پوشيد و با دائى خود از خانه بيرون آمد ولى در راه به او گفت که کار دارد و از او جدا شد و آمد تا به ”درخت پير“ رسيد. ”درخت پير“ در خارج ده بود و اهل آبادى آن را درخت نظرکرده مى‌دانستند. بغل درخت چاهى بود که آن چاه هم نظرکرده بود و مردم هر چه براى ”درخت پير“ نذر مى‌کردند مى‌آوردند و داخل چاه مى‌ريختند و از ”درخت پير“ مى‌خواستند که حاجت‌شان برآرودهٔ به خبر بشود. آن روز هم کچل وقتى به آنجا رسيد به داخل چاه رفت و منتظر شد. بعد از مدتى زن‌دائى‌اش با سفرهٔ نان گرده رسيد. سفره را باز کرد نصف نان گرده‌ها را در چاه انداخت و گفت: ”اى پير آغاجى کچلى کور رايله ـ ey pir âqâji kecali kor eyla“ ـ (اى ”درخت پير“ کچل را کو کن) کچل از ته چاه گفت: ”ائله‌رم (...elaram)، ائله‌رم، ائله‌رم“ (مى‌کنم، مى‌کنم، مى‌کنم) زن خوشحال شد و گفت: ”درخت پير“ قربانت بروم به زبان آمدي؟... پس کچل ايشالا (išâllâ = انشاءالله) کور مى‌شود.“ بعد نصف ديگر نان‌ها را هم که باقى مانده بود به چاه ريخت و گفت: ”اى پير آغاجى اربعى کورائله (ey pir âqâji arami kor eyla)“ (اى ”درخت پير“ شوهرم را کور کن) کچل از ته چاه گفت: ”ائله‌رم، ائله‌رم، ائله‌رم“ (مى‌کنم، مى‌کنم، مى‌کنم) زن خوشحال و خندان از اينکه نذرش قبول شده به خانه برگشت. کچل هم نان‌گرده‌ها را جمع کرد و پيش دائى خود رفت و قصه را تعريف کرد و گفت که امشب من هر چه گفتم تو هم بگو.
    آن شب بعد از شام کچل گفت: ”دائى‌جان!“ دائى او گفت: ”جان دائى چى شده؟“ کچل گفت: ”دائى مثل اينکه من کور شده‌ام چشمام جائى را نمى‌بينه“ دائى گفت: ”پسر جون من هم مثل اينکه کور شده‌ام و چشمم جائى را نمى‌بينه“ زن در دل خود گفت: ”اى درخت پير قربانت برم مثل اينکه الحمدالله هر دوشان کور شدند“ بعد از اين گفت‌وگو گرفتند خوابيدند. کچل نخوابيد و دائى را هم نگذاشت بخوابد. مى‌گفت ”دائى‌جان! من خوابم نمى‌بره“ زن قرولند مى‌کرد ”بمير! تو که کور شده‌اى ديگر چرا خوابت نمى‌بره؟“ در اين حيص و بيص فاسق زن‌دائى پاورچين پاورچين توى اطاق آمد و وقتى ديد هنوز نخوابيده‌اند. گوشهٔ اطاق روى کپهٔ گندم‌هاى ” پوسته‌دار(۴) “ دراز کشيد تا ديده نشود. در اين موقع کچل گفت: ”دائى‌جان!“ دائى او گفت: ”جان دائي؟“ گفت: ”دائى‌جان! دلم مى‌خواد پاشم گندم‌ها را بکوبم“ دائى او گفت: ”من هم الان مى‌خواستم همينو بگم پاشو تا دست به کار بشيم“ زن تا خواست اعتراض کند و مرد تا خواست فرار کند، دائى و خواهرزادهٔ کچل او دوتائى دگنک (daganak = چماق کلفت) به‌دست ”آخ“ مى‌گفتند و مردک را ميزدند و ”اوخ“ مى‌گفتند مردک را مى‌زدند.
    (۱). نان گرده ترجمه واژهٔ ”نزيک nazik“ است که طرز پختن آن اين‌طور است که آرد را با آب و شير خمير مى‌کنند مى‌گذارند تا خمير ور بيايد، وقتى خمير ور آمد آن را چونه مى‌گيرند و بعد در ظرفى مقدارى شير مى‌ريزند، چند تا تخم‌مرغ مى‌شکنند و داخل شير مى‌کنند و به‌هم مى‌زنند. مقدارى هم زردچوبه توى آن مى‌ريزند بعد چونه را به شکل نان گرده‌هاى معمولى درمى‌آورند و مقدارى از آن شير و تخم‌مرغ و زرده چوبه‌دار را روى آن مى‌مالند و به تنور مى‌چسبانند تا بپزد. اين نان را در دهات مى‌پزند به‌خصوص وقتى دهاتى‌هاى اطراف بخواهند به زنجان به خانهٔ اقوام يا آشنايانشان بيايند مقدارى از اين نان مى‌پزند و به‌عنوان سوغات مى‌آورند.
    (۲). تو کجا؟ اينجا کجا؟ قسمتى از يک اصطلاح آذربايجانى است که ترجمهٔ همه و کامل اين اصطلاح چنين است: ”تو کجا؟ اينجا کجا؟پرنده بياد پر مى‌اندازد، قاطر بياد نعل مى‌ا‌ندازد“ وقتى يک نفر مدت زيادى به ديدن کسى نرفته باشد و پس از مدت مديدى به ديدنش برود طرف به او اين حرف‌ها را مى‌زند که اصل اصطلاح چنين است: سن هارا بورا هارا؟ قوش گله قاناد سالار، قاتير گله ديرناخ سالار. San hârâ bârâ? quš gala qânâd Sâlâr، qätîr gala dîrâx Sâlâr
    (۳). Pâjâ يا باجه= زمان قديم اجاق‌هائى در داخل اطاق مى‌ساختند که شبيه بخارى‌هاى ديوارى بود، يعنى محلى را در کف اطاق و يخ ديوار درست مى‌کردند و دودکش آن را از توى ديوار اطاق به پشت‌بام مى‌رساندند و سر او را هم روى بام نمى‌پوشاندند و سوراخ مى‌ماند. اجاق را که روشن مى‌کردند دود آن از دودکش ديوارى بالا مى‌رفت.
    (۴). گندم پوسته‌دار ـ در خرمن گاه چون گندم را کوبيدند و باد دادند و به خانه آوردند آن را غربال مى‌کنند، گندم‌هائى که خوب کوبيده شده باشد از چشمهٔ غربال رد مى‌شود ولى آنهائى که خوب کوبيده نشده و هنوز توى پوستهٔ سنبله‌ها است در غربال باقى مى‌ماند، آنها را گوشه‌اى جمع مى‌کنند و در خانه مى‌کوبند تا از پوسته درآيد. در داستان هم غرض از گندم ”پوسته‌دار“ همين است که جمع کرده بودند تا بکوبند.

  2. #172
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پير خارکش و نخود مشکل‌گشا

    صدها سال پيش مرد پير خارکشى با زن و دو فرزند خويش که دختر بودند، گوشه دنجى زندگى مى‌کرد. خارکش سپيدهٔ صبح راهى بيابان مى‌شد و تا دم غروب خار گرد مى‌آورد، و بعد خارها را پشت مى‌کرد و به شهر مى‌آمد. در شهر پشتهٔ خار را مى‌فروخت و با پول آن نانِ ”بخور نميري“ را به خانه مى‌برد.
    در روزى سرد که مرد خارکش بى‌حوصله و بيمار به‌نظر مى‌رسيد، مثل هر روز براى فراهم کردن خار و فروش آن دامن بيابان را گرفت و رفت. اما آن روز هر چه کرد نتوانست خارى جمع کند. و دست آخر، دست خالى به شهر بازگشت! زنِ خارکش همينکه ديد شوهر پير او دست خالى به خانه آمده است، پرسيد: ”مَرد مگر امروز کجا بودي؟“. پيرمرد گفت: ”هر چه کردم نشد که پشتهٔ خارى جمع کنم. حالا هم دندان روى جگر بگذار و فکرش را نکن. در عوض فردا جبران خواهم کرد.“
    سپيده صبح فردا خارکش از خانه بيرون زد و راهى بيابان شد و تا دم غروب به هر جان‌کندنى بود پشتهٔ خار فراهم آورد، و از آنجا که بسيار خسته شده بود پيش از آنکه به‌سوى شهر حرکت کند، با خود گفت: ”بهتر است روئى به آب بزنم و لبى تر کنم!“. خارکش به‌سوى چشمه‌اى که در همان نزديکى بود رفت و وقتى به آن رسيد، دستى به آب بود و روئى شست و براى آنکه نفسى تازه کند پاى چشمه نشست. اما چندى نگذشت که رهگذر پيرى از راه درآمد و به او ”خسته نباشي“ گفت. و بعد از احوالپرسى پرسيد: ”بابا کارت چيست؟“ گفت: ”خارکش پيرى بيش نيستم!“ رهگذر از پاى چشمه چند قلوه سنگ برداشت و به خارکنى داد. که در کوله‌پشتى خود بگذارد. خارکش با دودلى از رهگذر پير پرسيد: ”اين سنگ‌ها را براى چه با خود ببرم؟“. رهگذر گفت: ”تو برو کارت به چيزى نباشد!“ خارکش با خود گفت: ”بهتر است که در اين گوشهٔ بيابان دل پيرمرد را نشکنم.“
    خارکش آفتاب غروب کرده بود که خارها را پشت کرد و به شهر آمد. در شهر پشتهٔ خار را فروخت و مثل هميشه از پول آن نانى و گوشتى خريد و به خانه شد.
    نيمه‌هاى شب که همه در خواب بودند، به ناگاه دختر کوچک‌تر خانه از خواب پريد و داد زد: ”نَنه نَنه چرا اتاق اين‌قدر روشن است؟“. و بعد پرسيد: ”روى طاقچه چيست که اين‌همه برق مى‌زند؟“ خارکش که از خواب پريده بود، گفت: ”شايد همان قلوه‌سنگ‌هائى است که آن پيرمرد رهگذر از پاى چشمه برداشت و به من سپرد!“ و در حالى‌که غلتى مى‌زد، گفت: ”حالا بخواب، تا فردا که ببينيم قضيه از چه قرار است.“ فردا که شد خارکش يکى از سنگ‌ها را برداشت و به بازار برد. به طلافروش که نشان داد. طلافروش گفت: ”براى تبديل آن به پول، سکه ندارم!“. اين بماند!
    خارکش کارش بالا گرفت و بازرگان بزرگى شد. آن‌قدر که دختران او با دختران شاه رفاقت به‌هم زدند، و به خانهٔ يکديگر رفت و آمد مى‌کردند! اين را هم نگفتيم: رهگذرى که قلوه‌سنگ‌ها را از کنار چشمه برداشته بود، و به مرد خارکش داده بود، از او خواسته بود که ماه به ماه از نخود مشکل‌گشا و نذر آن غفلت نکند!
    روزى مرد خارکش که حالا بازرگان اسم و رسم‌دارى بود، قصد سفر کرد. پيرمرد هنگامى‌که از زن خود جدا مى‌شد، به او گفت که نخود مشکل‌گشا را از ياد نبرد.
    هنوز چند روزى بيش از سفر بازرگان نگذشته بود که دختر بزرگ شاه در پى دختر بازرگان آمد که به شنا بروند. شنا که کردند دختر بازرگان زودتر از آب بيرون شد و لباس به تن کرد. بعد دختر شاه از آب بيرون زد و لباس پوشيد، و اما همينکه خواست گلوبند مرواريدش را بردارد و به گلو بيندازد، هر چه گشت آن را نديد. از اين بپرس از آن بپرس، پيدا نشد که نشد! نگو کلاغى آمده بود و گلوبند را برداشته بود و به آشيانه خود برده بود.
    دختر شاه به کاخ که درآمد، قضيه گم شدن گلوبند را براى پدرش باز بگفت، و گفت که کار دختر بازرگان است. شاه گفت: ”خارکني، که حالا بازرگان است، بايد که دخترش دزد باشد!“ و دستور داد تا دختر را زندانى کنند.
    سه ماه بعد بازرگان از سفر بازگشت، ولى همينکه وارد شهر به فرمان شاه او را هم گرفتند و به زندان انداختند. پيرمرد در زندان به چيزهاى بسيارى فکر کرد و دست آخر يادش آمد که نکند زن او نخود مشکل‌گشا را فراموش کرده است. تندى به زندانيان دو قران داد و از او خواهش کرد که براى او نخود مشکل‌گشا بخرد و به زندان بياورد. زندانبان نخود مشکل‌گشا را خريد و به زندان آورد. پيرمرد دعائى بر نخود مشکل‌گشا خواند و باز از زندانيان خواست تا آنها را بين مردم پخش کند.
    شب آن روز، شاه که به خواب رفت در خواب رهگذرى را ديد که از او مى‌پرسيد: ”براى چه پيرمرد خارکش و دختر او را به زندان انداخته‌اي، در حالى‌که مرواريد دخترت در آشيانه‌ٔ کلاغ قرار دارد!“.
    فردا سپيده که برآمد، شاه سوارانى چند به بيابان فرستاد تا گلوبند دختر او را در آشيانهٔ کلاغى يافت کنند. سواران گشتند تا چنارى را پيدا کردند و گلوبند مرواريد را از آشيانهٔ کلاغ برگرفتند و به نزد شاه آوردند.
    شاه از اينکه بازرگان و دختر او را بى‌گناه زندانى کرده بود، دچار تأسف و پشيمانى شده بود، و وقتى آن دو را پيش او بردند، ار آنان دلجوئى کرد.
    پيرمرد در راه که به خانه مى‌رفت، رو به دختر خويش کرد و گفت: ”بابا وقتى که مى‌رفتم، گفتم که نخود مشکل‌گشا را فراموش نکنيد، که کرديد، ديدى چه بر سرمان آمد!“.

  3. #173
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پيرزن و خروس

    يکى بود، يکى نبود. پيرزنى بود که هميشه مسجد محل را آب و جارو مى‌کرد. در يکى از روزها حين جارو کردن سکه‌اى يک ريالى پيدا کرد. پيش خود گفت: ”انگور بخرم که خنده داره، پسته بخرم که پوسته داره، ميوه بخرم که دونه داره، کشمش بخرم که شيرينى داره، پس ماست بخرم که دلم مى‌خوادش. راه افتاد به بازارچه رفت.
    يک کوزه ماست خريد برگشت و روى ايوان خانه گذاشت و رفت به مطبخ تا نمک بياورد که خروس بزرگش آمد و ماست را خورد. پيرزن برگشت کوزه را خالى ديد و متوجه منقار ماستى خروش شد، فهميد کار، کار خروس است. خروس را گرفت و پيش قاضى برد و ماجراى ماست‌خورى او را گفت. قاضى گفت: سرِ خروس را ببر. با آن يک غذاى خوشمزه درست کن تا من هم بيايم بخورم تا سزاى هر چه خروس باشد! پيرزن به خانه برگشت.
    خواست سرِ خروس را ببرد، خروس گفت: قوقولى قوقو چه‌ کارد تيزي! پرهاى او را کند و در آب‌جوش گذاشتش، خروس گفت: قوقولى قوقو چه آب داغي! پيرزن لاى پلوى خود گذاشت، خروس گفت: قوقولى قوقو چه جاى نرمي! سر ظهر قاضى به خانهٔ پيرزن آمد، خروس را با پلو خورد. خروس در شکم قاضى بود که گفت: قوقولى قوقو چه جاى گندي!

  4. #174
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تاشلى پهلوان

    مردى بود به نام تاشلى که در اوبه‌اى در ترکمن صحرا زندگى مى‌کرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچ‌وقت از زنش دور نمى‌شد. زن که از دست تنبلى و ترس و هم‌چنين لاف‌زدن‌هاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديک‌هاى صبح خوابش برد. مگس‌ها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمى‌داد. بالاخره مگس‌ها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به‌ صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگس‌هاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
    به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را به‌عنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مى‌شناخت و مى‌دانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکست‌ناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را به‌دست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگ‌زده‌اى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوان‌هائى که از او شنيده بودند سخن‌ها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
    رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان به‌‌هم خورد. از صداى برخورد دندان‌ها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانى‌هاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مى‌آئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مى‌رفت. ديوها هم به‌دنبال تاشلي.
    رفتند تا رسيدند به نزديکى‌هاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مى‌ترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخه‌ها نشست. در اين موقع ببر نعره‌کشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آن‌چنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. به‌دنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مى‌گذاشتيد تا من رامش کنم و به‌جاى اسب بر پشت او سوار شوم!
    ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.

  5. #175
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پيرزن و نخود

    دادا، پيرزنى بود که شوهر او رفته بود و زمين شخم بزند. پيرزن کمى نخود برشته براى شوهر خود درست کرد و گفت: اى خدا من نه بچه‌اى دارم و نه همسايه‌اى حالا پسرى نداشتم تا ناهار شوهرم را براى او ببرد؟
    ناگهان يکى از نخودها به هوا پريد و افتاد روى زمين و گفت: سلام بى‌بي، من پسر تو و پيرمرد کشاورز مى‌شوم.
    پيرزن خنديد، جواب سلام نخود را داد و او را بوسيد و گفت: خوشحالم ننه، بيا ناهار پدرت را براى او ببر صحرا چون خسته و گشنه مانده و ناهار او دير شده.
    نخود ناهار پيرمرد را گرفت و به صحرا رفت. کشاورز را که ديد، او را صدا زد:
    پدرجان سلام ناهارت را آوردم.
    پيرمرد فکرى کرد و گفت: من که بچه‌اى ندارم پس کيست که مرا صدا مى‌زند؟
    نخود از لاى علف جلو آمد و دست کشاورز را بوسيد و گفت: از حالا من پسر تو هستم. بيا ناهارت را بخور تا من هم زمين را شخم بزنم.
    نخود مشغول شخم زدن زمين شد و پيرمرد هم ناهار خود را خورد.
    غروب که به خانه برمى‌گشتند، نخود به پيرمرد گفت:
    تو به مردم بدهکارى يا مردم به تو بدهکار هستند؟
    پيرمرد مى‌خواست حرفى نزد اما نخود او را مجبور کرد تا راست آن را بگويد. پيرمرد عاقبت به او گفت:
    يک خروار گندم از شاه‌نوح طلب دارم. سواران آن آمدند و اين مقدار گندم را به زور از من گرفتند و غذايم را هم خوردند و رفتند.
    نخود به خانه نرفت و راه خود را به طرف شهر شاه‌نوح کج کرد. در راه به روباهى رسيد.
    روباه پرسيد: اى نخودى کجا مى‌روي؟
    نخود گفت: مى‌روم طلب پدرم را از شاه‌نوح بگيرم.
    روباه هم با او همراه شد و همان‌طور که مى‌رفتند، به کبوترى برخوردند و کبوتر هم همراه آنها رفت و گرگى هم همراه آنان به راه افتاد.
    وقتى به قصر شاه نوح رسيدند، نخودى جلو رفت و سلام کرد. سلطان گفت: خوب نخودى بگو ببينم براى چه‌کارى به اينجا آمده‌اي؟
    نخود گفت: سوارهاى تو يک خروار گندم به زور از پدرم گرفته‌اند. اگر گندم را مى‌دهى که چه بهتر و اگر نمى‌دهى با زور چماق از تو مى‌گيرم.
    پادشاه عصبانى شد و دستور داد نخود را پيش مرغ‌ها انداختند. مرغ‌ها نخود را خوردند، سپس به روباه گفت مرغ‌ها را بخورد. وقتى‌که روباه، مرغ‌ها را خورد، به گرگ گفت تا روباه را بخورد. بعد گرگ را توى طويله انداختند تا اسب‌ها با لگد او را گشتند. بعد دستور داد آتشى درست کردند تا لاشهٔ گرگ را روى آتش بيندازند و خاکستر آن را به دريا بريزند.
    کبوتر از قصر فرار کرد و رفت آب همراه خودش آورد و آتش را خاموش کرد. سپس قصر را هم آب گرفت و آن را خواب کرد. نخودى هم از داخل شکم گرگ بيرون پريد و به کبوتر آن را با نوک برداشت و بيرون آمدند. بعد از آن رفتند اسب‌ها و گلهٔ گاو و گوسفند پادشاه را برداشتند و به خانهٔ پيرزن و مرد کشاورز برگشتند.

  6. #176
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پيرمرد خارکن

    پيرمردى بود که از ره خارکنى و فروش آن روزگار مى‌گذراند. روزى مشغول کار بود که ديد بز قوى و بزرگى از جلوى او رد شد. پيرمرد به دنبال او رفت و ديد بز وارد خانه‌اى شد. پيرمرد هر چه گشت تا در خانه را پيدا کند و داخل شود نتوانست نااميد برگشت. روز بعد، پيرمرد آهوئى را ديد که دوان‌دوان مى‌گذشت و به‌سوى آن خانه مى‌رفت. پيرمرد آهو را هم نتوانست بگيرد. روز سوم، گوزنى از جلوى او رد شد و به‌سوى همان خانه رفت. پيرمرد دنبال گوزن رفت. گوزن سربرگرداند و پرسيد: چه مى‌خواهي؟ پيرمرد گفت: مى‌خواهم تو را بگيرم، بفروشم و نانى براى زن و بچه‌ام تهيه کنم. آهو گفت: داخل اين خانه گرگ پير و کورى است.
    خداوند ما را براى او مى‌فرستد تا خوراک آن شويم. ما روزى گرگ هستيم برگرد به خانه‌ات! پيرمرد برگشت و آنچه را شنيده بود براى زن خود تعريف کرد. بعد گفت: مگر من از آن گرگ پير کمتر هستم. من هم در خانه مى‌نشينم تا خدا روزى مرا هم بفرستد! هر چه زن او خواست او را دنبال کار بفرستد، پيرمرد از جاى خود تکان نخورد. زن رفت از باغچه سبزى بچيند، تا کارد خود را به زمين فرو کرد، صدائى شنيد، خاک را کنار زد. کوزه‌اى ديد پر از سکه رفت و به شوهر خود خبر داد. پيرمرد گفت: خداوند بايد گنج را به داخل خانه بفرستد! زن رفت و هر چه زور زد نتوانست کوزه را تکان بدهد. ناچار کار را گذاشت براى فردا تا شايد شوهر او کمکى بکند.
    زن همسايه که حرف‌هاى زن پيرمرد را شنيده بود، همينکه شب شد، بيل و کلنگ را برداشت و رفت سراغ کوزه. دست برد کوزه را بردارد ديد توى آن مار و مارمولک است. عصبانى شد و کوزه را برداشت و انداخت توى اتاق پيرمرد و زن و بچه‌هاى او. پيرمرد با صداى شکستن کوزه و جرينگ جرينگ سکه‌ها از خواب پريد. به زن خود گفت: ديدى چه جورى روزى‌رسان گنج را از سقف اتاق به داخل اتاق فرستاد. آنها سال‌هاى سال به خوشى زندگى کردند.

  7. #177
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پيرمرد و تاجر

    يکى بود يکى نبود، زير گنبد کبود پيرمرد و پيرزن فقيرى در خانهٔ خود نشسته بودند. پيرمرد دست‌هاى خود را به آسمان گرفت و گفت: خدايا! صد تومان به من برسان! اگر نَودونُه تومان باشد قبول نمى‌کنم. از قضا تاجرى که از کنار خانهٔ اين پيرمرد و پيرزن اتفاقى رد مى‌شد، اين حرف را شنيد و پيش خود گفت: حالا من نَودونُه تومان و نُه ريال توى دستمال مى‌گذارم و از سوراخ بام اتاق، براى پيرمرد مى‌اندازم، ببينم پيرمرد نَودونُه تومان و نُه ريال را مى‌گيرد يا نه! اين‌کار را کرد. پيرمرد که توى اتاق نشسته بود، يک مرتبه ديد دستمالى جلوش افتاد. دستمال را گرفت و بازش کرد. نَودونُه ريال را در آن ديد. به پيرزن گفت: دعاى من مستجاب شد. زن او گفت: بشمار! شايد صد تومان نباشد. پيرمرد گفت: شمرده‌ام، نَودونُه تومان و نُه ريال است، ولى قبول دارم. پيرزن گفت: خودت گفتى اگر يک ريال از صد تومان کسر باشد، قبول نمى‌کني! شوهر پير او خنديد و جواب داد: خداوند يک ريال را بابت دستمال حساب کرده است!
    تاجر که همچنان در پشت‌بام بود و اين حرف‌ها را شنيد، آهى کشيد و پائين آمد و در خانه را زد. پيرمرد در را باز کرد. تاجر گفت: پولم را پس بده! من دستمال پول را از سوراخ بام توى اتاق انداختم. پيرمرد گفت: چند روز است که دعا مى‌کنم تا خداوند صد تومان به من بدهد و داده، حالا تو مى‌گوئى پول مال من است. تاجر گفت: بيا برويم نزد قاضى تا قضاوت کند. پيرمرد گفت: من لباس، کفش، و اسب به تو مى‌دهم.
    پيرمرد لباس و کفش تاجر را پوشيد اسب تاجر را هم سوار شد و به اتفاق تاجر، پيش قاضى رفت. تاجر ماجراى صد تومان را براى قاضى تعريف کرد. پيرمرد از سر جاى خود پا شد و به قاضى گفت: اين تاجر اگر خجالت نکشد، مى‌گويد که لباس تنم هم مال او است. تاجر گفت: لباس تنت مال من است. پيرمرد گفت: اگر خجالت نکشد مى‌گويد کفش پايم هم مال او است. تاجر گفت: کفش پايت هم مال من است ديگر. پيرمرد گفت: اگر اين تاجر خجالت نکشد مى‌گويد اسبم هم مال او است. تاجر گفت: اسبت هم مال من است. بعد پيرمرد گفت: اى قاضي! ديگر براى اين تاجر خجالتى باقى نمانده که نگويد نَودونُه تومان و نُه ريال مال من نيست!
    قاضى که از باطن کار خبر نداشت. گول حرف‌هاى پيرمرد را خورد و حکم به فع او داد. تاجر بيچاره علاوه بر نَودونُه تومان و نُه ريال، کفش، لباس، و اسب خود را هم از دست داد.

  8. #178
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پيره‌زن

    يکى بود و يکى نبود، يک پيره‌زن بود. خانه‌اى داشت به اندازهٔ يک غربيل. اتاقى داشت، به اندازهٔ يک بشقاب، درخت سنجدى داشت به اندازهٔ يک چيلهٔ جارو. يک خرده هم جل و جهاز سر هم کرده بود، که رف و طاقچه‌اش خشک و خالى نباشد.
    يک شب شامش را خورده بود که ديد باد سردى مى‌آيد و تنش مور - مور مى‌شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که ديد صداى در مى‌آيد. شمع را برداشت و رفت در را باز کرد، ديد يک گنجشکى است. گنجشک به پيره‌زن گفت: ”پيره زن امشب هوا سرد است، باد مى‌آيد، من هم جائى ندارم، بگذار امشب اينجا پهلوى تو، توى اين خانه بمانم، صبح که آفتاب زد مى‌پرم، مى‌روم“. پيره‌زن دلش به حال گنجشکه سوخت و گفت: ”خيلى خوب بيا تو برو روى درخت سنجد، لاى برگ‌ها، بگير بخواب“. گنجشکه را خواباند و خودش رفت توى رختخواب هنوز چشمش گرم نشده بود، ديد که باز در مى‌زنند. رفت دَمِ در، در را باز کرد ديد يک خرى است. خره گفت: ”امشب هوا سرد است، باد هم مى‌آيد، من هم جائى ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم بگذار امشب اينجا، توى خانهٔ تو بمانم، صبح زود، پيش از آنکه صداى اذان از گلدسته بلند شود، من مى‌روم بيرون“. پيره‌زن دلش به حال خر سوخت و گفت: ”خيلى خوب، برو گوشهٔ حياط بگير بخواب“.
    پيره‌زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابيد. باز ديد در مى‌زنند، گفت: ”کيه؟ و رفت دم در، ديد يک مرغى است، مرغه گفت: ”پيره‌زن، امشب باد مى‌آيد و هوا سرد است، من هم راه بردار به‌ جائى نيستم، بگذار بيايم امشب اينجا بخوابم، صبح زود، همين‌که صداى خروس درآمد پا مى‌شوم مى‌روم“. پيره‌زن گفت: ”خيلى خوب، برو کنج حياط، بگير بخواب“. مرغ را خواباند و خودش رفت که بخوابد، ديد باز صداى در مى‌آيد، آمد در را باز کرد، ديد يک کلاغى است، کلاغه گفت: ”پيره‌زن! امشب هوا سرد است، من هم جاى درست و حسابى ندارم بگذار اينجا، توى خانه تو بخوابم. صبح زود، همين‌‌که مرغ‌ها سر از لانه درآوردند، مى‌پرم و مى‌روم“. گفت: ”خيلى خوب“ و کلاغه را برد، روى گردهٔ خر خواباند و رفت خوابيد. ديد باز در مى‌زنند شمع را برداشت رفت دم در، ديد سگى است. گفت: ”چه مى‌گوئي؟“ گفت: ”امشب هوا سرد است، من هم خانه و لانه‌اى ندارم، که پناه ببرم به توش، بگذار امشب اينجا بخوابم صبح، پيش از آنکه بوق حمام را بزنند پا مى‌شوم مى‌روم“. پيره‌زن دلش به حال سگه سوخت، آن‌را هم برد پهلوى خر خواباند و گوش شيطان کر، آمد خوابيد.
    صبح از خواب بيدار شد، ديد خانه‌اش غلغهٔ روم است... رفت به سراغ گنجشکه گفت: ”پاشو، برو بيرون، که صبح شد!“ گنجشکه گفت: ”من، که جيک و جيک مى‌کنم برات، تخم کوچيک مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ گفت: ”نه تو بمان“. رفت به سراغ خره، گفت: ”زود باش، پاشو، برو بيرون، صبح شده“. خره گفت: ”من، که عرعر مى‌کنم برات، پشکل تر مى‌کنم برات، همسايه خبر مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ پيره‌زن گفت: ”نه، تو هم بمان“. رفت پيش مرغه گفت: ”پاشو، برو بيرون، که صبح شده“. مرغه گفت: ”من، که قدقد مى‌کنم برات، تخم بزرگ مى‌کنم برات، من بروم بيرون؟“ گفت: ”نه، تو هم بمان“. رفت به سراغ کلاغه، گفت: ”پاشو برو بيرون!“ کلاغه گفت: ”من، که قار قار مى‌کنم برات، آقا را بيدار مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ گفت: ”نه، تو هم بمان“. آخر سر آمد به سراغ سگه، گفت: ”پاشو، برو بيرون، که هوا روشن شده“. سگه گفت: ”من، که واق واق مى‌کنم برات، دزد را بى‌دماغ مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ گفت: نه، تو هم بمان“. همه آنجا ماندند و کارهاى پيره‌زن را روبه‌راه کردند و زندگيش را روى غلتک انداختند. قصه ما به سر رسيد، کلاغه به خانه‌اش نرسيد.

  9. #179
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پيله‌‌ور

    يکى بود؛ يکى نبود. پيله‌ورى بود که يک زن داشت و يک پسر شيرخوار به‌نام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند که پيله‌ور از دنيا رفت.
    زن پيله‌ور ديگر شوهر نکرد و هَم و غَمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد.
    کم‌کم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هيجده سالگى رساند ديگر چيزى براش باقى نماند، مگر سيصد دِرَم پولِ نقره که براى روز مبادا گذاشته بود.
    يک روز اول صبح، بهرام را از خواب بيدار کرد و گفت: ”فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاى تو بيوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بدِ دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگى را روبه‌راه کنى و کسب وکار پدرت را پيش بگيري. برَوى بازار، از يک دست چيزى بخرى و از دست ديگر چيزى بفروشى و پول و پله‌اى پيدا کنى که بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم“.
    بعد رفت از بالاى رَف کيسه‌اى را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را وا کرد و صد درم از توى آن درآورد داد به بهرام. گفت: ”اين را بگير و به اميد خدا کارت را شروع کن“.
    بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و به‌طرف بازار راه افتاد.
    داشت از چارسوقِ بازار مى‌گذشت که ديد چند جوان گربه‌اى را کرده‌اند تو کيسه و گربه يک‌بند وَنگ مى‌زدند. بهرام رفت جلو پرسيد: ”چرا بى‌خودى جانور بيچاره را آزار مى‌دهيد؟“
    جوان‌ها جواب دادند: ”نمى‌خواهد دلت به حالش بسوزد! الان مى‌بريم مى‌اندازيمش تو رودخانه و راحتش مى‌کنيم“.
    بهرام گفت: ”اين کار چه فايده‌اى دارد؟ درِ کيسه را وا کنيد و بگذاريد حيوان زبان‌بسته هر جا که مى‌خواهد برود“.
    گفتند: ”اگر خيلى دلت مى‌سوزد، صد درم بده به ما، گربه مال تو“.
    بهرام صد درمش را داد و گربه را از کيسه درآورد و آزاد کرد.
    گربه به بهرام نگاه محبت‌آميزى کرد؛ خودش را به پاى او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت: ”خوبى هيچ‌وقت فراموش نمى‌شود“.
    و راهش را گرفت و رفت و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مى‌زد.
    تنگِ غروب، بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد: ”بگو ببينم چه کردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟“
    بهرام هر چه را که آن روز در بازار ديده بود بى‌کم و زياد تعريف کرد. مادرش هم با حوصله به حرف‌هاش گوش داد و آن شب چيزى به او نگفت.
    فردا صبح، مادر گفت: ”پسر جان! ديروز پولت را دادى و جان جانورى را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فکر گذران زندگيِ خودمان باشي. امروز صد درمِ ديگر مى‌دهم به تو که به روى بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را دربياري“.
    بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار.
    نرسيده به ميدانِ شهر ديد چند جوان به گردن سگى قلاده انداخته‌اند و به ضرب چوب و چماق او را مى‌برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت: ”اين سگ را کجا مى‌بريد؟“
    گفتند: ”مى‌خواهيم ببريم از بالاى باروى شهر پرتش کنيم پائين“.
    بهرام گفت: ”اين کار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوانِ باوفا براى خودش آزاد بگردد“.
    گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مى‌سوزد صد درم بده آزادش کن“.
    بهرام صد درم داد و سگ را آزاد کرد.
    سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دو جنباند و گفت: ”اى آدميزاد شير پاک خورده! خوبى کردي، خوبى خواهى ديد“.
    و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مى‌زد.
    بهرام غروب آن روز هم، مثل ديروز، شرمنده و دست خالى برگشت خانه. مادرش وقتى شنيد بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه‌دار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت کرد.
    روز سوم، مادر بهرام صد درم داد به او گفت: ”امروز ديگر روز کسب وکار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهى ديگر آه نداريم که با ناله سودا کنيم“.
    بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اين‌طرف و آن‌طرف گشت چيزى براى خريد و فروش پيدا نکرد. نزديک غروب رفت کنار ديوارى نشست تا کمى خستگى درکند که ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مى‌کنند و مى‌خواهند جعبه‌اى را آتش بزنند. پرسيد: ”توى اين جعبه چى هست که مى‌خواهيد آن را آتش بزنيد؟“
    جواب دادند: ”يک جانور قشنگ و خوش‌خط و خال“.
    گفت: ”اين کار را نکنيد. آزادش کنيد برود دنبال کار خودش“.
    گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مى‌سوزد صد درم بده، اين جعبه مال تو. آن وقت هر کارى مى‌خواهى با آن بکن“.
    بهرام نتوانست طاقت بياورد و پول‌هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند، گفتند: ”اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واکن“.
    بهرام جعبه را برد بيرون شهر و تا درش را باز کرد، ديد مارى از توى آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار کند که مار گفت: ”چرا مى‌خواهى فرار کني؟ ما هيچ‌وقت به کسى که به ما آزار نرسانده، آزار نمى‌رسانيم. به غير از اين، تو جانم را نجات داده‌اى و من مديون تو هستم“.
    بهرام سر به گريبان روى تخته سنگى نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسيد: ”چرا يک دفعه غصه‌دار شدى و زانوى غم بغل گرفتي؟“
    بهرام سرگذشتش را براى مار تعريف کرد و آخر سر گفت: ”حالا مانده‌ام که با چه روئى بروم خانه“.
    مار گفت: ”غصه نخور! همان‌طور که تو به من کمک کردي، من هم به تو کمک مى‌کنم“.
    بهرام گفت: ”از دست تو چه کمکى ساخته است؟“
    مار گفت: ”پدر من رئيس مارهاست و به او مى‌گويند کيامار و جز من فرزندى ندارد. تو را مى‌برم پيش او و شرح مى‌دهم که تو چه‌جور جانم را نجات دادى و نگذاشتى بچهٔ يکى يک‌دانه‌اش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو مى‌پرسد به‌جاى اين همه مهربانى چه چيزى مى‌خواهى به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مى‌خواهم. اگر خواست چيز ديگرى به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزى را مى‌خواهم که گفتم“.
    بهرام قبول کرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف کرد.
    کيامار که بى‌اندازه از آزادى پسرش خوشحال شده بود، به بهرام گفت: ”به‌جاى اين همه مهربانى هر چه مى‌خواهى بگو تا به تو بدهم“.
    بهرام گفت: ”من چيزى نمى‌خواهم؛ اما اگر مى‌خواهى چيزى به من بدهى انگشتر سليمان را بده“.
    کيامار گفت: ”انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش کرده‌اند آن را دست هر کس و ناکس ندهم“.
    بهرام گفت: ”اگر اين‌طور است، من هيچ‌چيز از شما نمى‌خواهم. جان فرزندت را هم براى اين نجات ندادم که چيزى به‌دست بيارم“.
    کيامار گفت: ”پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جانِ تنها فرزندم را از مرگ نجات دادى و نگذاشتى اجاقم خاموش شود. از من چيزى بخواه و بگذار دل ما خوش باشد“.
    بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد.
    کيامار گفت: ”مى‌دانى اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مى‌کند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش کسى باشد که هم پاکدل باشد و هم دلير“.
    بهرام گفت: ”از کجا مى‌دانى که من پاکدل و دلير نيستم؟“
    کيامار که ديگر جوابى نداشت، بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت: ”مبادا به کسى بگوئى چنين چيزى پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسى از وجودش بو ببرد“.
    بهرام گفت: ”به‌روى چشم!“
    و از پيش کيامار رفت بيرون.
    مار گفت: ”اى جوان! از کيامار پرسيدى که اين انگشتر به چه درد مى‌خورد؟“
    بهرام گفت: ”نه!“
    مار گفت: ”پس بدان وقتى اين انگشتر را به انگشت ميانيت بکنى و روى آن دست بکشي، از نگين آن غلام سياهى بيرون مى‌آيد و هر چه آرزو داري، از شيرِ مرغ گرفته تا جانِ آدميزاد برايت آماده مى‌کند“.
    بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوى شيرين‌پلو کرد و روى نگين آن دست کشيد.
    به يک چشم برهم زدن غلام سياهى ظاهر شد و يک بشقاب شيرين‌پلو گذاشت جلوش.
    بهرام سيرِ دلش غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه‌اش.
    همين که رسيد خانه، مادرش با دلواپسى پرسيد: ”چرا دير آمدي؟ تا حالا کجا بودي؟ چه مى‌کردي؟“
    بهرام نشست. همه چيز را مو به مو براى مادرش شرح داد و آخر سر گفت: ”از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره“.
    مادرش خوشحال شد. گفت: ”حالا خيال دارى چه کار بکني؟“
    بهرام گفت: ”مى‌خواهم اول اين کلبه را خراب کنم و جاش يک کاخ بلند بسازم“.
    مادرش گفت: ”نه! بگذار اين کلبه که من با پدرت در آن زندگى کرده‌ام و خاطر‌ه‌هاى خوبى از آن دارم سرپا بماند. تو کمى آن‌ورتر براى خودت هر جور کاخى که مى‌خواهى درست کن. من اينجا زندگى مى‌کنم و تو هم آنجا“.
    بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاى خودش را برآورده کرد.
    از آن به بعد، بهرام خوب مى‌خورد، خوب مى‌پوشيد و خوب مى‌خوابيد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر خوب بود.
    روزى از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مى‌گذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت: ”دختر را که شايستهٔ من است پيدا کردم“.
    و از همان‌جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگارى دختر پادشاه.
    مادر بهرام بعد از اينکه از دربان قصر اجازهٔ ورود گرفت؛ از جلو نگهبان‌ها گذشت، رفت تو قصر و به خواجه‌باشى گفت: ”مى‌خواهم پادشاه را ببينم“.
    خواجه‌باشى رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد: ”حرفت چيست؟“
    مادر بهرام گفت: ”آمده‌ام دخترت را براى پسرم خواستگارى کنم“.
    پادشاه عصبانى شد و از وزيرِ دست راستش پرسيد: ”با اين پتياره که جرئت کرده بيايد خواستگارى دختر ما چه کنم؟“
    وزير در گوش پادشاه گفت: ”قربانت گردم! سنگ بزرگى بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابين دختر را سنگين بگير، خودش از اين خواستگارى پشيمان مى‌شود و راهش را مى‌گيرد و مى‌رود“.
    پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسيد: ”پسرت چه کاره است؟“
    مادر بهرام جواب داد: ”هنوز کار و بارى ندارد؛ اما جوان پاکدلى است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگى کم و کسرى ندارد“.
    پادشاه گفت: ”مگر من به هر کسى دختر مى‌دهم. کسى که مى‌خواهد دختر من را بگيرد بايد مُلک و املاک زيادى داشته باشد؛ هفت‌بار شتر طلا و نقره شيربهاى دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجى بزند که به سر او مى‌گذارد؛ هفت خم خسروى طلاى ناب کابينش بکند و شب عروسى هفت فرش زربافتِ مرواريددوز زير پايش بيندازد“.
    مادر بهرام گفت: ”اى پادشاه! اينها که چيزى نيست از هفت برو به هفتاد“.
    پادشاه خنديد و گفت: ”برو بيار و دختر را ببر“.
    مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آنها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه‌اش آورد. هفت شبانه‌روز جشن گرفتند، شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه.
    اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران!
    پسر پادشاه توران دلدادهٔ همين دخترى بود که بهرام او را به زنى گرفته بود. وقتى خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت: ”چطور شده اين دختر را نداده‌اند به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستادم خواستگارى و او را داده‌اند به پسر يک پيله‌ور؟“
    و شروع کرد به پرس و جو و فهميد پسر پيله‌ور هر چه را که پادشاه از او خواسته، از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره، فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه.
    پسر پادشاهِ توران با اطرافيانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به اين نتيجه رسيد که بايد بفهمد پسر پيله‌ور اين همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآوَرَد.
    اين بود که به پيرزنى افسونگر گفت: ”برو از ته و توى اين قضيه سر دربيار و اگر مى‌توانى دوز و کلکى سوار کن و دختر را براى من بيار تا از مال و منال دنيا بى‌نيازت کنم“.
    پيرزن بار سفر بست و به سمت شهرى که بهرام در آنجا زندگى مى‌کرد، راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد.
    پيرزن همان روز اول نشانى قصر بهرام را به‌دست آورد و فرداى آن روز رفت و در زد. کنيزها در را باز کردند و از او پرسيدند: ”با کى کار داري؟“
    پيرزن گفت: ”با خانم اين قصر“.
    کنيزها پيرزن را بردند پيش دختر.
    پيرزن گفت: ”غريب و آواره‌ام. من را به خانه‌ات راه بده، همين که خستگى درکردم زحمت کم مى‌کنم و راهم را مى‌گيرم و مى‌روم“.
    دختر پادشاه گفت: ”خوش آمدي! هر قدر که مى‌خواهى بمان“.
    پيرزن در قصر دختر پادشاه جاخوش کرد. روز و شب در ميان کنيزها مى‌پلکيد و در ميان حرف‌هاش آنقدر از خُلق و خوى مهربان و بَر و روى بى‌همتاى دختر پادشاه دَم زد که يواش يواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد.
    پيرزن يک روز که فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت: ”عزيز دلم! من چيزهاى عجيب و غريب زيادى در اين دنيا ديده‌ام؛ اما هيچ‌وقت نديده‌ام که دَم و دستگاه پسرِ يک پيله‌ور از دَم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد“.
    دختر گفت: ”من هم تا حالا چنين چيزى را نديده بودم“.
    پيرزن پرسيد: ”نمى‌دانى شوهرت اين همه ثروت را از کجا پيدا کرده؟“
    دختر جواب داد: ”نه. تا حالا به من نگفته“.
    پيرزن گفت: ”حتماً از او بپرس، يک روز به دردت مى‌خورد“.
    شب که شد وقتى دختر پادشاه به خوابگاه رفت، از بهرام پرسيد: ”تو که پسر يک پيله‌ورى اين همه ثروت را از کجا آورده‌اي؟“
    بهرام که انتظار چنين سؤالى را نداشت گفت: ”براى تو چه فرقى مى‌کند؟“
    دختر گفت: ”من شريک زندگى تو هستم. مى‌خواهم همه چيز را بدانم“.
    بهرام گفت: ”اين حرف‌ها به تو نيامده“.
    دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناى ناسازگارى را گذاشت.
    بهرام که مى‌ديد روز به روز مهر زنش به او کم‌تر مى‌شود، داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد: ”مبادا کسى از اين قضيه بو ببرد تا جاش را ياد بگيرد که زندگيمان بر باد مى‌رود“.
    دختر هر چه را که از بهرام شنيده بود بى‌کم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يک روز که همه سرگرم بودند، خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاى رَف برداشت و بى‌سر و صدا زد به چاک و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به‌دست او و همه چيز را براى او تعريف کرد.
    پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانش کرد، رو نگين آن دست کشيد و از غلام سياهى که از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد، خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را يک‌جا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد.
    همين که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دلِ بى‌تابش بى‌تابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسى برپا کند؛ اما دختر روى خوش نشان نداد و پس از گفت و گوى بسيار چهل روز مهلت گرفت.
    حالا بشنويد از بهرام!
    روزى که انگشتر سليمان افتاد به‌دست پسر پادشاه توران، بهرام خانه نبود و وقتى برگشت ديد نه از کاخ خبرى هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديده‌اند و اين کار کارِ کسى نيست جزء پسر پادشاه توران.
    بهرام سر در گريبان و افسرده رفت کنار شهر، نزديک خرابه‌اى نشست. سر به زانوى غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند.
    در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه‌اش را فهميدند.
    مار به سگ و گربه گفت: ”اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبى کردن به ما سنگِ تمام گذاشت. من خوبى او را تلافى کردم؛ حالا نوبت شماست که برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد“.
    سگ و گربه گفتند: ”به روى چشم!“
    بهرام گفت: ”شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مى‌آيم“.
    سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه.
    سگ در حياط کاخ ماند و گربه رفت بى‌سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا کرد. موقعى که در دور و بَرِ دختر خلوت شد، گربه با او حرف زد.
    دختر گفت: ”پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مى‌دارد و وقتى مى‌خواهد بخوابد آن را مى‌گذارد در دهانش که کسى نتواند آن را از چنگش درآوَرَد. اما اگر نتوانى آن را به‌دست آورى چهل روز مهلتى که از او گرفته‌ام تمام مى‌شود و با من عروسى مى‌کند“.
    گربه برگشت پيش سگ و حرف‌هاى دختر پادشاه را بازگو کرد.
    سگ گفت: ”همين امشب بايد دست به‌کار شويم و انگشتر را از چنگش بکشيم بيرون“.
    آن وقت نشستند به گفت و گو چه کنند، چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند.
    نصفه‌هاى شب، گربه و سگ رفتند توى کاخ. سگ در گوشه‌اى پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمين نشست و موشى را به دام انداخت.
    موش همين که خودش را در چنگال گربه ديد، زيک زيک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد.
    گربه گفت: ”اگر مى‌خواهى زنده بمانى بايد کارى را که مى‌گويم انجام دهي“.
    موش گفت: ”شما فقط امر بفرما چه کار کنم، بقيه‌اش با من“.
    گربه موش را رها کرد و گفت: ”برو دمت را بزن تو فلفل“.
    موش دمش را زد تو فلفل و گفت: ”ديگر چه فرمايشى داريد؟“
    گربه گفت: ”حالا با هم مى‌رويم به خوابگاه. وقتى به آنجا رسيديم تو بايد تند بروى جلو و دمت را فرو کنى تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادى بروى دنبال زندگى خودت“.
    موش گفت: ”طورى اين کار را برايت انجام مى‌دهم که آب از آب تکان نخورد“.
    بعد، گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ، که خودش را به راهرو رسانده بود، به دنبالشان راه افتاد و هر سه بى‌سر و صدا رفتند به اتاق خوابِ پسرِ پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يک‌دفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه.
    پسر پادشاه چنان عطسه‌اى کرد که انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش مى‌دويد از قصر زد بيرون و تا از دروازهٔ شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نکرد.
    گربه و سگ کمى که رفتند جلوتر، رسيدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران مى‌آمد.
    خوشحال شدند و انگشتر را دادند به‌دست او.
    بهرام انگشتر را کرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست کشيد و از غلام سياه که در يک چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش، زنش، کاخش و همهٔ دوستانش در جاى اولشان پيدا شوند.
    پسر پادشاه توران يک بند عطسه مى‌کرد و هنوز آبِ لب و لوچه‌اش را خوب جمع نکرده بود که ديد نه از انگشتر خبرى هست و نه از دختر.
    بگذريم! بهرام به کمک انگشتر سليمان هر چه را که لازم داشت تهيه کرد و براى اينکه انگشتر به‌دست ناکسان نيفتد آن را به ژَرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبى و خوشى زندگى کرد.

  10. #180
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پينه‌دوز و آهنگرى که دو تا زن داشت

    پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت. روبه‌روى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مى‌ديد پينه‌دوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمى‌آورد و نان و گوشت را مى‌خورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مى‌خوري؟ پينه‌دوز گفت: زن‌هايم از لج يکديگر هر کدام سعى مى‌کند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مى‌کنند.
    آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مى‌آيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزى‌پزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.
    جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشه‌اى چراغى سوسو مى‌زند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينه‌دوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينه‌دوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مى‌کنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!
    آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم؟ پينه‌دوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زن‌هايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شب‌ها در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •