نذرو فراموش کرده بود
او نذر کرده بود یک جفت سار را آزاد کند
مثل همه ی چیزهای دیگری که فراموش کرده بود
سارها، آن پرنده های کوچک اما باورشان نمی شد.
در قفس به انتظار او بودند.
و نمی دانستند مردی که قلبش را به تکه زمینی فروخته بود،
دیگر برای آزاد کردنشان نمی آمد