تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 18 از 22 اولاول ... 8141516171819202122 آخرآخر
نمايش نتايج 171 به 180 از 211

نام تاپيک: معرفي، نقد و شرح کتاب

  1. #171
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 طوفان

    نوشته : الکساندر پوشکین


    مرد جوانی که خدمت موقت خود را در یک هنگ مخصوص سوار در روسیه گذرانده به دستور پدرش برای خدمت عازم یکی از نقاط کوهستانی می شود تا در یگان ویژه آن ناحیه و زیر نظر فرمانده سالخورده آن (که از دوستان قدیمی پدرش است) خودمت کند. در راه به واسطه برف سنگینی که باریده بود ناچار شد که از کمک یک بلد ناشناس استفاده کند و در مقابل این کمک پالتوی پوست خرگوش خود را به بلد ببخشد. بعد از رسیدن به سپاه به فرمان ژنرال پیر به عنوان افسر گارد در قلعه ای به خدمت مشغول می شود و در همین حال دل به دختر فرمانده قلعه، سروان میرنوف می بندد. در یکی از روزها به فرمانده قلعه خبر می رسد که راهزنی معروف از زندان فرار کرده و پس از جمع کردن عده زیادی از راهزن ها و تبهکاران در حال غارت و فتح مناطق مختلف است. افسر جوان در اولین ملاقات خود با راهزن معروف، بلد ناشناس خود را در آن شب طوفانی شناسایی می کند و درحالی که بسیاری از افسران به فرمان راهزن به دار آویخته شده اند، همان پالتوی پوست خرگوش جان او را از مرگ نجات می دهد ولی سیر حوادث روزگار به این سادگی قصد مدارا با او و نامزد جوانش را ندارد و...

  2. #172
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 گلوله پیه

    نوشته : گي دو موپاسان
    منبع : Iketab


    در قرن نوزدهم ، کشور فرانسه مورد هجوم همسایه نیرومندش ( پروس) قرار می گیرد. شاه فاسد و بی لیاقت فرانسه ( ناپلئون سوم ) در چنگ شکست می خورد و ارتش پروس پا به خاک فرانسه می گذارد.

    بر طبق قانون جنگ ، فاتحان نبرد مالک جان ، مال و ناموس مقلوبان هستند و در چنین شرایطی ، چند نفر از ثروتمندان شهر مرزی رومن تصمیمی می گیرند تا از شهر خارج شده و در ایالت مجاور از ثروتی که قبلا به آنجا فرستاده اند بهرمند شوند. انها در این سفر البته تنها نیستند و چند همشهر دیگر که به هیچ عنوان در شان و طبقه اجتماعی آنان قرار ندارند ، آنها را همراهی می کنند : دو راهبه یک مرد جمهوری خواه و یک زن بد کاره به نام گلوله پیه!! حضور این انگلهای اجتماعی برای این افراد متشخص و اصیل زاده بسیار سخت و ناگوار است ولی شرایط وخیم حاصل از جنگ جایی برای فخر فروشی های طبقاتی باقی نگذارده و این افراد کخ در جمع ده نفر هستند ، درشکه ای کرایه کرده و به سمت ایالت مجاور حرکت می کنند. بد نیست که در اینجا با شش عضو نجیب زاده و ثروتمند این جمع ده نفره آشنا شویم و درد و رنجشان را از همسر از همسفر شدن با یک زن بد کاره بهتر و بیشتر درک کنیم . آقای لوازو مردی است که از مقام مستخدمی یک تجارت خانه شراب، خودش را تا جایی بالا کشید که اکنون صاحب همان تجارت خانه است ، هر چند این توضیح را به ازای بد نامی و ننگ بدست آورده و همه شهر او را به عنوان سمبل حیله و دروغ می شناسند! البته برای چنین مرد ثروتمند و متشخص چه اهمیتی دارد که دیگران او را دزد و غارتگر بنامند!! آیا این اتهامات دلیلی جز حسادت می تواند داشته باشد!؟ همسر آقای لوازا ، زنی چاق و تند خو است که با درایت و مدیریت قوی خود ، تجارتخانه شوهرش را اداره می کند و این برای پیشرفت خانواده لوازا اهمیتی بی مانند دارد ، زیرا آقای لوازا علی رغم حیله گری و شم اقتصادی قوی از قاطعیت و قدرت قوی و مدیریت بر خوردار نیست. ( در واقع او احمقی تمام معناست که لودگی و شوخی های رکیکش به اندازه کلاش بودنش شهرت دارد) و این روحیات قوی و مردانه خانم لوازا و است که تجارتخانه را می گرداند، می دانیم چنین زنانی که باید پا در دنیای مردانه بگذارد و وظایفی مردانه را به عهده گیرند دارای چه بخوا نهای روحی و روانی شدیدی هستند که به چشم نمی آید یا حداقل به چشم غیر مسلح نمی آید. با این وجود آیا در اصیل بودن و تشخیص این خانواده ای سر شناس در شهر رومن تعلق دارد و همچنین تملک سه کارخانه و عضویت در انجمن شورای شهر را باید دلیایل قاطع برای تشخیص و اصالتش شمرد. آقای لامادون ( که در مقابل خانواده تازه به دوران رسیده لوازا ، سمبل اصالت و تبار عالی است) از هواداران سر سخت نظام سلطنتی بود تا حدی که با هجوم ارتش پروس بلافاصله به فکر ترک رومن افتاد ، زیرا در ایالت مجاور راحت تر می توانست با نی روهای وطن پرست سلطنت طلب همکاری کند ، گو اینکه ثروتش در ایالت مجاور هم اهنگیزه ای برای این مهاجرت بود ولی در مقابل احساسات میهن پرستی او، دلیلی فرعی محسوب می شد!! نباید از نظر دور داشت که سالها یی که ارتش محلی رومن با رشادت از شهر دفاع می کرد به زمان فئو دالی و قرن 1و11 میلادی تعلق داشت و چنین رشادتهایی حتی از جانب عضو شورای شهر ، نه رشادت بلکه حماقت محسوب می شد، هر چند در حال ترک رومن نیز ، آقای لامادون شجاعت سر بازان ارتش سلطنتی را برای دفاع از شهر مستود!! ولی شرایط فعلی با زمان قرون وسطی تفاوت فراوان داشت و آقغای لامادون چاره ای نداشت جز انکه بجای تمایلات میهن پرستانه ، مصلحت های شخصی خودش را در نظر گیرد ، اجباری درد آور و جانکاه برای مردی نجیب و اصیل !! خانم لامادون ، از همسرش بسیار جوان تر بود و اگر چه زیبای و ظرافتش چشم و چراغ افسران زیادی را روشن کرده بود ولی به هیچ عنوان این لطف و محبت نجیبانه را نباید با معاشرتهای زشت و کریه گلوله پیه ( زن بدکاره مقغایسه کرد ! و بالاخره لورد بوریل ، که بالوئی فیلیپ ، پادشاه متوفی فرانسه نسبت خویشاوندی دارد ، زیرا بر طبق روایتی پادشاه اصیل زاده ، یکی از خانمهای خانواده بوریل را باردار کرده و همسر این خانم محترم به واسطه چنین افتخاری ! لقب لرد و مقام فرمانداری ایالت رومن را از آن خود کرده است و این چنین است که خانواده اشرافی و عالی تبار بوریل پا به ع8رصه وجود می گذارند ! این همسفران نا متجانس ، در مسیر حرکت خود به سوی مقصد گرفتار یک مسأله عجیب می شوند . در مهمنخانه ترک ( که درست در میان راه قرار دارد ) افسر آلمانی گشت ، از گلوله پیه می خواهد تا خود را در اختیارش قرار دهد و هنگامی که با مقاومت دختر جوان رو برو می شود ، از ادامه سفر درشکه جلوگیری به عمل می آورد . در این جاست که همسفران عالی مقام باطن و حقیقت خودشان را نشان می دهند و نقاب از چهره کثیفشان بر می گیرند .

    انسانهایی که باید مظهر شرافت و اخلاق باشند ، تمام سعی و تلاششان معطوف این اصل می شود که دختر جوان را به این خود فروشی راضی کنند ، مگر نه اینکه این شغل او مضر در آمد او بود ، اگر چنین بودیس این افسر پروس چه فرقی با دتیگران داشت؟ حالا که وقت گرانبهایشان و عمر عزیزشان در حال تلف شدن بودن و جانشان در خطر قرار داشت آیا باید میهن پرستی بچه گانه یک دختر بد کاره را تحمل می کردند؟ حتی خواهران مسیحی و ترک دنیا نیز که تا اینجا ساکت و همیشه در سایه بودند ، خواسته یا ناخواسته در اینجا وارد بازی می شوند و ما را با روحیات مطیع پرور حاکم بر کلیسا ، ریا، تزویر و احکام خشک و انعطاف ناپذیر کلیسایی و از همه مهمتر عقده ها و ناهنجاریهای روانی خادمان دنیا و آخرت آشنا می کنند ! غاینکه اعمال زشت و قبیح در صورت همراه شدن با نیات خدا پسندانه از سوی خدا و مسیح مورد بخشش قرار می گشرند و ما وظیفه جز اجرای احکام الهی و پذیرفت تقدیر آسمانی نداریم!! در این نمایش تهوع آور ، فقط آقای کر بود جمهوری خواه ( سنبل جنبش رو شنفکری فرانسه) دخالتی نداشت. آقای کر نوده، ثرت هنگفت پدری را به همراه رفقای خوبی به فنا داده بود و حالا برای تأسیس جمهوری نوپای فرانسه مبارزه می کرد ، بلطبع روزی که این نظام رویایی تأسیس می شد ، او مقام مهمی را از آن خود می کرد، آیا عنوان شهردار ی رومن برای او که ثروتش را در راه حزب و جمهوری خرج کرده بود ، مناسب نبود؟ این حداقل پاسخ فرانسه به فداکاریهای او و امثال او بود. آقای کرنوده ، روحیات سران حزب جمهوری خواه را به نمایش گذاشت ، چنان رفتار می کرد که گویا اگاهی و بصیرت فقط در اختیار حزب است و شجاعت و رشادت را به گونه ای انحصاری می توان در جمهوری خواهان یافت و لاغیر. پیشگوییها به بحث ها ئ نظرات همسفران اشراف منش خود را با لبخندی تحقیر آمیز پاسخ می داد و تنها انقلاب حزب چمهوری خواه را راه حل خروج فرانسه از بحران می دانست . از این جهت خود را یک انقلابی می دانست ولی این صفت سبب نمی شد تا در مصرف آبخور اعتدال پیشه کند و یا از تقاضای هم خوابگی با گلوله پیه خود داری ورزد!! بله، روشنفکران دنیای ما نیز مانند هر انسانی نقاط ضعف و اسراری دارند! و وای به حال روزگاری که هر یک از این متفکران نوین به تنهایی تصمیم به ساختن بهشت برین بر روی زمین، بگیرند!! اینجاست عقده های خفته و زندگیهای ناکرده در وجودشان بیدار می شوند و فجایعی می آفرینند که بشرین هرگز مانند آن را ندیده است. در ادامه داستان وقتی که سر انجام در اثر فشار و تبلیغ و تحریک این همسفران گلوله پیه ( که بر خلاف ظاهر امر، پاک ترین و صادق ترین مسافر درشکه است!!) تقاضای افسر پروسی را می پذیرد ، مشکل حل می شود . و هنگام حرکت درشکه تک تک این افراد که تا مغز استخوان فاسد و آلوده هستند ، گلوله پیه را از خود می رانند و سعی دارند تا حداقل تماس را با او داشته باشند ، همین افراد شب قبل را به واسطه پیروزی بزرگ خود! به رقص و پایکوبی و شاد خواری پرداخته اند و اینک با نگاهای سرشار نفرت و لبخندهای اکنده از حقارت از دختر جوان استقبال می کنند. در حالی که درشکه از میان ویرانه ( سرود جمهوری فرانسه) را آهسته زیر لب می خواند و این وضعیت حقیقی کشور فرانسه است، جامعه فرانسه ( درشکه) از افراد مختلفی تشکیل شده ( مسافران ) ، در یک سمت اشراف و ثروتمندان فاسد و پوسیده ( لامادون- لوازویا بوریل) و در یک طرف مردم تحقیر شده و فقیر فرانسه ( گلوله پیه) . اشراف فرانسه که جهت حفظ منافع مادی خود حاضر هر گونه عمل قبیح و سنگین هستند( تعظیم و تکریم به افسران ارتش پروس) از امکانات اجتماعی و اقتصادی خود و همچنین بازو تبلیغاتیشان ( راهبان کلیسا) برای غارت سرمایه ملت فرانسه ( ناموس دختر جوان) استفاده می کنند و روشنفکران فرانسه که باید راهنما و معلم توده نا آگاه مردم فرانسه باشند و چشم آنها را بر جنایات و غارتگران ی اشراف بگشایند و رهبری فکری جنبش آزادی بخش ملت راغ بر عهده گیرند یا در فلسفه و رویا به سر می بردند ( مستی کرنوده به واسطه استعمال آبجو) ویا خود در صدد سوء استفاده از ملت هستند ( تقاضای کرنوده از گلوله چیه ) !! و سرود مارسی از در داخل این درشکه ، نوای غمگین وتلخ این طنز دردناک است و تصویری واضح از جهان مضحک اطراف ما.

  3. #173
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سيذارتا

    نوشته : هرمان هسه
    منبع : مهرى قديمى نوران


    سيذارتا پسر برهمنى است كه، از درس هاى پدر و فرهيختگان، روحش اقناع نمى شود و آرامش به دست نمى آورد و در يافتن خويشتن خويش تلاش مى كند. او پى مى برد كه آموزش كافى نيست و بايد خودش جست وجو كند و راه را طى كند و بر خويشتن خويش چيره شود. او بعد از سال ها رياضت، زندگى مادى را هم تجربه مى كند و مى فهمد كه زندگى اش را بيهوده سپرى كرده و مى خواهد به حيات خود خاتمه دهد ولى ناگهان به ياد كلامى در دعاى برهمنان مى افتد كه او را به ادامه راه و رسيدن به كمال فرا مى خواند. او خود راه رستگارى را پيدا و مراحل سير و سلوك را طى مى كند. سيذارتا نشان مى دهد كه راه را در شناخت خويشتن، خود انسان بايد پيدا كند و تمام جست وجو در جهت خويشتن است. راه سيذارتا از خانه پدرى تا رود است؛ يعنى سمبل طبيعت، سيذارتا هماهنگى جزء با كل و با وحدت است.كليد واژه ها: سيذارتا، شمن، بودا، برهمن، شناخت خويشتن.
    • مقدمه
    هرمان هسه در سال ۱۸۷۷ در شهر كلاو (claw) آلمان متولد شد و سال ۱۹۶۲ در سوئيس درگذشت. هسه در خانواده اى مذهبى كه سخت به آئين پروتستان پايبند بود رشد كرد. پدر و اجدادش از مبلغين پروتستانى بودند و در هندوستان، مركزى تاسيس كرده بودند و بسيار مورد احترام بودند.هرمان هسه در سال ۱۹۱۱ از سفر هند تصاويرى با خود آورده بود كه نشان مى دهند او ناظر و توصيف كننده بسيار خوبى از مناسبات هند است. گزارش او از هند بسيار ماهرانه است. يك دهه بعد سيذارتا نشان داد كه اين رمان عميق تر از آن چيزى بود كه هسه از خاطرات يك سفر داشت.
    • نقد و بررسى
    «سيذارتا» پسر برهمنى است كه در كرانه رودخانه و در كنار زورق ها پرورش مى يابد. دوستى دارد به نام گوويندا كه با هم به درس هاى پدر و فرهيختگان و افراد دانا گوش مى دهند.
    پدر از اينكه پسرش ولع يادگيرى دارد بسيار خشنود است و وجود مادر مملو از عشق به سيذارتا. دوستش، گوويندا هم رفتار و روح و افكار والاى او را دوست دارد اما سيذارتا احساس رضايت نمى كرد و روحش آرامش نداشت. احساس خلايى در زندگى داشت، و البته با گوش كردن به تعليمات افراد دانا و روشنفكر نيز روحش اقناع نمى شد و آرامش واقعى را به دست نمى آورد. به خدا و آفرينش دنيا مى انديشيد. او بايد خويشتن خويش را مى يافت. با دوستش تمرين مى كردند كه در خويشتن خويش غرق شوند و تصميم گرفتند كه از خانه پدرى بروند و شمن شوند و به رياضت بپردازند.زندگى معمولى ديگر براى او مفهومى نداشت، دنيا برايش تلخ بود و به رياضت پرداخته بود. سيذارتا تنها يك هدف داشت؛ تهى شدن از هر چيز: از آرزو، شادمانى و از رنج و اگر به نفس غلبه مى كرد، همه چيز در او بيدار مى شد و در خويشتن خويش غرق مى شد و سيذارتا غرق شدن در خويشتن خويش را از شمن ها آموخت. حس ها و خاطرات را در خود مى كشت و به جانور و سنگ تبديل مى شد، اما دوباره به خود مى آ مد، هزاران بار از خود گريخته بود و بازگشت او اجتناب ناپذير بود.اما سيذارتا به اين نتيجه رسيد كه فقط با آموختن نمى شود، بلكه بايد خودش جست وجو كند. او تصميم گرفت به محل اقامت بودا برود و شاگرد او شود.گوتاما؛ يعنى همان بودا، طريقه رهايى از رنج را يعنى رهايى از رنج اين جهان و زندگى را آموزش مى داد.كسانى كه راه بودا را پيش گرفته بودند، رستگار مى شدند. ولى سيذارتا آنجا را هم ترك كرد و راه خويش را دنبال كرد. او به بودا مى گويد كه حرف هايش را گوش كرده و مقصود او را، كه رهايى از رنج است، دريافته و اينكه دريافته است كه بودا به بالاترين مقصود رسيده و به اين مقصود با جست وجوى خود رسيده است و نه از راه درس.سيذارتا مى خواهد اين راه را طى كند و بر خويشتن خويش چيره شود.پس با خود مى انديشد و پى مى برد كه آن چيزى كه معلمان نتوانستند به او بياموزند، خويشتن بود. او فهميد كه راز خود را از خود بايد ياد گيرد و شاگرد خود باشد.سيذارتا اكنون جهان را شناخته و مى خواست جاى خود را در اين جهان پيدا كند و به دنبال آنچه درونش به او دستور مى دهد، برود. سيذارتا با زنى زيبا آشنا مى شود و زندگى مادى را تجربه مى كند. در كنار اين زن، دوست داشتن، مهرورزى و خوشى ها را مى آموزد تا اينكه شبى خوابى مى بيند و اين زمانى است كه تقريباً جوانى اش سپرى و موهايش سفيد شده است. او خواب مى بيند كه پرنده اى كه اين زن زيبا داشت در لانه اش مرده و سيذارتا آن را بيرون مى آورد و دور مى اندازد. گويى هر چه در درون خود، نيكى داشته، بيرون ريخته است و ترس وجودش را فرا مى گيرد و حس مى كند تمام زندگى اش را بيهوده سپرى كرده است.بعد از اين خواب، آن زن را ترك مى كند. سيذارتا در واقع ديگر به مرگ خود راضى بود.سيذارتا ديگر حاضر نيست بيش از اين بار زندگى بى محتواى خود را به دوش بكشد و مى خواهد به حيات خود خاتمه دهد، اما در ساحل رودخانه ناگهان به ياد كلامى در دعاى برهمنان مى افتد كه انسان را به ادامه راه و رسيدن به كمال فرا مى خواند. در اين هنگام از انديشه خام خود منصرف مى شود و سيذارتا خود را باز مى شناسد.او باز هم توانسته بينديشد و نداى درونش را بشنود و به دنبال آن بيايد. آن چشمه پاك هنوز در درون او زنده بود. آرى، سيذارتا دريافت كه نداى درون او درست بود. هيچ معلمى نمى توانست راه رستگارى را به او نشان دهد، او بايد خود تجربه مى كرد و به نااميدى مى رسيد و دوباره زندگى نوين خود را آغاز مى كرد. بالاخره سيذارتا در ساحل رودخانه مى ماند.سيذارتا زندگى اش را براى مردى تعريف مى كند و او به سيذارتا مى گويد كه رود با او سخن گفته است.روزى مى رسد كه افرادى از رودخانه مى خواهند عبور كنند تا نزد گوتاما بروند؛ زيرا او در بستر مرگ است و يكى از آنها زن زيبا با پسرش است كه جزء رهروان گوتاما شده است. اين پسر در واقع پسر خود سيذارتا است، اما در راه اين زن زيبا دچار مارگزيدگى مى شود و مى ميرد و سيذارتا پى مى برد كه پسربچه، پسر خود او است. پسر را نزد خود نگه مى دارد، اما چون پسرك به آن زندگى عادت نداشت، روزى سيذارتا را رها مى كند و از آنجا مى رود.سيذارتا به دنبال او مى رود ولى او را پيدا نمى كند و باز مى گردد، ولى در تمام اين مدت به ياد يگانه فرزندش است تا اينكه تصميم مى گيرد به دنبال او برود و وقتى به رود نگاه مى كند و خم مى شود، چهره خود را مى بيند كه سيذارتا را به ياد چهره پدرش مى اندازد و روزى را به ياد مى آورد كه پدرش را رها كرد و به زاهدان پيوست و پى مى برد كه پدرش هم همان درد را چشيده بود كه او اكنون براى پسرش مى كشد.سيذارتا با صحبت كردن با مرد و گوش سپردن به آواى رود، آرامش درونى خود را باز مى يابد و درمى يابد كه اگرچه آب همواره در گذر است، اما هميشه نيز پابرجا است. اين درس بزرگى براى سيذارتا است. او اكنون راه رستگارى را يافته است.
    • • •
    پيرو خلاصه اى كه از رمان ذكر شد، سيذارتا شناختى را كه به دنبالش بود از طريق آموزش به دست نياورد و سير و سلوك خود را ادامه داد تا با آن زن زيبا آشنا شد و زندگى را براساس حواس تجربه كرد و بعد از آن ديگر زندگى برايش منزجر كننده شد، ولى در درون خود همواره شمن باقى مانده بود. زندگى جديدى را شروع كرد و رمز رود را آموخت.
    وقتى سيذارتا با دقت صداى رود را گوش مى كرد، دريافت كه همه چيز به هم وابسته است؛ صدا ها، اهداف، رنج ها، ميل ها، خوبى ها و بدى ها، همه اينها در واقع همان دنيا است، موزيك زندگى است و ناگهان به ياد كلامى در دعاى برهمنان مى افتد كه انسان را به ادامه راه و رسيدن به كمال فرامى خواند. در واقع سيذارتاى هرمان هسه، هماهنگى دنيا را دوباره بازيافته است.سيذارتا در زبان سانسكريت، نام كسى است كه به هدفش رسيده است.
    • نتيجه
    هدف اصلى سيذارتا اين است كه به «من» زمينى غلبه كند تا خويشتن خود را بشناسد. در هر انسان دو گونه «من» وجود دارد: «من ذهنى» كه قابل تغيير است و «من دومى» آنى است كه با اولى ادغام است و «من شخصى» نيست، بلكه بخشى از خداست كه در واقع خويشتن است كه سيذارتا مى خواهد به آن برسد. سيذارتا به دنبال وحدت «فكر و زندگى»، «روح و طبيعت» است.فقط در اين صورت يك زندگى حقيقى و سپس فكر حقيقى ممكن است، به اين دليل هم سيذارتا نمى تواند آموزش را بپذيرد. آموزش از خارج داده مى شود، نمى تواند با درون ارتباط برقرار كند، آن آموزش فقط براى كسى مفيد واقع مى شود كه خودش تجربه كرده باشد.
    بيدارى سيذارتا، يك بيدارى در جهت «من» است؛ منى كه تاكنون از آن فرار كرده است و فقط احتياج دارد كه مطيع آواى درون خود باشد. سيذارتا در واقع هنرمند و بازيگر زندگى شخصى خودش است. در انتها در كنار رود آخرين بيدارى او است كه خود را كاملاً جدا از زندگى گذشته اش حس مى كند و به شناخت مى رسد.رود سمبلى است كه در آن وحدت، محسوس و قابل تجربه است. در رمان سيذارتا، موضوع تماماً سر اين مسئله است كه راه را در شناخت خويشتن، خود انسان بايد پيدا كند. اگر بخواهيم از راه سيذارتا صحبت كنيم، از خانه پدرى تا رود است؛ يعنى سمبل طبيعت.نويسنده، اين داستان را به عنوان تصوير قطعى اعتقادات مذهبى اش قلمداد كرده است. سيذارتا يك نوع فضيلت به نظر نمى رسد. بلكه هماهنگى جزء با كل، با تماميت، با وحدت است.

  4. #174
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 هملت

    نوشته : ویلیام شکسپیر


    هملت – این کتاب یکی از معروفترین آثار ادبی جهان و شاهکار شاعر و درام نویس بزرگ انگلیسی ویلیام شکسپیر است که در سال 1603 انتشار یافته، ولی قبل از این تاریخ مکرراً بر روی صحنه آمده است.

    داستان در دانمارک اتفاق می افتد. هملت، شاهزاده سلطنتی، در مرگ پدرش عزادار و از ازدواج شتابزده مادرش گرترود با کلادیوس عموی هملت که حالا پادشاه شده، نگران و ناراحت است. روح شاه قبلی در معجرهای قصر السینور بر قزاولان ظاهر شده است. آنها این خبر را به هملت می رسانند و او برای تحقیق صحت گفته های نگهبانان در آنجا منتظر می ماند. هملت روح را ملاقات می کند و در می یابد که سوءظن او نسبت به بدی و شرارت عمویش بیجا نبوده و کاملاً صحیح است: کلادیوس برادرش را هنگامی که در چمن زاری خوابیده با ریختن زهر در گوشش کشته بود تا بتواند با ملکه ازدواج کند و بر سریر پادشاهی بنشیند. هملت دوستش هوریشیو و یک افسر به نام ماسلوس را قسم می دهد که مسأله ظهور روح را کاملاً مخفی نگه دارند. روح از هملت می خواهد که انتقام بگیرد و هملت نیز قول انجام این کار را می دهد. به هرحال تفکرات و کابوس های او به همراه ترس ناشی از اینکه روح ممکن است یک شیطان باشد، وی را از انجام فوری دستور روح پدرش باز می دارد. هملت تظاهر به دیوانگی می کند. درباریان این را به حساب عشق او نسبت به افلیا دختر پولونیوس وزیر می گذارند.

    هملت می شنود که دسته ای از بازیگران به دربار آمده اند، لذا از آنان می خواهد صحنه قتل پدرش را در حضور شاه و ملکه بازی کنند. کلادیوس که بی توجه به نمایش چشم دوخته، ناگهان تحت تأثیر قرار گرفته وجدانش معذب می شود و هملت در چهره او دقیق شده، مطمئن می شود که عمویش گناهکار است. شاه با شتاب محل نمایش را ترک می کند و به دنبال او ملکه نیز روان می شود. گرترود پسرش را به حضور می طلبد تا با او صحبت نماید. پادشاه که عصبانی و مظنون شده است تصمیم می گیرد هملت را به انگلستان بفرستد و ترتیبی فراهم آورد تا او را در آن کشور بکشند. وقتی هملت به حضور مادرش می رود و ملکه شروع به سرزنش او می نماید. شاهزاده هم مادر را متهم به دروغ گویی و تزویر می نماید و مرگ همسرش را به خاطر می آورد. پولونیوس که اصلاً آدم فضولی است، پشت پرده اطاق ملکه پنهان می باشد. هملت که از وجود او آگاه می شود، به تصور اینکه کلادیوس پشت پرده اطاق ملکه پنهان می باشد. هملت که از وجود او آگاه می شود، به تصور اینکه کلادیوس پشت پرده مخفی شده، با خنجر وی را می کشد. بعد به همراهی دو نفر از درباریان به نام روزنکرانتس و گیلدنسترن به طرف انگلستان حرکت می کند.

    افلیا از مرگ پدرش و رفتار عجیب هملت نسبت به او و غیبت طولانی برادرش در فرانسه دیوانه می شود. برادرش لایرتیس از سفر باز می گردد و با شنیدن خبر قتل پدرش، بسیار خشمگین شده قسم می خورد انتقام بگیرد. کلادیوس تقصیر را به گردن هملت می اندازد. افلیا از غم برادرش، خود را غرق می کند. در همین ضمن کشتی هملت مورد حمله دزدان دریایی واقع می شود و دزدان او را به دانمارک می فرستند. هنگامی که به دانمارک می رسد، شاهر مرسم تشییع جنازه افلیا می گردد. او و لایرتیس هر دو بسیار غمگینند و هنگام تدفین افلیا بر سر اینکه کدامیک عزادار اصلی هستند بینشان نزاعی در می گیرد. کلادیوس که از انتقام جویی لایرتیس مطلع است به او پیشنهاد می کند که هملت را به یک مسابقه شمشیربازی دعوت نماید هملت با وجود آنکه می داند، کلادیوس شمشیر لایرتیس را به سم آغشته کرده است، این دعوت را می پذیرد. در هنگام شروع مسابقه، ملکه به افتخار پسرش شراب می نوشد، غافل از اینکه شاه آن را به خاطر هملت با سم آمیخته است. درحین نبرد هملت زخمی می شود و بعد، شمشیر این دو نفر با یکدیگر عوض می گردد و هاملت زخمی بر لایرتیس وارد می کند لایرتیس بر زمین می افتد و درحال مرگ اعتراف می کند که مقصر اصلی کلادیوس است و از هملت تقاضای بخشش می کند. هملت با خنجر شاه را می کشد و به هوریشیو امر می کند به فورتینبراس شاهزاده نروژی بگوید که پس از مرگش او شاه دانمارک خواهد بود. فورتینبراس پس از مرگ شاهزاده جوان می رسد و قول می دهد تشییع جنازه پر شکوهی برای او ترتیب دهد.

  5. #175
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سرنوشت یک انسان

    نوشته : میخائیل شولوخوف


    مردی که برای دیدار از منطقه ای قزاق نشین به آن دیار سفر کرده با مردی مسن و پسر کوچکش آشنا می شود و داستان زندگی پر رنج او را از زبانش می شنود، مردی که زن و دو دختر و پسرش را در جنگ از دست داده و حالا این پسر کوچک را (که او هم یتیم و بی پناه است) بزرگ می کند. مرد مسن از خاطرات خود در میدان نبرد و اسارتش توسط ارتش دشمن برای او سخن می گوید و زوایای دیگری از چهره کریه جنگ را برای ما آشکار می سازد. می دانیم که شولوخوف در منطقه ای قزاق نشین به دنیا آمد و به همین دلیل عمده آثار او به جامعه شناسی و روانشناسی این قوم (که نگهبانان تاج امپراتوری محسوب می شوند) می پردازد (و این شکافتن و مطالعه مربوط به جامعه قزاق قبل از 1917 – در طول جنگ و بعد از انقلاب 1917 می باشد).

  6. #176
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 واقعیت و رویا

    نوشته : علیرضا پیروزان
    منبع : Iketab



    محمد محمد علی ، نویسنده ایرانی برای خوانندگان و علاقه مندان ادبیات ایران نامی آشناست او یکی از نویسندگانی است که به نخستین فستیوال بین المللی ادبیات برلین دعوت شد و آثار موفقی مانند « نقش پنهان» - « برهنه در باد » - « آدم و حوا » و...را در کارنامه خود به همراه دارد ، گو اینکه عرصه فعالیت های ادبی محمد علی تنها به رمان محدود نمی شود و کتابهایی در قالب مجموعه داستانهای کوتاه مانند « ازما بهتران »- « چشم دوم »- « دریغ از رو به رو» و البته مقالات ادبی و گفتگوهای فنی مانند « سه گفتگو با احمد شاملو - محمود دولت آبادی –مهدی اخوان ثالث » را نیز در بر می گیرد.

    کتاب حاضر ، حاصل گفتگوی علیرضا پیروزان با محمد محمد علی داستان نویس معاصر ، سال شمار زندگی او و کتاب شناسی آثار است که به ابتکار پیروزان کتاب شناسی نقد آثار محمد علی نیز به کتاب اضافه شده است تا خواننده با دیدگاههای فنی کارشناسان ادبی در باب آثار محمد علی آشنا شود.گفتگوها از دوران کودکی نویسنده آغاز می شود و تا امروز ادامه می یابد .

    در بخش اول ، با عقاید سیاسی – خاطرات کودکی و فعالیت های اجتماعی و فرهنگی دوران جوانی- فضای فرهنگی و اجتماعی ایران 1330-1340 و...آشنا خواهیم شد . تهران قدیم در کانون بخش « از کودکی تا امروز» قرار دارد و خوانندگان می توانند چگونگی تغییر و تحول تهران و تبدیل آن از قصبه هایی پراکنده به شهری بزرگ را از دیدگاه موشکافانه محمد علی ببیند و همراه وی و هم نسلانش فراز اقتصادی سالهای 1340 و انقلاب سفید را که تاثیری شگرف در شرایط اجتماعی- اقتصادی و بالطبع فرهنگی ایران گذاشت ، تجربه کنند . هنر فرزند جامعه خویش است و ادبیات که یکی از بارزترین نمودهای خلق هنری است، نمی تواند از مجموعه تحولات اقتصادی- سیاسی و اجتماعی جامعه خود تاثیرنپذیرد . این بحثی است که پیروزان و محمد علی در بخش نخست مقدماتی و داده های اطلاعاتی و آماری اش را فراهم می آورند ( از قبیل تحولات اقتصادی حاصل از بالا رفتن قیمت نفت – رشد ناموزون عرصه های اقتصادی و فرهنگی – قیام اقلیتی از نویسندگان نوین ایران برای رشد و اعتلای فرهنگی و مبارزه با غرب زدگی و...) و در بخش « ادبیات مشروطه ایران» به بسط و تشریح آن می پردازند و چگونگی تولد ادبیات نوین در ایران و تاثیراتی را که از شرایط اجتماعی – فرهنگی داخل کشور و موجی از آثار ادبیات نوین در اروپا و آمریکا پذیرفته بود، مورد بررسی قرار می دهند. مباحثی در باره تولد ادبیات نوین در دوران مشروطه ، بحث و بررسی درباره نویسندگانی مانند مخبرالدوله هدایت- علی اکبر دهخدا- جهانگیرخان صوراسرافیل، تشریحی بر آشنایی نویسندگان مشروطه با ادبیات نوین ( مانند دیگر جنبه های فرهنگی- اجتماعی عصر روشنگری اروپا و در نهایت مقایسه آثار این بزرگان با آثار شهیر اروپایی و نویسندگان نامدار غربی همگی به بخش دوم کتاب مربوط می شود. اطلاعات بالای دو طرف گفتگو در باب ادبیات مشروطه و نهضت ادبی ایران سبب شده تا قدرت شرح و بسط مطالب افزایش بیابد و از گفتگوهای کلی و مباحث عمومی بخش اول فاصله بگیرد . این که ادبیات نوین به مانند درختی نوپا چگونه در عرصه فرهنگی( که در بخش اول با خصوصیات کلی آن آشنا شدیم ) و اجتماعی کشورسربلند کرد واز چه جریانهایی تغذیه شد و در مقابل چه توفانهایی مقاومت کرد تا به مرحله کنونی رسید از عمده مباحث مطرح شده در بخش دوم است .

    کاستی ها و نقاط قوت این درخت نوپا و میزان ارتباط آن با ادبیات کلاسیک ایران و همچنین تعامل و برخورد آن با شرایط اقتصادی – سیاسی و اجتماعی ایران ( که به موازات یکدیگر در حال پوست انداختن و تغییر و تحول بودند) حاصل مباحث بخش دوم است . فاکتورهایی که در بخش سوم برای تحلیل موقعیت فعلی ادبیات ایران در دنیا مورد استفاده قرار می گیرد.

    تکنیک های علیرضا پیروزان برای استخراج مجموعه ای متنوع از اطلاعات و اندیشه های محمد علی در جای خود دارای اهمیت فراوان است به طوری که مباحثی متعدد از قبیل ، ادبیات جهان ، سنت های ادبیات پست مدرن ، رمان و رمان نویسی در ایران و جهان ، ادبیات سیاسی ، آموزش قوانین داستان نویسی و... مورد بحث و بررسی قرار می گیرد. تسلط دو طرف گفتگو برادبیات نوین ، رمان و ادبیات پست مدرن ، تکنیک های مدرن داستان نویسی و سیرتغییرتحول در عرصه شعر و مقایسه آن با موقعیت شهر در ادبیات و جامعه ایرانی از نکات جالب توجه و نقاط قوت کتاب حاضر است به طوری که خود می تواند به تنهایی و در مقاله ای مجزا در دسترس علاقه مندان قرار گیرد!!

    پس از بررسی ادبیات ایران و جهان نوبت به آثارمحمد علی می رسد که خود نشانه حسن تدبیر پیروزان در تشریح آثار محمد علی است چرا که خواننده قادر خواهد بود از طریق مقایسه فاکتورها و خصوصیات آثار محمد علی با مجموعه مباحثی که در بخش دوم و سوم مطرح شد« ادبیات مشروطه و فستیوال برلین» به ارزیابی دقیق ترآثارنویسنده اقدام کند ، گو اینکه سنگ محک و ترازوی این ارزیابی در همین کتاب در اختیار او گذاشته شده است ، سنگ محکی که با توجه به غنا و تنوع مطالب مطرح شده در آن می تواند در باره نویسندگان دیگرنیز مورد استفاده قرار گیرد . علیرضا پیروزان با طراحی بخش « محمد علی در آیینه آثار» ابتدا خوانندگان را بافضای فکری و اتمسفرحاکم بر اندیشه ها و اعتقادات محمد علی آشنا می سازد و سپس به نقد و بررسی چهار رمان محمد علی اقدام می کند .

    بدین واسطه ، میتوان این بخش را به مانند دیباچه ای بر شرح و نقد چهار رمان محمد علی دانست . همان گونه که پیروزان در مقدمه کتاب اشاره کرده است ، گفتگو در مورد رمان بسیار ساده انجام شده است تا برای خوانندگان غیر حرفه ای ادبیات جالب تر و جذاب تر باشد زیرا به اعتقاد او نویسندگان و منتقدان باید در مرحله نخست قشر گسترده ای از جامعه را مخاطب خود قرار دهند و جذب مطالعه ادبیات سازند و پس از این مرحله به طرح مسایل فنی تر اقدام کنند. سیاستی که در کتاب شناسی نقد آثار محمد علی ، توسط پیروزان دنبال شده است تا خواننده علاوه بر آشنایی فنی تر و دقیق تر با نکات داستان های محمد علی به خواندن آثار او ترغیب شود .

    عنوان کتاب نیز، چنانکه پیروزان به آن اشاره کرده است ، از دل آثار محمد علی بیرون آمده است زیرا که اکثریت آثار او در فضای ناشناخته و تعلیق میان « واقعیت و رویا » گام برمی دارد . در پایان باید اضافه کرد کتاب حاضر به واسطه دید و نگاه فنی و حرفه ای به انجام گفتگو و پرهیز از حاشیه رویهای تبلیغاتی، گامی بلند و ارزشمند برای طرح چنین مطالبی برداشته است و امیدهای فراوانی را برای نشر کتابهایی از این دست زنده کرده است که به درجای خود باید مورد تقدیر و تحسین قرار گیرد .

  7. #177
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 کجا می روی

    نوشته : هنری سینکویچ


    محل وقوع این داستان، روم باستان است و زمان وقوع آن دوران عظمت و قدرت امپراتوری روم که بنا به گفته تاریخ نویسان خورشید هرگز در این امپراتوری غروب نمی کرد چرا که در غرب امپراتوری غروب و در شرق امپراتوری طلوع می کرد. قهرمانان داستان را نرون، امپراتور و قیصر دیوانه و ستمگر روم که حتی در راه قدرت مادر خود آگری پینا را به قتل رساند، مارکوس وینچیوس، سردار دلیر و شجاع روم که علیه قبایل وحشی ژرمن در شمال امپراتوری مبارزه می کرد، لیژیا دختری زیبا از قوم جنگاور ایژی که در روم به عنوان گروگان زندگی می کند و درنهایت پطرونیوس مشاور زیرک و دانای امپراتور، تشکیل می دهند. هریک از این افراد تحت تأثیر محیط محل زندگی، موقعیت اجتماعی و دیگر عواملی که هویت تک تک انسان ها را شکل می دهند، دارای مذهب، اعتقاد و دنیای خاص خود هستند و دنیا را از دریچه دید خود ارزیابی می کنند. شناخت این افراد از یکدیگر در ابتدای داستان محدود است ولی به واسطه یک عشق سرکش که مانند رشته ای نیرومند این انسان های متفاوت و حتی متضاد را به هم پیوند داده، ناچاراً سعی در شناسایی بهتر یکدیگر دارند.

  8. #178
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جان شيفته

    نویسنده: رومن رولان
    منبع: مصطفي رحيمي


    رومن رولان پس از انتشار ژان كريستف به اين رمان بزرگ مي پردازد. با اين اعتقاد كه:«دامنه نيك و بد را بايد فراخ تر كرد».


    هر چند نويسنده در مقدمه كتاب مي نويسد كه:«زندگي راستين زندگي دروني است.»، با اين همه، اوضاع اجتماعي در اين اثر بازتابي شايسته دارد، و مي توان «جان شيفته» را، از نظريف نمايشگر اوضاع فرانسه در اوايل قرن بيستم دانست.
    رمان، گرد ماجراي زني به نام آنت دور مي زند. و از اين رو داستان، شروع پيكار زنان فرانسه در راه استقلال و آزادي خود نيز هست. رولان مي نويسد:«نسل زنان، در قياس با مردان، هميشه به اندازه يك عمر پيش يا پس افتاده است... زنان امروزين در كار به چنگ آوردن استقلال خود هستند. مردان سرگرم گواريدن آنند... قهرمان اصلي جان شيفته آنت ريوي ير [ريوي ير يعني رودخانه] به گروه پيشتاز آن نسل زنان تعلق دارد كه در فرانسه ناگزير گشت به دشواري، با پنجه در افكندن با پيشداوريها و كارشكني همراهان مرد خويش، راه خود را به سوي يك زندگي مستقل باز كند.»
    بديهي است در آغاز راه، تنهائي است و سختي و تكيه تنها بر خويشتن خويش. در اين زن آرام (ولي جستجوگر) و درستكار و خردپيشه، به گفته نويسنده و بي آن كه خود بداند، يك اروس [خداي عشق] ناپيدا خوابيده است كه مرزهاي شايست و ناشايست را نمي شناسد.»
    اين عشق به چند صورت گوناگون درمي آيد: نخست عشق مبهم به پدر (آنت در شروع داستان 24 ساله است). سپس محبت سودائي اش به خواهر «كه با پيدايش گذراي مردي زيبارو از آن دو خواهر دو رقيب پديد مي آورد» ولي هر دو سرانجام مرد محبوب را فداي خواهر مي كنند. پس از آن محبت مادر براي پسر خود. سپس محبت خواهرانه و پرتوان نسبت به «دشمن»، يك آلماني اسير و زخمي «كه انبوه وحشي مردم دشنامش مي دهند». و سرانجام، همانطور كه نويسنده مي گويد:«آن ژرفناهاي بي پاياب روح كه لايتناهي به خود مي كشدش» و «بدين سان، زندگي او در دو سطح موازي پيش مي رود. و ديگران جز زندگي رويي او را نمي شناسند. در آن زندگي ديگر، آنت هميشه تنها مي ماند.» رولان اين «زندگي ديگر»، جريان زيرين و ناپيداي رود را جان شيفته مي نامد.
    داستان را خلاصه كنيم:
    آنت، دختر مردي بورژوا و سر به هوا است كه در پنجاه سالگي مي ميرد. پدر در مجالس اعياني و رسمي شناخته است و ثروتي كافي براي دختر باقي مي گذارد. گفتيم كه آنت پدرش را با احساساتي سودائي دوست دارد، اما پس از مرگ او متوجه مي شود كه پدر در ميان ماجراهاي عشقي اش، از زني گلفروش، كه با سرمايه او كار مي كرده، دختر ديگري نيز دارد به نام سيلوي (مادر آنت، از اين پيش تر در گذشته است) آنت به سراغ خواهرش سليوي مي شتابد و او را مي يابد. سپس دوستي عارفانه آنت است نسبت به اين خواهر، همراه با ماجراي عشقي زودگذري كه ديديم. آنت، كه در محيطي مرفه زيسته است داراي دو ليسانس است و ساكن كاخي زيبا در كنار رودخانه سن. اما خواهر، دختر آن زن گلفروش كه اكنون كارگر خياطخانه است، متناسب با همين محيط بار آمده است. آنت در زندگي جنسي بي بند و بار نيست، اما سيلوي چرا.
    آنت از زيبايي بي بهره نيست و مهمتر از آن پولدار است، و لاجرم طبيعي است كه جواناني بسيار در پيرامون او باشند. يكي مارسل فرانك برگزيده آنت، بازرگان زاده، كه مادرش هنرپيشه است و كارگردان يكي از سالن هاي ادبي پاريس، و خود كارمند موزه و منتقد هنري. اين جوان بعدها از نزديكان وزيران و نخست وزيران مي شود و نقش او را در داستان خواهيم ديد. ديگر روژه بريسو، بورژواي مرفه، از خانواده اي ملاك، سخنور، وكيل دادگستري و علاقمند به سياست. اما، چنان كه خواهيم ديد، نه آن سياستي كه آنت، با هوش پنهان خود دوست دارد، و نه سياستي كه به كار مردم واقعي فرانسه مي آيد. خانواده روژه چند روزي آنت را به مهماني مي خوانند. و ما از خلال راه و رسم اينان به رسوم خانواده بورژواي اوائل قرن بيستم فرانسه آشنا مي شويم: درباره همه چيز «عقيده ساخته و پرداخته اي» دارند، همه چيزهاي پسنديدني و دور ريختني. «چه بسا مردم، چه بسا چيزها، چقدر طرز انديشه يا عمل كه درباره شان قضاوت كرده، بي چون و چرا براي ديد محكوم ساخته بودند. بحق گفتار و لبخندشان چنان بود كه هرگونه ميل بحث را خاموش مي كرد. پنداشتي كه مي گويند (و غالباً هم به صراحت مي گفتند):... راه فكر كردن يكي است، دو تا نيست.
    اين خانواده «جمهوريخواه» آنت را مي پسندد و شايسته آن مي داند كه عروس خانواده شود:
    «اين جمهوريخواهان معتبر كه در طي يك قرن توانسته بودند احترام به اصول را با رعايت منافع خويش دوشادوس هم پيش ببرند، مردمي دارا بودند و طبيعي بود كه در انديشه آن باشند كه باز بيشتر دارا شوند. آنان مي دانستند كه ريوي ير ثروت خوبي براي دختر خود گذاشته است. و بسيار خوشوقت مي شدند كه ملك او را كه بدان خوبي مي توانست املاك شان را تكميل كند به دارائي خود بيفزايند. ولي «براي كساني مانند خانواده بريسو كه معتقد به اصول بودند، انگيزه هاي ملك و مال تنها در درجه دوم اهميت بود حتي اگر برحسب اتفاق (تأكيد از نويسنده اين مقاله است) از نخست بدان فكر كرده باشند.


    - آري، در امر زناشوئي، دختر مي بايست بيش از همه به حساب آيد.» اينان البته ترجيح مي دهند كه عروسشان دانشگاه سوربن را هم ديده باشد، اما به يك شرط: «خانواده بريسو بدشان نمي آمد كه نشان دهند دوستدار دانش و هوش اند و حتي در زنان- طبعاً به شرطي كه ديگر مزاحم نگردد.» چون محيط، محيط اروپاست و قرن نوزدهم با دستاوردهاي علمي و فلسفي پشت سر گذاشته شده، و طبقه جديدي در كار رشد است لاجرم دور دور سوسياليسم است. اما امثال اين خانواده سوسياليسمي مي خواهد بي خطر، همه حرف و كمتر عمل، چيزي در رديف مد لباس:
    «بورژواهائي... عبوس كه از ملك و دارائي خود با لذتي خشن بهره برداري مي كردند. اينجا ديگر حرف از سوسياليسم نبود. از همه «اصول جاوداني» آنها به «اعلاميه حقوق مالكان» استناد جسته مي شد. دست اندازي بدان كار سرسري نبود.»
    روژه بريسو، اين «سوسياليست» چرب زبان كه در عمق وجود خود مي خواهد همه چيز را به «مالكيت» خود درآورد، درباره روح مردمان، و از آن مهمتر درباره روح همسر خود نيز داراي چنين نظري است. و طبيعي است كه آنت (كه مي خواهد استقلال روحي خود را حفظ كند) نتواند با او به توافق برسد. به گفتگوهايشان گوش كنيم. آنت مي گويد:
    «... من يقين دارم كه مي توان بچه خود را خوب دوست داشت، كارهاي خانه را به درستي انجا داد، و باز- چندان كه بايد- بخش كافي از خود را براي آنچه اساسي تر است حفظ كرد.
    - آنچه اساسي تر است؟ - روح شخص. - نمي فهمم. - چه جور مي توان زندگي دروني خود را فهماند؟ بس كه واژه ها تيره و مبهم و فرسوده شده است(...) آنچه من هستم... حقيقي ترين، ژرف ترين چيز در من. - اين حقيقي ترين و ژرف ترين چيز را مگر به من نمي دهيد؟ آنت گفت:
    - همه را من نمي توانم بدهم.» اينجاست كه هر صاحب شخصيتي بايد پاي فشارد. در برابر هر كس، از هر جا. اين جا مرز بردگي و انسانيت، مرز انسان بودن و انسان نبودن است. اما روژه در جهان ديگري است:
    «روژه كه بويژه خودخواهيش آسيب ديده بود، ميان دو احساس در نوسان بود: يكي كه مي خواست اين بلهوسي زنانه را به جد نگيرد، و ديگر كه اين سركشي و شورش روحي بر او گران مي آمد. او توسل گرم و پرشور آنت را به عاطفه قلبي خود درك نكرده بود، جز نوعي مبهم و دستبرد به حقوق مالكانه خود چيزي از آن به خاطر نسپرده بود.»
    آنت، بيهوده، درباره روراست بودن، دروغ نگفتن، پرهيز از پنهان كاري در عشق سخن مي گويد. بريسو طرفدار حقيقت است بدان شرط كه مزاحم نباشد. «حقيقت مزاحم» را در خانواده بريسو راهي نيست. به دربان سپرده اند كه گرآيد و در زند جوابش مدهيد. و چون چنين است زندگي اين مرد «به سفره و سالن و رختخواب» خلاصه مي شود. و اين آخرين حقيقتي است كه آنت در مورد نامزدش درمي يابد. چه كند؟ او را دوست دارد، ولي شخصيت خود را هم. مرد از او به تكرار فداكاري مي خواهد...
    «... فداكاري كنيد! اگر فداكاري نمي كنيد آن رواست كه به اندازه كافي دوست نداريد...» ولي، تقريباً هميشه، كساني كه بيش از همه مي توانند پذيراي عشقي بزرگ باشند بيش از همه سوداي استقلال دارند. زيرا همه چيز در آنان پرتوان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا كنند، خود را حتي در همان عشق، خوار احساس مي كنند، خود را مايه بدنامي عشق مي شمارند...» اين دو از هم دورند. آنت تصميم مي گيرد كه جدائيش را از او اعلام كند. اما اين كار آساني نيست: عشق و شخصيت در كشمكش اند. و آنت در اين ميان، در يك لحظه سودائي و شاعرانه خود را تفويض مي كند. در جهان عشق به او ايرادي نيست: دوست داشته است. همين و بس، بي ملاحظه اغراض مادي. اما طبقه اجتماعي آنت، با آداب و رسوم دست و پاگير كه جاودانيش مي پندارد، او را نمي بخشد. همه چيز بايد «سند» داشته باشد: نامزدي، عشق، ازدواج و فرزند آوردن. بچه اش كه نام پدرش در سند ثبت نشده باشد نامشروع است و خود و مادرش مستحق نفرين. آنت درنظر اينان گناهكار است و اين گناهكاري هنگامي به مرحله قطعيت مي رسد كه آنت از نظر مادي ورشكست مي شود. او، به پاي خود از خانه روژه مي گريزد و سپس، ناگهان، ارث پدري نيز دود مي شود: اسناد مالكيت آنت، چنان كه در اروپا مرسوم است، نزد سردفتري است، و او اين املاك را، با نوعي حسن نيت، در گرو بدهي هاي خود مي گذارد و چون نمي تواند بدهي هايش را بپردازد، وثيقه داران گروي ها را ضبط مي كنند.
    حتي آنت از خانه پدري اش نيز رانده مي شود. «ذيحق بودن آنت مانع از آن نبود كه از نظر حقوقي محكوم باشد!» در اينجا آنت با سوداهاي خود تنهاي تنهاست. طبقه اش به دو دليلي كه گذشت او را طرد كرده اند. جائي ديگر هم آشنائي ندارد. او مي ماند و جامعه بي رحم بنا شده بر شالوده اصالت ثروت. «تنگدستي براي آنت همان نقشي را دارد كه مهاجرت به كشوري بيگانه براي ژان كريستف. تنگدستي او را بر آن مي دارد كه با نگاهي تازه دروغ جامعه معاصر را بررسي كند.ـ چيزي كه آنت با همه راست كاري خويش تا زماني كه خود بدين جامعه تعلق داشت بر آن آگاهي نمي يافت.
    آن دم كه آنت جستجوي نان روزانه اش را آغاز مي كند، آن دم دروازه عصر اكتشافات راستين را به رويش مي گشايد. عشق همچو كشفي نبود. و نه همچنين مادر شدن (...) اما از آن روز كه آنت به اردوگاه فقر پا مي نهد، جهان را كشف مي كند...»
    اكنون آنت زني است بي چيز، و از آن گذشته فرزندي نيز دارد كه نام پدرش در دفتر رسمي ازدواج نيست. اجتماع به او رحم نمي كند:
    «در پيكاري كه ميان آداب و آراي يك طبقه و يكي از افراد سركش آن، كه اين آداب و آراء را به هيچ مي انگارد و درگير مي شود، طبقه به صورتي يكپارچه در برابر فر د بي پروا مي ايستد و او را از مرزهاي خود بيرون مي راند، كار را به جائي مي كشاند كه او خود مهاجرت كند...»
    سيلوي، خواهر آنت، كارگر سابق، اكنون خود كارگاه دوزندگي دارد. طبيعي مي نمايد كه آنت اينجا كار كند، اما به زودي درمي يابد كه نمي تواند كارگر خواهر خود باشد، خواهري كه، باري، راهش و انديشه اش از آن آنت جداست. مثلاً: «... بي آن كه چيزي از نيت خود با كسي درميان نهد، سيلوي در پيرامن خود به جستجوي كسي رفت كه بهتر از همه با مقاصدش سازگار باشد. به آهستگي، آن را كه مي خواست انتخاب كرد؛ و پس از انتخاب، تصميم گرفت به ازدواج او درآيد. عشق از پس مي آيد... و اين امري فرعي بود. داد و ستد در درجه اول...» نويسنده، در كارگاه سيلوي «جنگ داخلي» استثمار شوندگاني را كه فاقد آگاهي لازم اند، تصوير مي كند.
    آنت مي خواهد به كار تدريس در دبيرستان بپردازد اما پرورشكاران خشكه مقدس، مادري را كه چنان فرزندي دارد، صاحب صلاحيت اخلاقي نمي دانند. دست كم اگر آنت حاضر مي شد بگويد كه ازدواج و طلاقش رسمي بوده، حاضر بودند به او ارفاق كنند و جزئيات را ناديده بگيرند. اما آنت حاضر نيست دروغ بگويد. معتقد است كه گناهي نكرده و بايد كاري را كه كرده است به گردن بگيرد.
    از طرفي، آنت زني است جوان و آزاد. خواستگاران ديگر نيز سرراهش سبز مي شوند. يكي از آنان كه معتقد به اخلاق مسيحي است در برابر «گناه» آنت از او احساس «پشيماني» مي خواهد. دو مقوله اي كه «آزادترين مسيحيان باز هرگز از آن رهائي نمي يابد». در اين جا نيز عشق قوي است، اما نقصي در كار است: «زيرا هر دو جنس زن و مرد از رسوم اخلاقي جامعه اي كه بر پيروزي مرد بنا شده است چنان از ريخت افتاده اند كه منش حقيقي خود را هر دو از ياد برده اند.» اين عاشق، گذشته زن را مي پذيرد «اما در مقابل ديدگاه مردم» نمي پذيرد.
    ترسوئي خود را آبرومندي نام مي نهد. مارس فرانك بازمي گردد و پاسخ رد مي شنود. آنت با مردي به اسم فيليپ آشنا مي شود. او كه پسر چاپخانه داري است، با مشقت و خفت تحصيل پزشكي را به پايان رسانيده و اينك طبيب است. با آنت همديگر را دوست دارند. اما فيليپ همسر دارد. همسري كه فقط براي زندگي عادي ساخته شده است و از جهانهاي برتر بي خبر است «حقيقت و زحمت را از زندگي حذف مي كند». خود فيليپ از اين جهانها بي خبر نيست. به آنت مي گويد:
    «من يك كارشناس نبرد زندگي هستم. من مي دانم كه آبديدگي سرشتي از آن گونه كه در شماست چه ارزشي دارد. شما را من مي خواهم، به شما احتياج دارم. گوش كنيد! من در پي گول زدنتان نيستم. با آن كه من خير و خوبي شما را مي خواهم، براي خير شما نيست كه شما را مي خواهم، براي خير خودم هست. آنچه به شما هديه مي كنم، پاره اي امتيازات نيست، رنج و درد باز بيشتري است...»
    سرانجام آنت از او هم سرمي خورد. فيليپ نمي خواهد با او ازدواج كند، مي خواهد «حق خودخواهانه خود را به عنوان عاشق طلب كند». آنت از چنين عشقي مي گريزد، به روستا.
    در آنت عشق بزرگ ديگري نيز زبانه مي كشد: عشق به فرزند. و اين فرزند را چگونه تربيت كند؟ با تربيت مذهبي؟ آنت با مسيحيت مرسوم ميانه اي ندارد: «... اجتماع معاصر- (كه كليسا يكي از ستونهاي بزرگ آن است)- چنان به خوبي توانسته است نيروهاي بزرگ انساني را از طبيعت خود برگرداند و سرد و بيمزه شان سازد كه آنت، كه غناي ايمانش بر ايمان صد زن مؤمن مي چربيد، گمان مي كرد كه مذهبي نيست (...) آنت درصدد برنيامد كه آنچه را كه خود از آن چشم مي پوشد به پسرش بدهد...»


    مارك با تجربه هاي خودآزموده بزرگ مي شود. دوستي او با مادر پر است از قهر و گريز، عشق و ستيز، چموشي و خاموشي و احياناً عناد. در اينجا نيز ره هموار نيست.
    اما گوشه اي از ديدگاه نويسنده كتاب درباره مسائل رواني: «در آنت دو يا سه آنت وجود داشت كه هميشه در مصاحبت هم بودند. معمولاً يكي شان حرف مي زد؛ ديگران گوش مي دادند. در اين دم دو تا بودند كه در يك زمان حرف مي زدند: يكي آنت سودائي، احساساتي، دستخوش تأثرات خويش به آساني فريب خورده آن. و ديگري، آن كه مشاهده مي كرد و از انگيزه هاي نهفته قلب مردم تفريح مي نمود. اين آنت چشمان تيزبيني داشت».
    يا:
    «آنت نمي دانست كه يكي از راههاي نهفته اي كه عشق از آن در ما راه مي يابد خودپسندي و مهرآميزي است كه ما را بر آن مي دارد تا خود را ضروري بينگارم.- و اين احساس بس نيرومندي است در قلب زن واقعي، و نياز دوگانه اش، هم نيكي كه بدان اعتراف دارد و هم غروري كه بدان معترف نيست در آن ارضا مي شود،- احساسي چنان نيرومند كه غالباً آنجا كه زن روحي شريف دارد، كسي را كه كمتر دوست مي دارد اما مي تواند در حمايت خود بگيردش بر كسي كه بيشتر دوستش دارد اما مي تواند از او درگذرد؛ ترجيح مي دهد...»
    و همه اين ها (كه البته خلاصه كردنش جدا از بيان تمامي داستان امكان ندارد) در كنار اين حكم درباره «زمانه اشك در چشم!» از اين بيرحم تر و از اين مغرضانه تر زمانه اي نيست... زمانه سرمايه دار مهربان... كه در همسايگي كارخانه اش كليسا و مي فروش و بيمارستان و ---- خانه مي سازد... اينان زندگي خود را به دو بخش مي كنند: يكي صرف سخنراني هائي درباره تمدن و پيشرفت و دموكراسي مي شود، و ديگري صرف بهره كشي و ويراني نفرت انگيز آينده جهان و مسموم كردن نژاد خود و معدوم كردن نژادهاي ديگر آسيا و آفريقا...»
    جلد اول «جان شيفته» با اين جمله پايان مي يابد:
    - من خدا را به مبارزه مي خوانم. و اين يادآور عصاره بسي شاهكارهاي قديم و جديد است: انسان دربرابر سرنوشت...
    جلد دوم را كه مي گشائيم، جنگ است: جنگ جهاني اول. و مردم اروپا، جز عده اي معدود، كه در ميان مرداب، بيهوده مي كوشند راهي به آب روان بيابند، جنگ را مي پذيرند:
    «هر كدام شان شوهري، دلداري، برادري، پسري داشت كه به جنگ مي رفت. اين كه آنان همه با هم مي رفتند، ظاهر نظم و ترتيبي به اين واقعه غيرعادي مي بخشيد. براي زنها مايه دلشوره در آن بود كه يكي از كساني كه به جنگ مي رفت چون و چرا كند. اما هيچكدام تن به چنين خطري ندادند...» انصاف آن است كه بگوئيم در اين باره نظر و اراده كسي از پيش خواسته نشده بوده است، همچنانكه در موارد مهم ديگر:
    «در روزگار ما، دولت شهروندهاي آزاد خود را از زحمت اداره كردن معاف مي دارد، و آنان اين كار را بسيار خوب مي پذيرند: يك دردسر كمتر!... قلم رومن رولان از اين هم بي رحم تر است:
    «گذشته از يكي دو تن، [بقيه] سعي هم نمي كنند كه بفهمند: براي رضا دادن نيازي به فهميدن ند ارند (...) خدا! چه آسان است بردن يك گله به بازار! براي اين كار يك چوپان كم هوش و چند سگ كافي است...» اما در اين جا مسئوليت بزرگ متوجه كساني است كه مي فهمند ولي كاري نمي كنند:
    « آن دو كارگر زير شيرواني نيز سر فرود مي آورند... آنان آماده بودند كه بر ضد جنگ برخيزند و به راه بيفتند. ولي، حال كه كسي بر ضد جنگ به راه نمي افتد، ناچار مي بايد با آن همراه شد...» ژورس آن قهرمان ضد جنگ به ناجوانمردي كشته مي شود (و اين ديگر داستان نيست، و واقعيت است.) كساني كه در سوگش اشك مي ريزند در دل مي گويند: «همان بهتر كه در تابوت باشد.» فرياد مي زنند: «سوگند مي خوريم كه انتقام خون ژورس گرفته خواهد شد»، ولي:
    « لفظ اين سوگند تا پايان ادا نشده بود كه ديگر خيانت كرده بودند: خود، كار پردزا جنگي مي شدند كه ژورس را كشته بود.» در آن سوي مرز هم جز اين نيست: همپالكي هاي آلماني شان نيز چنين گفتند، و ناچار:
    «توده مردم، سردرگم، خاموش گشتند. و آنگاه پس از يك دم، هياهو و فرياد آغاز كردند و پابه پاي آنان به راه افتادند.
    تعقل در تنهائي كار توده نيست. حال كه راهنمايانش، آنان كه او مأمور كرده است تا به جيا او تعقل كنند، او را به سوي جنگ مي برند، پس لابد مي بايد به جنگ رفت (...) پس از جنگ، عصري زرين خواهد بود!... به دل نبايد بد آورد...» «هزيمت، كشتار، و شهرهائي كه در آتش مي سوزد. به فاصله پانزده روز، بشريت در كشورهاي باختر به اندازه پانزده سده فروتر رفته و به ته رسيده است... به ماجراي آنت بازگرديم: او كه نمي تواند در پاريس كاري براي خود دست و پا كند به شهرستان مي گريزد، و در آنجا به معلمي مي پردازد. در اينجا عشق بزرگ ديگري صورت مي بندد: نه عشق غريزي صفا يافته و از پالايش ها گذشته، و نه عشق طبيعي به فرزند؛ عشقي والاتر و لاجرم دشوارتر و دست نيافتني تر: عشق به همنوع، همنوعي كه ديگران، و تقريباً همه ديگران، دشمنش مي نامند. آنت با يك آلماني اسير به نام فرانتس آشنا مي شود. او دوست يك فرانسوي است به نام ژرمن (در نامها دقت كنيم.) ميان اين سه تن دوستي عارفانه اي صورت مي بندد كه خواندني است.
    در اينجا عشق و دوستي با چند مانع روبروست: فرانتس اسير جنگي است، بيگانه است، و هنگام جنگ دوست داشتن دشمن و فرار دادن او خيانت در خيانت است. اينجاست كه حتي «عواطف نيز مي بايست روا ديد داشته باشد! بي گذرنامه دوست داشتن ممنوع!».
    در اين مدت مارك نوجوان در پاريس تقريباً تنهاست. با خاله نمي جوشد و همتش برتر از آن است كه چتر حمايت آن زن كم مغز بر او سايه اندازد. از شبانه روزي مي گريزد. در عمق زندگي فرو مي رود. با كارگري آشنا مي شود كه اين كارگر در فرار دادن فرانتس- اسير آلماني- با آنت همكاري صميمانه اي مي كند كه همراه با جان بازي است. دست آخر اين كارگر بازداشت مي شود. آنت به كمك مارسل فرانك، عاشق ناكام خود، به مدد اين مرد فداكار مي شتابد. فرانك با بزرگان آشناست. بازپرس درباره پرونده او مي گويد:
    «... اما آن پيرمرد [متهم]، اگر خواسته باشند، مي توان به دارش زد، - يا، اگر خواسته باشند، مي توان ولش كرد كه برود بچرد. در اين زمينه، دلائل موافق و مخالف به يك اندازه است. دو كفه ترازو برابر هم اند. و اين كه كدام يك از دو كفه سنگيني كند، اهميتي ندارد. بسته به دستوري است كه دولت بدهد!... اين هم از استقلال قضا!... و قضا آن كه پيرمرد به پايمردي كساني كه هيچگاه آنان را نشناخته و نمي شناسد، و تنها براي گل روي آنت تلاش مي كنند، از دام مي ردهد.
    مارك ديگر به سني رسيده است كه بايد پدرش- روژه بريسو- را بشناسد. و او نمونه كامل سياستمداراني است كه «زرنگ» نام مي گيرند. چون در فرانسه اي زندگي مي كنند كه با رژيم جمهوري اداره مي شد لاجرم بايد سخنان شايسته و باب طبع رأي دهندگان بگويند، اما سخناني كه مقامش و پولش و آرامشش را به خطر نيندازد، سهل است، آنها را بيشتر كند. اين مرد كه «گاه وزير آموزش و پرورش است، گاه وزير كار، گاه وزير دادگستري و حتي يك چند وزير نيروي دريايئ»، راه و رسم دنيا داري را خوب آموخته است:
    «... او، با همكاران خويش، بر اين يا آن كرسي وزارت، خود را به يك اندازه در جاي شايسته خود احساس مي كرد، چه، همه كرسي ها براي كساني است كه روي آن مي نشينند، و از همه گذشته، در اين يا آن وزارتخانه همان يك ماشين است كه كاربرد آن در همه جا يكي است. وقتي كه شخص شيوه كار با آن را دانسته باشد، باقي مطلب- مردمي كه بر آنها حكومت مي شود- كم اهميت دارد. و آنچه به حساب مي آيد، روي هم رفته، همان حكومت است...» و لازمه اين كار آن است كه ايمان فداي جاه طلبي شود و محافل مختلف به يك نسبت از صاحب مقام راضي باشند:
    «او پيانو نواز بزرگ پارلمان بود: حزبش- احزابش، زيرا چنان رفتار مي كرد كه بيش از يك حزب او را از خود مي دانستند- براي كنسرتهاي مجلس نمايندگان، براي سخنراني هاي پرطمطراق... در هر فرصتي به هنرمندي او متوسل مي شدند. و او هرگز سر باز نمي زد؛ هميشه آماده بود؛ صلاحيتش درباره همه موضوع ها به يك اندازه بود- البته، با كمك منشيهاي پركار و مطلع خويش... بزرگترين مسئله اروپا، مسئله صلح و جنگ است. يزدان و اهريمنشان در همين خلاصه مي شود. و اهريمن به بريسوها فرموده است:«نام خدا بريد و به دل كار ما كنيد». باقي كار به عهده اين تردستان:
    «... آن كه زبانش پيوسته در كار است، ناگزير است كه از همه چيز حرف بزند؛ و نمي توان توقع داشت كه هر يك از سخنانش او را متعهد سازد: اين برايش بدتر از آن است كه به چهار ميخ كشيده شود. از آن گذشته صلح خدايي، همچنان كه از نامش برمي آيد، شربتي است كه كاربردش به صورت مسكن در زمان صلح مجاز است،- و تنها زماني ممنوع مي گردد كه جنگ درگيرد، زيرا تنها در اين هنگام است كه مي تواند مؤثر افتد. و اين را آن سخنران بزرگ توانست بي زحمت به اثبات برساند؛ جز براي دشمنان بي ايماني كه هيچ چيز نمي تواند مجابشان كند (...) مشتي هواخواهان سرسخت صلح، آلماني هائي به لباس فرانسه درآمده... چنين است كه «اين نسل، اگر هم بخواهد، ديگر قادر نيست زير لوحي از واژه ها، كه خفه اش مي كند، تماس با واقعيت را بازيابد». مارك با كنجكاوي شايد غريزي به سراغ پدر مي رود به يك سخراني او. اما سخنراني او. اما سخنران كه مي تواند بسياري را بفريبد به فريفتن فرزند خود قادر نيست. مارك از تعفن و ابتذال دروغ مي گريزد، چنان كه از طاعون. و در عمق تنهائي و بي پناهي به مادر پناه مي برد. او را «هم پدر و هم مادر» خود مي خواند و به دنبال گفتگوئي طولاني با مادر نتيجه مي گيرد:
    «- پي بنا بايد دوام بياورد. بلندترين ساختمانها با يك سنگ شروع مي شود. سنگ منم...»

  9. #179
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض صد سال تنهايى

    نویسنده: گابريل گارسيا ماركز
    منبع: فردريك بگ بده / مهشيد ميرمعزى


    بعضى افراد معتقد هستند با توجه به اين واقعيت كه من در مكان ۳۳ قرار ندارم، بلكه «صد سال تنهايى» گابريل گارسيا ماركز (متولد سال ۱۹۲۸) قرار دارد، من از شدت تنهايى ديوانه شده ام كه كاملاً حقيقت دارد.
    «صد سال تنهايى» در سال ۱۹۶۷ مانند يك زلزله از كلمبيا به اينجا رسيد. مى توان گفت كه در تاريخ ادبيات اين قرن چيزى مانند بعد و قبل از اين كتاب وجود ندارد. بعد از انتشار اين كتاب بود كه ادبيات آمريكاى لاتين با اين رمان هاى پرتصوير، قهرمانان كاملاً ديوانه آنها و تغييرات ناگهانى و حاره اى شان طرفدار پيدا كرد. به علاوه جالب است بدانيم كه رمان هاى بزرگ قرن بيستم اكثراً تلاشى براى جمع بندى كائنات بوده است.
    روزى همراه يك فرد الكلى در دوبلين، زندگى در يك آپارتمان اجاره اى در پاريس يا مثل اين كتاب، صد سال در داستان يك دهكده خيالى و دورافتاده كلمبيايى به نام ماكوندو. گارسيا ماركز تصميم گرفت كه داستان سلسله بوئنديا را براى ما تعريف كند. او كار خود را با خوزه آركاديو آغاز مى كند كه آن دهكده را ساخته است. از سرهنگ آئورليانو عروسك دست ديكتاتورها كه آدم را ياد ژنرال آلكازار در داستان تن تن و پيكاروها مى اندازد تا نوه آركاديو با دم خوك. ماكوندو تمام عظمت ها و فسادهاى قرن بيستم را مى چشد.
    در آغاز يك بخش كوچك و دوست داشتنى با افسانه هاى خود است (براى مثال اينكه پدر روحانى به محض نوشيدن شير كاكائو در هوا معلق مى شود)، اما با آغاز عصر جديد، اين جادو چهره اى صنعتى مى يابد. آهن جذب آهن ربا مى شود، فاصله ها با كمك دوربين كمتر و زمان در عكس ها متوقف مى شود. به علاوه تمام كشف هاى ديگر عجيبى كه مثل كليد معما هستند. خيابان ها، كار، تربيت، اداره كردن و تلويزيون كه تمامشان مطمئناً چيزهاى مفيدى هستند، ولى ما را با خود غريبه مى كنند. سپس آغاز جنگ، ورود غارتگران آمريكايى و بعد هم چهار سال باران بى وقفه همه چيز را مى شويد و مى برد. «صد سال تنهايى» يك طنز تراژيك، همچنين يك داستان منظوم خارق العاده و مضحك است كه اكثراً با دن كيشوت مقايسه مى شود. اما با آن سرآغاز، پايان، سيل، مكاشفات و الهاماتش بيشتر شبيه انجيل است. بله، درست است.
    اين كتاب انجيل آمريكاى لاتين است. يك «انجيل اجتماعى» كه به شكلى شعرگونه و به سبك متحيركننده اى نوشته شده است. توجه كنيد. همين حالا حرف خود را ثابت مى كنم. اين را بخوانيد: «او تقريباً از تمام امراض و بلاهايى كه تاكنون نوع بشر را مورد آزار قرار داده بود، جان سالم به در برده بود. پلاگرا (Pellagra برص ايتاليايى. نوعى ناخوشى كه پوست را مى تركاند و گاهى انسان را به ديوانگى مى كشاند. م) را در ايران، اسكوربوت را در مجمع الجزاير مالزى، جذام را در اسكندريه، برى برى را در ژاپن، طاعون خياركى را در ماداگاسكار، زلزله را در سيسيل و غرق چندين كشتى را در تنگه ماژلان تجربه كرده بود.» (در متنى كه بهمن فرزانه ترجمه كرده و در سال ۱۳۵۳ موسسه اميركبير آن را منتشر كرده، چنين آمده است: «او نمونه يك فرارى بود كه به هر نوع مرض و فاجعه اى كه ممكن است بر بشر نازل شود، دچار شده بود. پلاگرا در خاورميانه، اسكوربورت در شبه جزيره مالزى، جذام در اسكندريه، برى برى در ژاپن، طاعون در ماداگاسكار، زلزله در سيسيل و غرق شدن كشتى در تنگه ماگاليانس.» م) ديوانه كننده است، نه؟ گرچه وقتى آنجلو رينالدى مى گويد، نام اين كتاب بايد «صد سال كم عمقى» مى شد، مبالغه مى كند. حتى عصبانى كردن ژان دنيل منتقد مشهور و پير و محترم همواره لذت بخش است.

    گروهبان گارسيا ماركز هنوز در قيد حيات است.
    او در سال ۱۹۸۲ جايزه ادبى نوبل را دريافت كرد و بسيارى از نويسندگان باروك همه چيز خود را مديون او هستند؛ ژوزه ساراماگو و گونتر گراس هر دو نويسنده برنده جايزه نوبل شده اند و نتيجه اخلاقى: اگر رمان هاى بدون معيار، مبهم و پيچيده بنويسيد، بيشتر شانس گرفتن نوبل ادبى را داريد تا اينكه مانند مارگارت دوراس تعبير و تفسير كنيد.

  10. #180
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض چراغ ها را من خاموش مي كنم

    نویسنده: زويا پيرزاد
    منبع: بابك كياني


    اين كتاب داستان خانواده اي ارمني است كه پيش از انقلاب در آبادان زندگي مي كردند. نام زن كلاريس آيوازيان است و به همراه همسرش- كه يكي از مهندسين شركت نفت مي باشد و دخترهاي دو قلوو پسرش آرمن زندگي مي كند .

    او در ميانسالي قرار دارد و زندگي اش روال عادي خود را طي مي كند و تمامي وظايفي را كه يك زن خانه دار خوب مي بايست انجام دهد ، انجام مي دهد اما با آمدن خانواده ارمني ديگري به يكي از خانه هاي سازماني روبرو و حضور افراد اين خانواده كما بيش عجيب در ميان آيوازيان ها زندگي كلاريس دچار تغيير و تحولي مي شود وبه پيروآن ديگرافراد خانواده ازجمله فرزندان و همسر و مادر و خواهر مجرد وي نيزدرگير اين اتفاقات هرچند ساده اما مهم مي شوند .

    « كتاب چراغ ها رامن خاموش مي كنم » شايد از سويي نوعي كليشه اجتماعي شمرده شود و آن چه را كه قصد واگويه كردن دارد معضلي تكراري در زندگي اكثر زنان اين جامعه باشد و احتمالا زنان بسياري در طول زندگي خويش اين فراز و نشيب ها را طي كرده و مشكلاتي از اين دست را شخصا لمس كرده باشند اما از ديگر سو نثر ساده و روان كتاب ، به همراه لحظاتي غافلگير كننده دست به دست هم داده اند تا ما كتابي متمايز پيش رو داشته باشيم .

    چيزي كه كتاب در لا به لاي صفحات خود قصد نماياندن آن رادارد همان بحران ميانسالي است زني خانه دار و معقول ، از ديد اجتماع تاييد شده ، مادري دلسوز و مهربان ، همسري وفادار و ساده ناگهان در اوج آرامش ظاهري در مي يابد بسياري از خواسته هاي دروني و اميال ساده روح خويش را در طي تمامي اين سالها ناديده گرفته است، درست زماني كه بچه هاي كوچكتراو به مدرسه رفته اند و مشغول درس خواندن هستند و پسر نوجوان وي مانند تمامي همسالان خويش اين سنين را پشت سر مي گذارد و همسر او مانند ديگر مردان خوب تمامي اوقاتش را براي درآمد زايي صرف مي كند ، كلاريس با زني مواجه مي شود كه در اين سال ها او نبوده است بلكه ظاهري كاملا متفاوت با كلاريس واقعي درون او داشته است در اين ميان حضور مرد مجرد همسايه و تضاد رفتاري و شخصيتي او با همسر كلاريس نقش به سزايي در به وجود آوردن اين بحران دارد.



    به طور مثال زن پس از سالها در مي يابد كه نياز مبرمي به حرف زدن و بيان احساسات و خواسته هاي خويش و همچنين نياز مبرمي به يك شنونده كه همگام با اين درياي متلاطم پاروبزند. ناگهان تمامي زنانگي خفته بيدار مي شود و احساسها جايگزين منطقهاي خشك و بي روح مي شود، ميل آراستن خويش جايگزين پيش بند آشپزخانه مي شود و همراهي فرزندان ته سرويس مدرسه جاي خود را به تنها نشستن در خانه مي دهد. زمان ، زمان در خود فرو رفتن است و ديدن جزئياتي كه هرگز يا بدان توجه نشده بود يا در برابر آنها هميشه ديده را بر هم گذاشته بود .

    پايان داستان بسيار زيبا ، واقع گرايانه و منطقي به نظر مي رسد اما نه آن منطق خشك هميشگي حاكم بر زندگي بلكه ....، كلاريس هم زينت واقعي نهفته در درون خويش را باز مي يابد و...!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •